تو به دل هستی!!!

نوشته شده توسطصداقت...!

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند

عشق


شهریار/ غزل 55

شهدای مقاومت!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام دی, 1398

 



فقیر !

نوشته شده توسطصداقت...! 10ام آبان, 1398

جا ماندن از اتوبوس یکی یکدانه ساعت چهار صبح همان و درد سرهای رفتن از مرکز شهرستان همان. چند برابر هزینه مالی و زمانی و چند بار ماشین عوض کردن خسته ام کرده بود. بعد از هزار بار آیه الکرسی خواندن و هزار جور حرف تحمل کردن و  طی کردن مسیر دو ساعته در 4 ساعت، تازه رسیده بودم ورودی نصف جهان. رمق از جانم رفته بود، فکر اینکه باید سه بار اتوبوس واحد عوض کنم و یکی دو ساعت در راه باشم اشکم را در آورده بود هیچ، نیم ساعت بیشتر تا شروع کلاس وقت نداشتم. این یعنی کم مانده بود همه رشته هایم پنبه شود.  این همه راه رفته بودم برای دو ساعت کلاس و شمارش معکوس شنیده می شد.

از جسمم نا توان تر روحم. انگار این همسفری ته مانده انگیزه هایم را سر به نیست کرد. حالا با این احوال و اوضاع و گوشی همراه در پیت چطور تاکسی اینترنتی خبر کنم؟ کسی باور نمی کند که تماس گرفتم با برادر عزیز در تهران و خواستم تاکسی اصفهان را خبر کند!. مگر کسی قبول می کند. سر ظهر و این همه راه و نه هزار تومان، نمی ارزید. یک ربع زمانم را منتظر ماشین بودم. کم کم سر و کله پرایدی درب و داغان پیدا شد. صورت راننده را ندیدم ولی از کلامش مشخص بود هم جوان است و مقید و هم نا آشنا با قوانین امروزی جذب مشتری. وسط های راه عذر خواهی کرد که بنزین لازم است و من زبان باز کردم با نامحرم، که عجله دارم. با شرمندگی مجدد عذر خواهی کرد و گفت راه را می شناسد و سریعتر می رود. بدون بنزین وسط راه می مانیم. اصرار نکردم.

 نزدیک های پمپ بنزین، برخلاف یک ربع قبل، یکی دو بار حرف هایی با خودش زمزمه کرد. حرفی در دلش مانده بود. دوست نداشتم فکر  و قضاوت بدی داشته باشم ولی مطمئن بودم راننده یک چیزش هست. بدنم سرد شده بود. کنار مخزن، ماشین را خاموش کرد و صورتش را برگرداند طرفم. از ترس نگاهش نکردم.  گفت ببخشید و حرفش را خورد. سه بار این کار را تکرار کرد. آخرش دل به دریا زد و با صدایی شکسته و شرمنده و ضعیف گفت،  «ببخشید مادر. بخدا من امروز در آمد نداشته ام. خرج خانه زیاد است و هر روز کم می آورم. هیچ پولی ندارم. کرایه را لطف می کنید که بنزین بزنم؟»، خواستم قضاوت کنم که ترفندش است. رفتارهای مسیرش را مرور کردم. تن صدا و لحن کلامش را. گواهینامه ده ساله ام اگر به کاری نیامده بود این قدر یادم مانده بود که درجه بنزین ماشین را از روی صندلی عقب با چشم چک کنم. ده تومانی را از دستم گرفت. توقفی کوتاه کرد. هزار تومانی را که از شاگرد پمپ بنزین گرفت با احترام به من داد و بعد استارت زد. بعد از آن هم یک کلمه حرف نزد. جلوی درب مقصد پیاده شدم و رفت.

 کلاس تمام شد و با همان پروسه برگشتم خانه. دلم خیلی گرفته بود. آن روز از اینکه خانم دکتر با هفت سال تحصیلش و رسیدن به حقوق چند میلیونی و احترام و حساب شدن هزینه اش، شیر شده بود و با همدستی رفتار راننده، بدون اینکه درکی از امثال ما و نوع تحصیلات و بی پولی ما داشته باشد رجز خواند و سرزنش کرد و عاقل بودنش را به رخ سفاهت ماکشید. خیلی ناراحت شدم،  اگر بی سواد بود دلم نمی سوخت. تحصیل کرده و دکتر باشی و نگاهت مثل عوام غیر کارشناسانه و بدون شناخت باشد درد کمی نیست. کسی او را به خاطر دل بردن از پیر و جوان و رفتار و پوشش و نگاه دور از حیا و شأنش سرزنش نکرد هیچ، چه به به و چهچهی در فضا پیچیده بود. انصاف نبود که درصد قابل توجهی از جامعه را به خاطر تحصیل و تلاش سرزنش کنند. همه آنچه دیده بودم و شنیده بودم را توی پمپ بنزین فراموش کردم. دردناک بود ولی نه به اندازه مواجه شدن با شرمندگی یک مرد زحمتکش و با غیرت.

 ساعت نه و ده شب رفتم سراغ فضای مجازی و صفحه ای که گهگاهی سر می زدم که چیزی بیاموزم. عبرتی بگیرم و سرمشقی باشد برای قدم برداشتن هایم. جایی که خیلی وقت ها بعد از یک روز پر دغدغه دلم آرام می گرفت چون رفتار و صداقت صاحبش را می شناختم. امیدوار می شدم که هنوز هم شیعه ها روی کره زمین نفس می کشند. ولی پست جدیدش دلم را خون کرد.

چند کاری که فقرا انجام می دهند و ثروتمندان انجام نمی دهند! آیا در سرزمین  و فرهنگ ما هم فقیرها تلویزیون تماشا می کنند و  ثروتمندان مطالعه می کنند؟ ثروتمندان بر اساس نتیجه کارشان پول دریافت می کنند و فقیران بر اساس زمان صرف شده؟ متوجه کلیپ بودم ولی با جیب خالی کلیپ را ببینی و در صفحه چنین شخصیتی قضیه فرق دارد. همه فقیرها فقرشان از سفاهت و بی فکر و بی تدبیر قدم برداشتن نیست و دارایی همه ثروتمندان از تلاش و خدا باوری هایشان نیست. شیعه همانقدر که به تلاش و روزی رسانی خدا و رزق حلال و گره گشای مردم بودن اعتقاد دارد، با وجود توصیه به ساده زیستی و قناعت و اکتفا به رزق حلال و … فقر برایش ممدوح نیست. خیلی وقت ها نامبارکی فقر را می فهمد کسی تلاش نمی کند برای فقیر بودن. باور دارد مرز بین ایمان و کفر گاهی فقر است، می داند خدا بی دلیل مال را توی کتابش خیر خطاب نکرده. خوش انصاف،  قبول، فقیر هم بی فکر است و هم سفیه و عامل فقرش فقط و فقط خودش است و افکارش ولی حالا چه وقت این حرف ها ست؟ این کلیپ توی صفحه من بود مهم نبود. فرق است بین نگاه مردم به من و شما. نمی دانم بین 400  بازدید چند نفرشان بی پول بودند و خون به دلشان شد ولی دعا می کنم مثل راننده امروز بینشان نباشد. فرق است بین فقیر با فقیر! فرق است بین جیب خالی پدر و فرزند! در این اوضاع و احوال اقتصادی حواسمان به دل سرپرست های خانواده آن هم با جیب خالی باشد. مرهم دردشان نیستیم با انتشار برخی دیدگاه های نا مهربان، نمک زخم دلشان نباشیم!

 

 نوشته شده توسط: صداقت/ مدیر وبلاگ/ 10 آبان 1398

تا حالا به اینجای قضیه فکر کردی؟

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام مهر, 1398

محوطه اول مسجد پر شده بود از آدم های جورواجور. از چند ماهه تا هفتاد هشتاد ساله بلکه صد ساله. سیاه و سفید. با لباس ها و فرهنگ و زبان و گویش متفاوت. از شهر و دیار و کشورهایی دور و نزدیک.  یکی سجده بود و یکی اشک می ریخت. یکی با سوز دل آقا را صدا می زد. یکی قرآن می خواند و یکی بچه شیر می داد. نمی فهمیدم در دل این حاضران چه می گذشت. سطح سواد و شغل و صنفشان هر چه بود، آهنگ زمزمه شان آرامش عجیبی داشت.

همین که درب محوطه دوم باز شد. چشمم به ستون های سنگی و رنگ بی نظیر فرش های مسجد مقدس جمکران که روشن شد، بند و بساطم را جمع و به محوطه دوم مهاجرت کردم. غیر از من و خانمی با دوتا بچه قد و نیم قد و چند نفر از خادم های مسجد هیچ کس نبود. پناه بردم به یکی از ستون ها و تکیه زدم. سردی سنگ حس خوبی داشت. زانوهایم را بغل گرفتم و مشغول تماشای بازی دوتا وروجک شدم: «چقدر بچه داری حوصله می خواهد. مراقبتشان کم نیست، آموزش و تربیت هم از جان مادر پدرشان می خواهند. معلوم نیست آینده این دوتا وروجک چه گلی به سر خودشان و خانواده و جامعه می زنند. عجب دنیای غریبی!»

در همین بحبوحه صدایی شنیدم. خادم مسجد با یک بغل کتاب، شکارم کرده بود. از من خواست موضوع مورد علاقه ام را بگویم تا کتاب معرفی کند و اگر حال عبادت ندارم حداقل 15 دقیقه مطالعه کنم.

مکثی کردم. از وقتی شروع به نوشتن کردم بر خلاف روش معمول، از ترس اینکه نوشتنم تقلیدی شود مطالعه خیلی کتاب ها را ترک کردم. خیلی وقت بود دلم لک زده بود برای مطالعه زندگینامه شهدا. 15 دقیقه که جای دوری نمی رفت، : «شهدا». خادم مسجد شروع کرد به جابجا کردن کتاب های توی دستش و معرفی. چشمم به قرمزی جلد یکی از کتاب ها خشک شد: «عقیق» : «چه جالب! زندگینامه شهید خرازی هم کتاب شده؟». با شهید خرازی آشنا بودم.خیلی طول کشید تا ضمن همشهری بودن، مزارش را کنار شهید احمد کاظمی زیارت کنم. کتاب را ورقی زدم: «ادب و شجاعت و فرمانده بودن، حساسیت به بیت المال، عدم اسراف، خنده رو بودن، فعالیت های سیاسی و فرهنگی، هوش و استعداد و نظم نظامی، نماز شب، عزاداری برای امام حسین علیه السلام، مانوس بودن با قرآن و سفارش به پیروی از ولایت فقیه و خدایی بودنش حرف های تازه ای نبود. به نظرم عجیب هم نبود. از شهید خرازی غیر از اینها توقعی نمی رفت».

15 دقیقه گذشته بود و هنوز مطلبی از کتاب قانعم نکرده بود. تا اینکه رسیدم به شهید شدن با خوردن ترکش به قلب و  کسر کردن سال تولد از سال شهادت، بدنم از سنگی که به آن تکیه داده بودم سردتر شد. صدای قلبم را می شنیدم. «29 سال؟ توی ذهنم در  گلزار شهدای اصفهان قدم زدم. 20. 21. 26. 27. 14. 19 …. رنج سنی اغلب شهدای دفاع مقدس از 15 تا 30 نیست؟ شهید هادی موقع شهادت 25 ساله بود؟ شهدای شهرمان را مرور کردم. از همه 120 شهید شهر یکی دو نفرشان بالای 30 سالند. چطور می شود با سن کم روحی به این بزرگی داشت؟ بچه هم بچه های قدیم!».  خوش بحال مادر پدرهایی که بچه های جوان و نوجوانشان سربار خانواده و کشور نشدند هیچ، بار دفاع از اسلام را به دوش کشیدند و حماسه و عشق آفریدند. بچه هایی که از مادر پدرهای بی سواد و کم سواد، یاد گرفته بودند چطور راه صد ساله را یک شبه بروند.راه تاریخ را با خونشان روشن کردند و نشان دادند دنیا ارزش  بی خدا رفتن ندارد. شهیدانه زندگی کردند و شهید رفتند. خدایا جوانان ما را چه شد؟!»

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 2 مهر 1398

من فقط بابامو می خوام!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام شهریور, 1398

وقتی نگاهشان می کنم، احساس می کنم غم دنیا از دلم بیرون می رود. با بچگی کردن ها و لباس مشکی پوشیدن ها و روسری گره زدن ها و چادر پوشیدن هایشان به حدی دلبری می کنند که دلم می خواهد سجده شکر بگذارم. گاهی هم دلم به حال عزیز برادر می سوزد. بنده خدا چه گرفتاری شده از دست این وروجک ها. هیچ کدامشان حاضر نیستند بابا را با دیگری قسمت کنند. بابا را برای خود خواستن بدون دعوا نمی شود. اینجاست که شرایط بحرانی می شود و گیس و گیس کشی دو خواهر آغاز. در چنین شرایطی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.

آماده شده بودیم برای رفتن به مراسم که بین علما اختلاف شد. فاطمه خانم 5-6 ساله می گوید برویم روضه و زهرا خانم 3-4 ساله پایش را توی یک کفش که فقط برویم تعزیه. هر دو هم روی دیدگاه خود پافشاری دارند هیچ؛ قبول نمی کنند با شخص دیگری  همراه شوند. حتی حاضر نیستند به نوبت در هر دو مراسم به صورت نصفه نیمه شرکت کنند. وعده دادن های عمو و عمه و  مادر جون و… بی فایده است. کار که به تناقض « تعزیه و روضه همزمان و فقط با بابا» رسید صدای گریه بالا گرفت.

وسط این شلوغی گذشته ها در دلم زنده شده بود. هم سن و سال فاطمه و زهرا که بودم درست مثل آنها، مُحّرم ها همراه بابا می رفتم. با این تفاوت که رقیب نداشتم. آن روزها کسی موتور هم نداشت چه برسد به ماشین. سوار بر دو چرخه بابا می رفتیم تعزیه. چند ساعت می نشستم و صدایی از من شنیده نمی شد. دلم به حال بی سوادی برخی مدرک دارهای امروزی بیشتر می سوزد تا کم سوادی بابا. کسی اشعار ناب تعزیه را شنیده باشد و طلبه هم باشد می فهمد درصد خیلی بالایی از اشعار تعزیه با مقاتل معتبر منطبق است. هر قشری زبان خود را نیاز دارد و امکان اصلاح برخی روش های نادرست را هم اضافه کنی،  می فهمی حذف تعزیه کار سنجیده ای نیست. تعزیه رفتن هایم به من آموخته بود بچه نمی تواند سخنرانی را بفهمد ولی  جزئیات تاریخ از شبیه خوانی در ذهنش حک می شود. همراهی جذابیت اسب و شمشیر و سپر  و لباس پوشیدن مثل زمان وقوع حادثه و استفاده از گفتاری شعر گونه و با رعایت ادبیات نغز فارسی و مطابق مقتل و واقع و اجرای نمایش روی سکو و تکرار شدن عبارت «زبانِ حال» خبر از فهمی بزرگ می دهد، هر چند گاهی به بیراهه کشیده می شود. «مَرد هم گریه می کند» را توی تعزیه دیدم. غیر از بابا خیلی پیرمردها آن روزها از اول تا آخر تعزیه گریه می کردند. این را من خودم با چشمان خودم در قسمت مردانه و در آغوش بابا دیده ام. ما از بچگی خطبه ابالفضل علیه السلام را به زبان شعر حفظ بودیم. بیشتر پیرمرد، پیرزن های بی سواد اهل دل، تاریخ کربلا را با زبان شعر از همین تعزیه ها آموختند و اشک هایشان بر مظلومیت ابا عبدالله علیه السلام و یارانش، پزشک ها و مهندس ها و… اهل دل و شهید تربیت کرد. یک لحظه دلم برای تعزیه رفتن با بابا و نشستن در قسمت مردانه تنگ شد. از دلتنگی تصمیم گرفتم فاطمه را راضی کنم برود تعزیه.

روبروی فاطمه زانو زدم، اشک هایش را پاک کردم، پیشانیش را بوسیدم و چون می دانستم فاطمه عاشق شنیدن خاطره های واقعی از خودش و اعضای خانواده است به قصد گول زدن گفتم : «عمه جان فاطمه. تو چرا تعزیه نمی روی؟ تعزیه که بهتر است. من بچه بودم همیشه با باباجون می رفتم تعزیه. می خواهی بگویم کجا می نشستیم؟». ذوق کرد و خوب که چند دقیقه ای از من حرف کشید و حرف هایم را تایید کرد وقتی از او خواستم برود تعزیه و به این گیس و گیس کشی و دویدن روی اعصاب همه خاتمه بدهد، بی اختیار گریه افتاد و با هق هق ویران کننده ای گفت: «عمه دوست دارم برم تعزیه ولی نمی رم. می ترسم». «می ترسی؟ چرا عمه؟ تو که تعزیه رو دوست داشتی. پارسال یادت نیست چقدر تعزیه می رفتی؟ یادت هست محرم که تموم شد همش می گفتی تعزیه تعزیه. سی دی تعزیه بهت دادم همش لای لای لای اصغرم را می خوندی؟ ترس نداره. بابات هست. آجیت هست. این همه آدم. شبه و تاریک ولی حسینیه هزارتا لامپ داره. ترس یعنی چی».  با اشک و گریه ای جانسوز نگاهم کرد و خیلی غیر منتظرانه صدای گریه اش بالا گرفت و گفت: «نع عمــــــه می ترسم. شمر داره». امان از دل زینب علیها سلام. امان از دل زینب علیها سلام!

نوشته شده توسط صداقت/ 20 شهریور 1398

تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام شهریور, 1398

از همان کنج اتاق نشیمن یک نگاهم به عماد بود و چهار دست و پا رفتنش و نگاه دیگرم به بقیه برادرزاده ها که 4-5 نفری دور هم حلقه زده بودند و نمی فهمیدم مشغول چه توطئه ای در اتاق نازنینم هستند. با اینکه صدبار خط و نشان کشیده بودم، ته دلم نگران کتاب های قرضی و نظم کتابخانه و سلامت وسایلم بود. همه سال برای آمدن مُحرّم و معنویتش و جمع شدن جمعمان لحظه شماری می کنم، اما نمی توانم احساس ناخوشایندی را که دارم، انکار کنم. سر و کله مهمان های مُحرّمی که پیدا بشود باید اتاق مهمانی را که همه سال با انبوهی دفتر و کتاب و قلم در تسخیرم است، تحویل مهمان ها داده و مهاجرت کنم به کنجی از اتاق نشیمن. از هر بعدی حساب کنی هیچ فرقی بین کنج اتاق مهمانی و اتاق نشیمن نیست، بارها به خودم گفته ام:« هیچ سهمی از این منزل ملک تو نیست. نسبت تو و بقیه خواهر برادرها با این اتاق فرقی ندارد»، با این همه از این قضیه به شدت احساس غارت شدن و ناراحتی دارم. نمی دانم امسال چرا این حس این قدر پر رنگتر شده بود. هیچ تمرکزی برای انجام هیچ کاری نداشتم. شاید هم باید باور کنم به اندازه سال قبل جوان نیستم و حوصله شان را نداشتم.

عماد که خسته شد و صدای گریه اش بالا گرفت، بغلش کردم رفتم ببینم تیم وروجک های زیر 9 سال چه کار خارق العاده ای انجام می دهند که نیم ساعت بود بدون بحث و دعوا، حلقه وار میخکوب بودند روی زمین.

تا من را دیدند با ذوق و احساس رضایت عجیبی یک صدا گفتند: «عمه ببین، عمه ببین…». دست و پایم سست شده بود نمی توانستم تصمیم بگیرم که طبق روانشناسی کودک ذوق کنم و تشویق و بعد اشتباهشان را تذکر بدهم یا مثل غارت شده ها فریاد بزنم و به جای دست، با عماد بکوبم به سرشان یا جیغ بزنم و مادر را صدا کنم تا به فریادم برسد. کم مانده بود عماد از دستم رها شود. باور کردنی نبود. در عرض کمتر از نیم ساعت، نیمی از برگه های آچهار بسته جدید با قیمت سوبله که برای پایان نامه خریده بودم را گروهی نقاشی کرده بودند و همه را تا جایی که چسب نواری و پایه چسب یاری کرده بود به در و دیوار اتاق نصب فرموده بودند. بقیه را هم با هر وسیله ای که می شود،اعم از پونز و میخ و چسب مایع. حتی به شیشه های کمدم که صبح تمیز کرده بودم رحم نکرده بودند. چند نفر نقاش و دو نفر هم داغ داغ صندلی کِشان کار نصب و عرضه را به عهده گرفته بودند. زهرا کوچولوی سه ساله هم که به پروژه راه نیافته بود، تا توانسته بود روی دیوار کچی غیر قابل شستشو با مداد شمعی هنرنمایی کرده بود. به عنوان زیر دستی هم هر کتابی از هر کجا زورشان رسیده بود، برداشته بودند. نصف کتاب ها هم از شدت سرعت عمل در خروج زیر دستی، از کتابخانه ریخته شده بود روی زمین. این وسط محمد را هم تشویق می کردند که تکیه بدهد به لپ تاپ و برای اولین بار یا علی بگوید و برخیزد و راه رفتن را تجربه کند. از بس صندلی را کشیده بودند برای نصب و تزیین، پیچ های پشتی صندلی باز و صندلی به دو شیء جدید چهار پایه و بالش تبدیل شده بود.

اشکم در آمد «دلم می خواست همه را به اتفاق خانواده هاشان از خانه بیرون کنم». عماد هم آرام نمی گرفت.  مادر از آشپزخانه تلگراف می زد که بچه شاید تشنه است بروم آشپزخانه. بدون هیچ عکس العملی، عصبانی خیز گرفتم طرف آشپزخانه. همین طور که مادر آب جوشیده می ریخت توی استکان و عماد را سیراب می کرد، هر چه توانستم غر زدم. مادر فقط گفت: «دخترم اینها برادرزاده هایت هم نباشند، عزادار امام حسینند. جمع می کنیم. امام حسین علیه السلام افتخار داده چند روز میزبان عزادارش باشی، ناراحتی؟ ». آنقدر عصبانی بودم که توجهی نکردم و ادامه دادم. نگاهم که به آب باقیمانده در استکان افتاد، صدای من و عماد با هم قطع شد. همه آبی که عماد هشت ماهه خورد و آرام گرفت دو تا جرعه بیشتر نبود، ندامتی که از غر زدن هایم داشتم از من می پرسید: «چه می شود که کار انسان به جایی می رسد که در لباس مسلمانی کمتر از دو جرعه آب از کودکی شش ماهه با تقاضای امامش دریغ می کند هیچ، پاسخش را با سه شعبه می دهد و روی دست پدر، جلوی چشم مادر و عمه، بی هیچ گناهی ذبحش می کند و سپاهی عظیم تماشا میکنند و سکوت و احساس رضایت؟

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 15 شهریور 1398

جز صبر، چاره چيست؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام مرداد, 1398

اينكه چرا، نمي دانم. ولي براي ارتباط و دعا و عوض كردن احوالاتم نمي رفتم. شايد از تاريخ دلگير بودم و شايد از نتايجي كه برايش انتظار مي كشيدم، به هر صورت حسي براي دعا و حوصله اي براي مناجات نداشتم. شاكي نبودم ولي خسته تر از آني بودم كه بتوانم براي غنيمت شمردن روز عرفه كاري كنم. مي شد بگويي مادر را همراهي مي كردم. اين وسط برادر زاده عزيز، اصرار پشت اصرار كه با ما همراه شود. مادر راضي بود و من مخالفت مي كردم كه بچه 4-5 ساله تحمل دو سه ساعت گرما و دعا و نشستن كنار بزرگترها را ندارد ولي كو گوش شنوا.

طبق معمول هرسال گلزار شهدا را انتخاب كرديم. نشستيم زير سقف آسمان. گرم بود ولي سايه و نسيمي كه مي وزيد نشستن را قابل تحمل كرده بود. فاطمه هيچ اذيتي نداشت. مفاتيح  باز بود. با صوت مداح كلمات دعاي عرفه از جلوي چشمم  عبور مي كرد. حسي داشتم شبيه دلگير بودن از زمين و زمان. روضه ها و حق گويي هاي مداح كه اشك حاضرين را در آورده بود به دلم نمي نشست. حسرت مي خوردم به دختركاني كه جلوي من صف نشسته بودند و دعا مي خواندند. كم كم مفاتيح را گذاشتم روي كيف و زانوهايم را بغل زدم و به شنيدن صداي دعا راضي شدم.

مادر توجه زيادي به فاطمه داشت. گاهي از توي كيف خوراكي مي داد دستش. گاهي نگاهش مي كرد و مي پرسيد:«مادر جان گرمت نيست؟ آب نمي خواهي؟» و فاطمه خودش را بيشتر براي مادر لوس مي كرد. خسته كه شد سرش را گذاشت روي پاي مادر.  زير چادرش خودش را پنهان كرد. بازي و شيرين زباني كرد و كم كم خوابيد. مادر با ظرافت خاصي، بدون اينكه حرفي از خستگي پاهايش بزند از فاطمه مراقبت مي كرد. با لذت و رضايت عجيبي نگاهش مي كرد. دعا مي خواند و گاهي هم گريه مي كرد.

نه شيرين زباني هاي فاطمه و عمه گفتن هايش و نه توصيه هاي مادر به دعا خواندنم و مراقبت هايش، نه گريه حضار و بي قراري خانمي كه كنارم دعا مي خواند، نه آرايش خارج از حد خانمي كه روبرويم نشسته بود، هيچ كدام برايم جلب توجه نكرده بود. فقط متوجه نمي شدم چرا دختركاني كه در رديف جلوي ما نشسته بودند، به سمت ما تغيير جهت دادند. يكيشان كه از همه كوچكتر بود، كتاب دعايش را گذاشت و مثل من فقط زانو زد و ديگر دعا نخواند. فقط با حسرت خاصي ما را تماشا مي كرد و گهگاهي لبخندي مي زد. «خدايا ما كه لباس خاصي تنمان نيست. آرايش كه نمي دانيم چيست. چهره خارق العاده اي هم نداريم. خوراكي هم كه دستمان نيست. وسط اين بي حوصلگي اين بچه چه مي خواهد از جان ما؟ نكند آشناست؟ من كه چيزي يادم نمي آيد».

آخرهاي دعا، خانمي بلند شد و دختركان را هدايت كرد براي رفتن. تازه فهميدم چه از جان بي رمقم مي خواست: «بچه هاي شبانه روزي شهرمان بودند. ده تا دختر بچه سن ابتدايي بي سرپرست و بد سرپرست. همه دعا را ناخواسته، خون  به دل كودكي يتيم مي كرديم. خدايا من كه نمي دانم، شايد در جاي جاي اين سرزمين هستند مردماني كه گاهي با نگاهشان، گاهي با كلامشان، گاهي با بي مسئوليتي و بي تفاوتي هاشان، گاهي با بي عدالتي هاشان و گاهي با توهم خوبي هاشان خون به دل جوانان اين مرز و بوم كردند، خوني كه چشم هايشان از ديدن ديندار و خوبي ها، انقلاب و ارزش ها و ياد تو خسته شد. خدايا ما را به خون دل خوردن هاي امام غايبمان ببخش ».

دعاي عرفه

نوشته شده توسط: صداقت/ اول شهريور 1397