ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



به این فکر کرده ای !

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام شهریور, 1393

هر چند  درگیری های این چند روز مرا خسته  و حس عجیبی به من القا می کرد اما گاهی که به دلم رجوع می کردم دلم می خواست بیماری مادر چند روز دیگر هم ادامه پیدا کند هر چند ظاهرا منکر بودم. حس نشستن کنار تخت مادر در بیمارستان هر چند کمتر از یک روز باشد حس خوبی نیست. اما حس زنده شدن محبت ها، جمع شدن همه اعضا خانواده، همکاری ها، دیدن انسان هایی با تعهد کاری و نزدیک به خدا در اجتماع، دیدن دردهای دیگران که تو را ناخواسته به شکر وا می دارد، دیدن صبوری هایی که صبور بودن تو را به سخره می گیرد، امیدها، محک زدن دلدادگی ها، اتفاقات عجیب در هر چند دقیقه که آرامش تو را یادآوری و مسلمان بودن تو را به تردید می اندازد، دیدن نعمت هایی که عادت به انها توجه را از تو گرفته، شرمنده شدن از دلخوری ها و هزاران هزار تجربه دیگر حس ها یی  است  عجیب زیبا حتی اگر برای  حس بعضی موارد نیاز باشد که چشم بدوزی به غربت بیماری دیگر، بی وجدانی کارمندی دیگرو خیلی حس های تلخ را  در دیگران تجربه کنی. اینجا خیلی خبرهاست با اینکه اینجا یک مرکز شهرستان است و بیمارستان خالی از خیلی امکانات مثل حتی یک متخصص. تجربه این چند ساعت را می شود در کتابی شرح داد که انتشارش  نیمی از اجتماع ما را به محاکمه  «پس اسلامی بودنت کجاست  » برد. گذشته از همه آنچه دیدم و شنیدم و درک کردم و لمس.  تلخ ترین چیزی که مشاهده کردم و شنیدم و از ته دل آرزو کردم که مادر مرخص شود و به خانه رویم این بود که؛  مادری دیدم 50 60 ساله که  به همراه پسرش برای تزریق یک آمپول وریدی به همین قسمت که اورژانس بیمارستان است، آمده بودند. دیدم موقع پرداخت فیش،  پسر رو کرد به مادرش و با شرمندگی عجیبی گفت: مادر پول که داری؟ من دارم مادر، اما اگر پرداخت کنم زنم یک هفته روزگار من و بچه ها را سیاه می کند که چرا من پرداخت کرده ام وبقیه خواهران وبرادران سهمی ندارند و غر غر و … مادر رنگش تغییر کرد و گفت: بله پسرم همین که آمده ای هم کافیست. و از جیبش چند اسکناس کهنه در آورد و کمی طول کشید تا هزینه جور شد و پرداخت .  با اینکه مربوط به من نبود و شاید اجازه تمرکز نداشتم اما ، غم عجیبی همه وجودم را فرا گرفت چند دقیقه طول نکشید که زن جوانی به جمعشان اضافه شد وای کاش او را ندیده بودم حالا هر سه را می شناسم. خانم زندگی کن آینده نگر؟! چه تعریف ها که از او نشنیده ام. امان از روزگار ما و اطاعت های شیطانی. واقعا این زنان  با خود چه فکری کرده اند: پولی که با دریغ از مادری که از عمرش دریغ نکرد و نیازمند است و با این زحمت فرزندش را بزرگ کرده و تحویل تو داده،  جمع شود آینده نگری است؟ حق تو و بچه هایت است؟خرج رفاه شود  برکتی دارد؟ این فرزندان به درد دین و اجتماع می خورند؟  چگونه با رفتاری که مردی را شرمنده، مادری را غمگین می کند انتظار داری عاشق امام زمان باشی؟ چرا بقیه فرزندانش کاری نمی کنند تکلیف تو را برطرف می کند؟ بماند برای وارث؟ به این فکر کرده ای که تو مادر همان وارثی؟!

الهی!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام شهریور, 1393

الهی!

دل بی حضور چشم بی نور است

این ، دنیا را نمی بیند

آن ، عقبی را!

الهی نامه آیت الله حسن زاده آملی/ ص 34

ریشه اخلاص!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام شهریور, 1393

ریشه اخلاص و دل در خدا بستن

دل بریدن است از آنچه در دست های مردم است.

معیارها در کلام امام علی علیه السلام / ص 23

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام شهریور, 1393

درویشی گیوه به پا نماز می گزارد.

دزدی طمع در گیوه او بست گفت: با گیوه نماز نباشد

درویش دریافت گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد

اندر لطایف روزگار. علیرضا مرتضوی کرونی / ص 27

گویند رمز عشق مگوئید و مشنوید!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام شهریور, 1393

جز قلب تیره نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می کنند

صد ملک دل ز نیم نظر می توان خرید

خوبان درین معامله تقصیر می کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می کنند!

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام شهریور, 1393

شخصی را که ادعای خدایی می کرد نزد خلیفه بردند.

خلیفه به او گفت: سال گذشته شخصی اینجا ادعای پیامبری می کرد فرمان دادیم اور ا بکشند!

گفت: خوب کرده ای چرا که ما او را نفرستاده بودیم!

اندر لطایف روزگار/ علیرضا مرتضوی کرونی/ ص 134