ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



کسی می خواند!

نوشته شده توسطصداقت...! 7ام خرداد, 1393

پشت هر کوه بلند،

سبزه زاریست پر از یاد خدا

و در آن باغ کسی می خواند

که خدا هست

دگر غصه چرا؟

بی گمان!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام خرداد, 1393

برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، گناه نکنیم.

چه فرقی دارد؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام خرداد, 1393

مسیر راه تا ایستگاه نیم ساعتی بیشتر پیاده روی نیست ولی گرمی آفتاب  راه را طولانی تر می نمود. کم کم از قسمت بزرگراه خارج شدم  و به پیاده رو رسیدم. تازه مدرسه تعطیل شده بود و  پسر بچه هایی پر از شور و هیجان در تمام مسیر دیده می شدند. بعضی هایشان حتی به من سلام کردند.  فرم یک رنگ و یک جنس کار زیبایی است از این خلاقیت اسلامی تفاوت  در ویژگی های رفتاری برای تو جلوه می کند تا ویژگی های مادی. تمیزی بچه ها هم دیدنی است. توجه به مودب صحبت کردن و  بحث های جالبی که درباره امتحان داشتند گرمی راه را از یادم برد. بین این همه شور و هیجان گاهی هم شیطنت هایی دیده می شد. مثل پاره کردن برگه های  کتاب امتحان آن روز و ریختن در مسیر راه، آب ریختن به یکدیگر، چیدن برگ درختان مسیرو … یاد شیطنت های آن روزها افتادم. مدرسه ما هم کنار یک مدرسه پسرانه بود. مهمترین عامل وحشت زا آن روزها سوسک بود. البته من هم مثل خیلی ها  هیچ وقت از سوسک نمی ترسیدم ولی خیلی ها هم می ترسند!.  یک بار شاهد یک صحنه عجیب و باور نکردنی بودم. یک شوخی که می توانست منجر به یک حادثه خیلی بزرگ شود. شوخی با اسباب مدرنیته. سوسک مصنوعی بود ، اما وجدانا خیلی طبیعی و با مهارت کار شده بود ، پسر بچه نادان آن را گذاشته بود در جیب هم کلاسی اش. پسر بچه  بیچاره آن قدر ترسیده بود که هر چه  ما بزرگترها می گفتیم ببین الکیه اصلا زنده نیست، نمی توانست خودش را کنترل کند رنگش تغییر کرده بودو ضمن اینکه می گفت می دانم ولی می ترسم ،بلند بلند گریه می کرد فقط کودک مردم آزار می خندید و یکی دو نفر از دوستان هم جنس خودش بقیه متاثر شده بودند. آن روز قضیه به خیر گذشت اما وقتی فکر کنی و به در و دیوار مغازه ها و مردمی که در مسیر در رفت و آمد است دقت ، می بینم مثال این وسایل محرک و ترساننده بچه های رفتاری و ایمانی کم نیست، مانکن هایی  که بیرون مغازه ها صف کشیده اند با همان زیبایی ها ی زنانه فقط لبخندش دائمی تر و …،  صدای موسیقی حرام ، زنان آرایش کرده و حرف های زشت و رکیک که از دهان بعضی ها خارج می شود،  نگاه ها ی آلوده، خنده ها و گپ  های شیطانی، اختلاط به بهانه شلوغ بودن و تماس بدنی وعکس های روی بسته بندی های مواد غذایی و هزاران مورد دیگر. می شود گفت این ها همه اش الکی است و بی تاثیر؟! چه فرقی دارد؟!! چه جای تضمین دارد که کسی بین این جمع روحیاتش مثل آن کودک نباشد؟ نمی دانم نسل بعد از ما با این بی خیالی نسبت به بر باد رفتن حیا  چه از آب در خواهد آمد. چگونه این دل ها می تواند جای محبت خدا و امام باشد . جدای از تک فرزند بودن و  آموزش راحت طلبی در رفاه کامل  و تمرین نکردن گذشت و نداری و مشکلات ،وقتی بداند تقریبا 70 درصد از روز مرگی اش مورد تنفر امامش است و برای نزدیکی با او باید تمامش را کنار بگذارد  حبش زیاد می شود یا بغضش؟!  نمی دانم.

ما که از مادرهایمان لباس آستین کوتاه در خانه ندیدیم و آن ها کوچه و مرد نامحرم  ندیدند شدیم این و تا رضایت امام زمانمان سال های نوری فاصله داریم این ها چه می شوند؟!   این نبود رسم کمک به همدیگر در دینداری! برای فروش بیشتر چوب حراج زدن به حیا و دین رسمش نبود! این روزها جا دارد سوسک ها به بی فکری ما بخندند.



چقدر دیر!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام خرداد, 1393

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای رد پای گمشده باد در کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشـق می رسم به تو اما چقـدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر


آفتاب عالم آرا!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام خرداد, 1393

این چه دریائیست اعجازی حسابی می‌کند

چشم هر بیننده‌اش را نقره آبی می‌کند

خود دل است این، دلبر است این، رهنما و رهبر است

این رسول حق محمّد، حضرتِ پیغمبر است


ده نام دارم!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام خرداد, 1393

هماره  می فرمود: من نزد خدا ده نام دارم

محمد (= کسی که خوبی های بسیاری داشته باشد)

محمود(= ستوده)

احمد(= ستوده تر)

ماحی(= کسی که کفر را محو می کند)

عاقب(= فردی که پس او پیغمبری نمی آید)

حاشر(= شخصی که مردمان در رستاخیز پیش پایش محشور می شوند)

رسول التوبه

رسول الملاحم(= پیامبر نبردهای دشوار)

مُقَفّی( = گرامی دارنده همه مردم)

قثم(= کسی که جامع و کامل است.)

همنام گل های بهاری/حسین سیدی/ص19