« شنيدني هاي نشنيدني از شهيد مدرس !مگر این چند روز دریابیم!!! »

اراده های پفکی...!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام آذر, 1394

مدعوین محترم یکی یکی وارد می شدند.  اولین پیامد ورود مهمانان خارجی مها جرت بنده از اتاقم و مستقر شدن در هال است. به علت عدم  امکان انتقال کلیه وسایل مدتی-  دور از جان علما و مجتهدین قدیم- ، به سبک آنها روی زمین و با میز کوچک و کتاب های اطرافم به فعالیت خود ادامه می دهم.  تمرکزی ندارم و عملا هیچ فعالیت مفیدی انجام نمی شود. برادرزاده های عزیز مشغول توپ بازی بودند. گاهی توپ دو نیمکره مغزم را جابجا می کرد و گاهی درب و دیوار لپ تاپ با زلزله ای به قدرت هفت و نیم ریشتر می لرزید. کم کم به این نتیجه رسیدم که همان بهتر که سر ما بخورند و با تلخی آنها را روانه حیاط نمایم. حتما باید به مادر بگویم از این طرح ها و دور هم جمع شدن ها دست بردارد و … که وجدانم به صدا در آمد.  اینکه فقط در سکوت و اتاق و شرایط تعریف نموده برای خود بتوانم فعالیت داشته باشم  نشد علاقه به علم و اینکه مهربانی و گذشت مختص زمانی است که به قول معروف دنیا به کامم باشد  هم نشد ایمان.  از خودم سوال کردم چرا فقط بعضی مشغولیت ها مثل کتاب و درس و … را ارزشمند می دانیم و پرداختن به آن را مانع هدر دادن عمر. بازی کردن با بچه ها  کار مفیدی نیست؟ با لپ تاپ و میز و کتاب خداحافظی کردم و رفتم وسط میدان که فاطمه هم از تنهایی در بیاید. سه به دو.رده سنی به جز عمه  از 5 سال و اندی تا دو سال و اندی.  آن قدر بازی و سر و صدا  کردیم که نزدیک بود پدرم به همان نتیجه قبلی برسد. برای رفع خستگی هر دو پفک خانواده را باز کردم و در ظرفی بزرگ وچند نفری دایره زدیم  و مشغول شدیم. . هنوز اولین دانه  را در دهانم نگذاشته بودم که متوجه شدم محمد با احساس خاصی نشسته و هیچ حرکتی انجام نمی دهد. «عمه بخور مگر پفک دوست نداری؟ » «نه». «عمه عزیزم من که می دانم پفک دوست داری  بخورهمه جمع شده ایم که خوش باشیم شما چرا کنار رفتی؟».  «بابام گفته رنگ مصنوعی داره و جزء ضربدرهاست.» .  «جزء ضربدرهاست یعنی چی؟» «یعنی طبیعی نیست و نباید بخوریم.».  گفتم :«بابات درست گفتن اما یک بار اشکالی ندارد». چهار نفری هر چه التماسش کردیم فایده نداشت.  لب نزد. باور این اراده از یک کودک پیش دبستانی واقعا جای تعجب داشت.  درک اینکه چه بر درونش حکومت می کرد که زرق و برق مختص سنش او را فریب نمی داد و وسوسه همه اطرافیانش که جزء عزیزانش بودند بر او اثری نداشت؛ سخت بود.  پفک را جمع کردم و میوه آوردم.  این چند روز هر چه با مهمان کوچک چشم در چشم شدم، از شرمندگی نگاهم را فرو خوردم و آرزو کردم کاش ما بزرگترها هم در برابر مولا و خدایمان اینگونه بودیم!!!! و هرچه نگاهم به پفک می افتاد این بیت را زمزمه می کردم: نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد // ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
شاید گناه و ایمان ،  به شرط به کام بودن دنیا، نشانه آن است که در مکتب عشق هنوز در مقطع مهد کودک مردودیم و  برای راه یافتن به  پیش دبستانی این اراده های  پفکی کافی نیست.

صداقت/ 9 آبان 94

نظر از: دکی [بازدید کننده]
دکی

بسیار عالی…

پاسخ دادن:
سلام و عرض ادب آقای دکتر.
متشکرم
از حضور ارزشمند شما سپاسگزارم
در پناه حق

1394/09/13 @ 21:15
نظر از: ترنم [عضو] 

سلام/جالب بود…….

پاسخ دادن:
سلام و احترام
ممنونم.
از حضور شما سپاسگزارم
در پناه حق

1394/09/09 @ 20:39
نظر از: کریمی [عضو] 

سلام ممنون از لینکه به من سرزدید.
و مطلب پفکیت یه کم برام جالب بود.

پاسخ دادن:
سلام و احترام
سر زدن به دوستان وظیفه ماست.
منونم. جای امیدواری داشت.
از حضور شما سپاسگزارم
در پناه حق

1394/09/09 @ 17:47


فرم در حال بارگذاری ...