سوختگان غمت با غم دل خرمند!

نوشته شده توسطصداقت...!

… هر که غمت را خرید ، عشرت عالم فروخت

با خبران غمت بی خبر از عالمند

… در طلب اشک ماست ، رونق مرآت دل

کاین دُرر با فروغ ، پرتو جام جمند …

سرّ خدای ازل ، غیب در اسرار توست

سرّ تو با سرّ حق ، خود ز ازل توأَمند

محرم سرّ حبیب ، نیست به غیر از حبیب

پیک و رسل در میان ، محرم و نامحرمند

شاعر: فواد كرماني

https://kheyme.blog.ir/post/363

تار آفرینی!

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام دی, 1397

چند وقتی بود از هم، بی خبر بودیم. رفیق چندین ساله گرمابه و گلستان. قرار گذاشتیم جمعه به وقت دعای ندبه همدیگر را ببینیم. مسیر راهمان یک ربعی پیاده روی داشت. می توانستیم همه حرف های حبس شده توی دل هامان را رو کنیم. دوتا آدم درونگرا بیش از این حرفی ندارند با هم بزنند.

حلما حرف هایش را با این جمله شروع کرد «چه خبر؟ چه می کنی با زندگی؟».

- «هیچ. مثل همیشه. امن و امان. خبری ندارم از جایی. دو روز در هفته می روم و می آیم برای سه ساعت کلاس. بقیه اش را دربست در خدمت اتاقم. از بیکاری با خودم هم نمی سازم. نه اینکه بد اخلاقی کنم و بهانه گیر باشم. فکرم به کاری قد نمی دهد. کارهای تحقیقی و مطالعه و… را تعطیل کرده ام. فقط حرص بی خود  می خورم. به تعبیری خود آزاری می کنم. و الا نصف ملت بیکارند و زندگی هاشان حال و روز مرا ندارد. یک چیزی می گویم نخندی. گاهی از بیکاری ایتا و سروشم را باز می کنم می نشینم جلوی سیستم ببینم کسی پیام می دهد جوابش را بدهم. دریغ از یک پیام. گاهی مثل کاراگاه ها آنلاین بودن ادلیستم را چک می کنم. برخی هاشان هر موقع می آیم آنلاینند. ولی یک احوالپرسی سهم من نمی شود. جدی اینها توی ایتا چکار می کنند؟  شما چه خبر؟ امسال دکترا شرکت نکردی؟ من که حوصله اش را نداشتم»

- خوش به حال شما. من همه هفته دربست در اختیار منزلم. مادرم سرش به کار خودش گرم است. من هم تنهایی و بیکاری. صدتا دوست و آشنا دارند. گپ می زنند. رشد می کنند. حتما سرگرمی دارند.  نه دکترا کجا بود. حوصله اش را ندارم. ثبت نام می کردم مسئولیت داشت و من هم انگیزه ای برای مطالعه نداشتم. داغون کننده است. ول کن.

- نمی دانم چرا ولی برخی ها چطور راحت سر کار می روند؟ من که هر چه روزنامه و سایت و… می بینم کار جایی نیست. یا شرایط آن قدر سخت است که خدا می داند. برخی راحت با یک دیپلم چه کارهایی که نصیبشان نشده. دارم از رحمت خدا نا امید می شوم. مثل اینکه آشنا و بند پ نباشد، شدنی نیست. شیطان به جانم وسوسه می کند. برخی القائاتش کشنده است. فکرش را بکن  کمتر از ده  سال دیگر میانسال می شویم نه کار داریم نه درآمد و پس اندازی. پدر و مادرهامان پیر می شوند و ناتوان. با آنها  تنها می شویم. مراقبتشان هست. هزینه هاشان.  خدا نکند سایه یکیشان از سرمان کم شود، احتراممان که می رود هیچ، با اقتصاد امروز بعید نیست خواهر برادرهایمان از خانه پدری هم عذرمان را بخواهند که به سهمشان برسند. حالا خودشان این طور نباشند از شریک هاشان بعید نیست. بعد از این همه تلاش و مراقبت پیش چشم دوست و دشمن سرافکنده می شویم. شاید ما هم اگر تن داده بودیم به یکی از این ازدواج های ناجور هر چند راضی نبودیم، آینده هامان این قدر ترسناک نبود. به نظرت کجای راه را اشتباه رفتیم؟ چرا زندگی هامان این طوری شد؟

- نگاهم کرد و گفت: «از تو بعید است. جمع کن خودت را. یادت رفته رزق و روزی مادی و معنوی دست خداست. عزت هم همه اش مال خداست. وابسته به این چیزها نیست. ما که همه تلاشمان را کرده ایم. نیت نادرستی هم نداشته ایم. تا حالا هم که برای عقایدمان جنگیده ایم. من یقین دارم خدا نمی گذارد به آنجاها برسیم. خدا کمکمان می کند.  نگران نباش. کار هم حتما شایستگی اش را نداریم. خدا که بخیل نیست. خدا کارگزارانش را خودش انتخاب می کند. این قدر دوست و فامیل داشته ایم که درسشان خیلی ضعیف بود و فلان دانشگاه به زور درس خواندند و حالا چند سال است در شغل های کلیدی کشور در خدمتند. همسایه مان دیپلم نگرفته خدا کار بانکی توی شهر خودمان آن هم استخدام رسمی برایش جور کرده است. خیلی ها را می بینی یک شبه بهترین کارها برایشان جور شده است. بغض گلویش را گرفت و با حال عجیبی ادامه داد، درس خواندن های ما حتما اخلاص نداشت که بی برکت است. حتما ما پیش خدا آبرویی نداریم که لیاقت خدمت به جامعه اسلامی نداریم. حتما ما به درد امام زمان علیه السلام نمی خوریم. چقدر التماس کردیم به درگاه خدا. دیگر سنمان برای همه چیز گذشت. خدا را شکر حداقل مایه عبرت دیگران هستیم. ما را ببینند و مثل ما نشوند».

از حرف هایش فهمیدم حلما دلش شکسته است. خسته تر از من بود. دلداریم داد و سعی کرد عقاید درست را یاد آوری کند ولی خودش نزدیک ترمز بریدن بود. خودش را در دهه سی زندگی آخر راه می دید. همه دعای ندبه به این فکر می کردم: «همه آنها که رفته اند سر کار و حلماها را خون به دل کردند تا جایی که حس بی جواب ماندن از درگاه الهی دارند، به خاطر شایستگی هاشان بوده ؟ گره ازدواج امثال حلما، حلماها هستند یا تغییر فرهنگ و شیوع تفکری که حلما را نمی پسندد و شریک  خوب بودن را در ملاکی غیر از آنچه خدا گفته می بیند؟ دلم برای مظلومیت و حقانیت حلما و حلماها می سوخت ولی بیشتر از آن از این نا آرام می شدم که؛ چقدر بی عدالتی ها و خط کشیدن روی حلماهای این مرز و بوم  و بی تفاوت بودن نسبت به مشکلات و دغدغه هایشان، و حمایت از  فرهنگ و تفکر ی که بی صدا آرمان های انقلاب و شهدا را زیر سوال برد و میدان دادن به آنهایی که نباید، کریم بودن و اعتماد به خدا را نشانه رفته است. وقتی عمل کردن های برخی نخبگانمان طبق اسلام اموی است، همه چیز را به گردن خدا می اندازیم! »

نوشته شده توسط: صداقت/ دی 1397

دروغ وهابی!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام دی, 1397

صبح که از خانه بیرون می آمدم، برخلاف همیشه بابا خواب بود. بی خداحافظی زدم بیرون. دیرتر از همیشه برگشتم منزل. توی راهرو بودم که صدای بابا شنیده می شد: «ارغوان کجاست؟ پیدایش نیست؟».
رفتم وسایلم را سرجایش بگذارم و بروم بابا را ببینم. وروجک پیش دستی کرد. دوید داخل اتاق : «باباجون بلندگوی مسجد جامع داشت یک چیزی می گفت. بگویم ناراحت نشوی ها؟». بابا نوه دردانه اش را کلی تحویل گرفت و گفت: «چی می گفت باباجون؟»، با زبان شیرین بچگانه اش خیلی غیر منتظره، چندتا کلمه عربی از خودش ساخت وگفت: «عمه مرده است.». بابا گفت: «عمه!! عمه کیه؟». بچه چهار ساله اسم و فامیل من را دنبال هم می کرد و می گفت: «همین عمه. همان عمه که صبح رفته نیامده هنوز ,» و بعد دوید داخل اتاقم و وقتی مرا دید، زد زیر خنده و انگشتش را گذاشت روی صورتش و خواست ساکت باشم. و یواشکی از ته دل خندیدیم. بابا جدی گرفته بود . به شدت ناراحت و با صدای بلند فاطمه را نصیحت می کرد «عمه ارغوان که این قدر تو را دوست دارد….». رفتم داخل اتاق. سلام کردم. بابا که مرا دید صورتش مثل گل باز شد، : «بابا آرام باشید. من صحیح و سالم اینجا ایستاده ام. بچه مفهوم مرگ و مردن نمی داند. شنیده از بلندگوی مسجد، مردن افراد را اعلان می کند یک چیزی می گوید. می خواهد بدویم دنبالش و کسب توجه کند. ناراحتی ندارد. دور از جان برادرزاده عزیزم، دروغ وهابی می گوید». «دروغ وهابی؟». «دروغ شاخدار. دروغی که قرآن را کتاب و راهنمای خود معرفی می کند و نمی فهمد امام یعنی چه، کتاب می نویسد در رد وجود امام و مهدویت ما را «عجیب ترین دروغ تاریخ» می نویسد. این ملت یا نمی دانند دروغ چیست. یا قرآن خواندنشان یس خواندن است به گوش چهارپا و الا کیست که قرآن بخواند و نفهمد امام در قرآن فقط حاکم جامعه نیست. کاروان سالار هستی است که ظاهر و باطن عالم را به سوی خدا حرکت می دهد. چطور به دنیا نیامده اند را باید از عثمان خمیس پرسید. شما هم خیلی ناراحت نشوید. بچه ای ندانسته مرگ چیست گفته عمه مرده. باید بگردیم دنبال معنای مردن. یا دارویی برای شفا پیدا کنیم، عمه که اینجا نشسته. به همه عالم بنویسند عمه مرد، اثری دارد؟».

نوشته شده توسط: صداقت/ آذر 1397

آنگاه هدایت شدم!!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام آذر, 1397

به شدت پشیمان بودم. بیشتر شبیه خانه ارواح بود تا فرهنگستان. جن هم پر نمی زد. دستگیره در را که پایین آوردم و صدای ناموزون در شنیده شد کم مانده بود قبض روح شوم. باور کردن وجود یک انسان آن هم خانم در این محل متروکه، توی قلب شهر معجزه به نظر می رسید. سلام و علیکی کردم و راهنمایی شدم به قسمت مربوطه. بین قفسه ها می گشتم و گاهی سرم را بر می گرداندم ببینم خانم مسئول هنوز شکل انسان و خانم است یا تغییر شکل داده است. هر آن احتمال می دادم عوض شود.

چند دقیقه که گذشت، کمتر پشیمان بودم. با همه متروکه بودنش مجهز و غنی به نظر می رسید. مثل معتادها که مواد می زنند همه چیزشان را یادشان می رود من هم جنس دیده بودم، خطر خانم مسئول را فراموش کردم. چند دقیقه جلو قفسه خشکم زده بود. نگاهی به قد و قامتش می کردم و تردیدم در ریسک بیشتر می شد. پیچ های قفسه محکم نبود و هر لحظه امکان سقوط داشت. گذشتن از خیرش کار ساده ای نبود.

بر ترسم غلبه کردم و توی تاریکی نصفه نیمه، از بین همه کتاب ها، شیرازه اش را دو دستی چسبیدم و ضمن تلاش برای خارج کردنش از بین کتاب ها، دویدم کنار. صدای وحشتناکی شنیده شد که خانم مسئول هراسان دوید داخل مخزن کتابخانه. اگر یک ثانیه غفلت کرده بودم دو نفری زیر صدها جلد کتاب دفن شده بودیم. شاید هم یک نفری. کسی چه می داند شاید ایشان تغییر شکل می داد و فرار می کرد.

خانم مسئول عصبانی بود و ملامتم می کرد: «این همه کتاب. باید همه جا را به هم می ریختی؟ تو اگر کتابخوانی و دنبال بهانه نیستی از آن قفسه کتاب بردار!». «توی دلم می گفتم. بیخود نیست فکر می کردم از ما بهترانی ها. باید مسئول زندان می شدی نه کتابخانه. به من چه پیچ قفسه ها هرز است؟ جا کم است همه را با چکش جا داده اید داخل یک قفسه تقصیر من است؟. تازه خودم که جمع کردم. شما باید فقط به ترتیبش کنید!. حیف از این کتاب. جایش اینجاست؟ همه جا چنین کتابی پیدا نمی شود. این مثل شما همزاد دارد!  این هابیلش پیش ماست و متعقل به دکتر تیجانی، قابیلش شیرین کاری آقای رادمهر و رسانه وهابی». حیف که دوباره کتابخانه کار داشتم و ترجیح دادم حرفی نزنم.

بیشتر شبیه آدمی بودم که از قبر فرار کرده بود تا کتابخانه. سرتاپایم خاکی بود. بالاخره کتاب «آنگاه هدایت شدم» دکتر تیجانی را پیدا کردم. از بس تعریف و تمجیدش را شنیده بودم و به خاطرش جان شیرین را به خطر انداخته بودم، یک شبه کل کتاب را خواندم. اینکه ببینم چطور شد دکتر تیجانی شیعه شد و چرا وهابی ها از حرص، وجود نویسنده کتابی را که به 14 زبان زنده دنیا ترجمه شده، انکار کردند، انگیزه کمی نبود.  تمام که شد از شدت هیجان، چند نفر دیگر را هم وسوسه کردم شروع کردند به خواندنش، خودشان نمک گیر شدند و همه اش را خواندند. چند روزه کتاب فقط در خانه ما چند بار مطالعه شده بود. بیخود نبود رادمهر فلک زده برای وهابی ها کتاب ممنوعه «چطور هدایت شدم» نوشت و سنی شدنشان را قصه کردند، از اثرش بر دل ها ترسیده اند. بیچاره ها نمی دانند این اثر حرف حق است  نه قصه، .به فرض هم که اسم و روش کتاب را مثلا زیرکانه ربودید همزاد زایی کردید و چندین بار چاپ و نشر ، قصه ناحق که دلربایی ندارد؟ دارد؟ عقل سلیم و فطرت سالم و بی طرف که پی ناحق نمی رود؟ می رود؟ اگر این چنین بود  حقیقت «آنگاه هدایت شدم» هرگز نوشته نمی شد.

مطالعه

نوشته شده توسط: صداقت/ آبان 1397

این دانشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل است!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام آبان, 1397

آن روز هم از همان روزهای دلتنگی بود. کلا هر چه بیشتر با زمین و زمان و انسان ها ارتباط بگیری غلبه این حس موقت ممکن تر می شود. چندتا عکس جنایت داعش وکلیپ سربریدن جوان و کشت و کشتار زن و بچه های یمنی با نیت قربه الی الله هم دیده باشی، چرخه کامل می شود ودلت می شود غمکده.

هر کاری می کردم آرام نمی شدم. انگیزه انجام هیچ کاری نداشتم. خیلی چیزها را می دانستم و استدلال های منطقی برایش داشتم ولی مگر عقل با دلِ غمگین همراهی می کرد؟  با خودم کلنجار رفتم و دست به دامن درد دل با مادر شدم، دو ساعت برایش آسمان ریسمان  بافتم. همه را گوش داد و گفت: « نا شکری نکن بچه. خدایی هست و قیامتی». خلاصه درد دل و نوشتن و منطق و احساس از جنس گریه کردن و استراحت و شب را به صبح رساندن هم لطفی نداشت. گاهی هم به خودم می گفتم: «ظرفیت نداری نبین»!

 صبح زود  مادر خواست برویم بیرون قدم بزنیم. از آنجایی که غالبا قدرت « نه گفتن» به مادر ندارم، بی چون و چرا قبول کردم. اعتراف می کنم خیلی هم مخلص نبودم گفتم می رویم قدمی می زنیم شاید دلمان هم باز شد.


 از خانه که آمدیم بیرون کسب آدرس کردم از مادر که کجا برویم، گفت: « قبرستان ». نگاهی کردم و گفتم: «مامان… فحش می دین؟ یا راستی راستی سر صبحی توی این اوضاع بریم قبرستان؟  ول کن مامان جا قحطیه!». فقط نگاهم کرد و راه را کج کرد به سمت قبرستان. نیم ساعتی بین قبرها دوری زدیم. صله رحمی کردیم و با عبور از گلزار شهدا  احساس شرمندگی کردیم.  سر مزار بزرگترهای خانواده فرود آمدیم.

مادر زیر لب با پدر و مادرش حرف می زد و من تماشایش می کردم. کمی که دقت کردم، حال دلم خیلی خوب شده بود. «یعنی دلم برای مرده ها تنگ شده بود؟ عجب مرده پرستی بودم و نمی دانستم». بیشتر که دقت کردم، مادر را در تشخیص درد و انتخاب درمانگاهش تا می شد در ذهنم تحسین کردم. البته که حرف زدن اثری نداشت. درمان  برخی دلتنگی ها دیدن حقایق است نه گفتنش. گورستان اسمش سرد و بی روح است، محیطش کافی شاپی بود برای خودش. آنجا دیدم  آنهایی که برای بیماریشان غصه خوردم، چه راحت رفتنشان را فراموش کردم. از قدرت زخم زبان ها و بی تقوایی کلام  برخی هاشان مشتی خاک باقیمانده بود.  ظالمترین ها از مردن امانی نداشتند و خوب ها برای همیشه کنارمان نمانده بودند. عزرائیل برای آمدنش از کسی جز خدا اجازه نگرفته و این قافله کوچک و بزرگ و سن و سال و سمت و جنسیت نشناخته بود. بچه یتیمی را دیدم  از درد دل با پدر و مادرش،  برای یک ماهش سبک می شد. پدری دیدم  سر قبر جوانش  شکسته بود و فهمیدم  کربلایی بودن چقدر سخت است. سکوتی دیدم  که باطنش کلامی با بصیرت بود.  نظم دیدم  از جهت قبرهایش. دوست و دشمن شناختم از اینکه جای هر جسدی توی قبرستان مسلمانان نبود.  از تابوت سرگردان افتاده روی زمین، یقین کردم، آخرین مدل لامبورگینی  همین چهارتا تکه آلومینیوم یا چوب است و بس. از دیدن غسالخانه رنگ از رویم رفت و فهمیدم  آنچه از آن می ترسم، مرده نیست، مردن بی توشه است. تفاوت فقیر و غنی آنجا یک متر سنگ بود، آخرش سنگ طلاست و کمترینش یک متر موزاییک یا مشتی خاک. از درخت های سر به فلک کشیده و گل های خوشرنگ فهمیدم تمام جسم سالمم قوت خاک است و خوابم. از احترام ها  فهمیدم، انسان های بزرگ نمی میرند.  آنجا فهمیدم راه حل غم نخوردن، ندیدن نیست، دیدن است. آنجا بود که فهمیدم چرا وهابی ها راحت داعش می شوند و با سر بریدن می روند بهشت. ملتی که با تکیه بر فتوا ی دوتا مفتی و تفسیر به رای چهارتا حدیث ضعیف، دانشگاهی به اسم قبرستان را صاف می کند و با مقبره سازی مبارزه می کند، بهتر از این نمی شود. دلی که مرگ و قیامت را فراموش کرد، چشمی برای دیدن حقایق ندارد. اما جان برادر! خودت را فریب نده. روی کره زمین هم قبر و مقبره ای نباشد، به زودی خواهی مرد و صاف می شوی!

نوشته شده توسط: صداقت/ آبان 1397

ویلا نشینان

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام آبان, 1397

مصداق بارز یک مومن. در هر شرایطی لبخند از روی لبش حذف نمی شود. کارشناس غم زدایی و شیطنت های جذاب.

مثل دختر بچه های دو ساله، نشست روبرویم و گفت: «کشتی هات غرق شده؟ بیچاره. خدا صبرت بدهد. غرق کشتی با این قیمت دلار. تا هفت نسلت باید آب خنک بخورند. نگران نباش خودم درستش می کنم. در عرض چند ثانیه کتابم را از دستم قاپید و دستی روی جلدش کشید و گفت: «کتاب جادو جان،  هزار سال است این بیچاره در این قحط مطالعه، شما را مطالعه می کند چند تا آرزویش را هم برآورده نمی کنید؟ یعنی تو کمتر از چراغ جادویی؟». با مهربانی نگاهم کرد: «بگو چی می خوای کتابت قول داده آرزوت برآورده کنه». مکث کردم و گفتم: «یک کلبه قشنگ. وسط یک فضای سبز امن. غذا و آب و امنیت و کتاب و اینترنت و کاغذ و قلم. تاریک نباشه. حیونای مارمولکی نباشند. نترسم. خودم باشم و خدا. غیر از ما هیچ کس نباشه. هیچ کس».

خندید و گفت: «کتاب جادو جان ببخشید این منظورش همان ویلاست شما کلبه را بی خیال شو». بالاخره خندیدم و خیالش راحت شد. ادامه داد: «حالا مولّا جان چی شد هوس ویلا کردی؟». «اول کلید کلبه ام را بیاور تا بگویم، گفتی آرزویم را براورده می کنی». نگاهی به اطراف انداخت و دو دقیقه غیب شد و برگشت.  کلید خانه را گرفت جلوی صورتم، گفت: «بفرمایید. همان کلبه ای که می خواستید. فقط فضای سبزش را چند صدمتری برده ایم آن طرف تر همه استفاده کنند. به جای آن اشانتیون یک خانواده هم گذاشته ایم تنها نباشید. خدا گفت، بنده ام تنهایی را دوست ندارد». خواسته هایم را مرور کردم، راست می گفت، خدا، خانواده، سرپناه،  امنیت و آب و غذا، کتاب و اینترنت و کاغذ و قلم. اعیانی نبود ولی با دانستن اوضاع یمن و فلسطین و افغانستان بی انصافی بود نگویم ویلا نشینم. قرارمان این بود در دنیا به پایین دست نگاه کنیم و در آخرت به بالا دست».

کلید را گرفتم و دلم برایش گفت: «قبل تر ها همه می گفتند، دلمان گرفته برویم بیرون دوری بزنیم. نگاهمان گره بخورد با نورانیت  انسان ها، گوشمان پر شود از آواز امید. دلمان شاد شود به دیدن خوشبختی هم میهنانمان و از دلتنگی خلاص شویم. برویم با دیدن کوچه و بازار شهرمان یادی از خدا کنیم. این روزها هر قدم که در کوچه و بازار می زنیم،  کم مانده کارمان به سی سی یو بکشد. فضای مجازی و حقیقی، پر است از گله و شکایت. از خبرهای راست و دروغی که دل ها را آزرده می کند. گوشَت پر می شود از اماها و چراهای دل های شکسته. از نداشتن ها و غرورهای له شده. از دعوای برادر با برادر. از گران فروشی، از احتکار. از طمع. از ندیدن هم نوع و نیازش. ازحق های کتمان شده. از عهدهایی که وفا نمی شود. از شعله های نا امیدی که انگیزه های جوانان را می بلعد. از صدای ناهنجار و تصویر دلخراش فراموشی خدا. باور می کنی؟  آن هم در سرزمینی که برای زنده ماندن یاد خدا خون های زیادی روی زمینش ریخته شد. حیدر شناسانی که تا می آمدند، پدر مادرهایشان رفته بودند. مسئولین کجا هستند؟ فکری کنید، پایه های ویلاهامان به لرزه افتاده!».

نوشته شده توسط: صداقت 6 مهر 1397

تلاش کنید برای رفع تحریم ها!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام مهر, 1397

سالن به شدت گرم بود. سیستم صوت غیر فعال و کلاس متوقف شد. ساعت نزدیک 11 ظهر، تاریکی آنچنان  حکمفرما بود که چشم ها چیزی را نمی دید. از آن طرف سالن یکی چراغ قوه گوشی همراهش را روشن کرد تا نگرانی کودکی گریان از ترس را کمتر و او را آرام کند. از گوشه و کنار سالن صدای غر زدن های مختلفی به گوش می رسید: «نمی شد با اداره برق هماهنگ کنند یک امروز برق نرود؟؛ سیاستشان است که بگویند ما برای رفاه مردم تلاش می کنیم ولی کارد به استخوان رسیده و چاره ای جز این نداریم؛ نکند جایی اتصالی دارد؟ بمانیم یا برویم؟ آبپز شدیم از گرما…».مسئول جلسه با صدای ضعیفی عذر خواهی کرد و وعده داد مشکل تا چند دقیقه دیگر برطرف می شود.

توی تاریکی نشسته بودم. با کلنجارهای ذهنی مختلف گوشم را روی همه صداها بسته بودم.  کم کم 60 دقیقه نا قابل گذشت و با صدای صلواتی جلسه شروع شد. استاد فقط روی سن عذر خواهی کرد و با یک جمع بندی کوتاه از مباحث آخر الزمان و ظهور، ما را به خدا سپرد.

قرار بر برگزاری آزمون بود که افسر گروگان گیری سر رسید و ضمن اعتراض جمع پرید روی سن.  «مهدی دوستان عزیز بنده از فلان اداره آمده و چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمی گیرم. نکاتی در مورد منابع انرژی است که بهتر است همه بدانند، شما که جای خود دارید. در عرض چند دقیقه سعی کرد با صدای لطیف زنانه اش بفهماند شارژرها در پریز نماند 15 درصد مصرف دارد. شیری که چکه می کند فلان لیتر آب هدر می رود. اسراف در منابع غذایی یعنی گرسنه ماندن کودکانی در مناطق محروم همین سرزمین خودمان. از کالای ایرانی حمایت کنید که ارز از کشور خارج می شود و نتیجه اش بیکاری و گرانی…». هشدار داد از جنگ آب و مشکلات نسل آینده.

ذهنم هنوز درگیر مباحث شرایط ظهور  بود. پازل ظهور، رهبر و قانونش را دارد،  برای کامل شدنش یار می خواهد و خواست مردم. چرا کسی برای قطع رابطه با مولا غر نمی زند؟ چرا کسی برای شرح آینده بدون مهدی مردم را گروگان نمی گیرد؟ آمدیم دنیا برای چه؟  بیچاره نسل آینده. ما دهه شصتی ها که در فرهنگی بزرگ شدیم که مفهوم خواهر و برادر و گذشت برای یکدیگر را می شناختیم. عمه و عمو و خاله و دایی دیده بودیم و برکات صله رحم. گلزار شهدا دیده بودیم و اشک مادر در روضه ها. با دعای خیر پدر و مادر بیمه شده بودیم و احترام به معلم و استاد بدرقه راهمان بود. یاد گرفته بودیم مشکلات برای همه هست و قناعت چه رنگی دارد. در حل مشکلات بیکاری هامان گفتند: «نسل سوخته» و صدایمان در نیامد.  در حل مشکلات ازدواجمان روزنامه ها تعدد زوجین را واجب کفایی کردند و عده ای گفتند خب چه کنیم بریزیمشان در اقیانوس و نشنیده گرفتیم. به جرم تلاش در راه تحصیل سرزنشمان کردند و در عین توانستن، نتوانستیم؛ با امیدی حقیقی که خدایی هست و قیامتی، زیر بار فشارها و بهانه های مختلف نیازهای اولیه زندگی، کمر خم کردیم و جایی برای تفکر مهدوی و اضطرار و انتظار و تلاشمان در تکمیل این پازل  نماند.

کاش مسئولین نظام اسلامی کنار هشدارهای  اتمام ذخایر و تعطیل کردن سانتریفیوژهای هسته ای، فکری به حال نسل شاهد جنگ آب و انرژی کنند. نسلی که عمرشان را با موبایل و فرهنگ حاکم بر فضای مجازی می گذرانند، امیدشان این است که تحریم ها بشکند و دنیا و آخرتشان آباد شود، جنایتکاری مثل ترامپ را خیر خواه می بینند و علیه خودی شعار می دهند، بعید نیست با دلار 15 تومان، نام مهدی را به زبان می آورند، در هنگامه کمبود انرژی  نام مهدی را هم فراموش کنند. ما که بی نصیب بودیم. فکری به حال تحریم زندگی با مهدی علیه السلام کنید که خدا افتخار زندگی با ولیش را به هر کسی نمی دهد.

تحریم

نوشته شده توسط: صداقت/ اول مهر 1397