موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

از لاله گویم یا سمن؟

نوشته شده توسطصداقت...! 17ام شهریور, 1396

ده هزارتومانی را در دست راننده گذاشتم و از شوق رسیدن به منزل، از بقیه پول گذشتم. کابوس چند هفته رفت و آمد و خستگی و تعطیلی اجباری فعالیت های مورد علاقه ام تمام شده بود. نگاهم که به درب خانه افتاد، ترکیبی از احساس شکر و شادی و امنیت، تمام وجودم را گرفت. دستم را روی کلید آیفن گذاشتم، هنوز زنگ نخورده بود که خانم همسایه ، دوان دوان خودش را به من رساند. فرصت نداد احوالپرسی کنم. بدون هیچ توضیحی فقط اصرار کرد به  خانه اش بروم. وقتی مطمئن شد، داخل منزلش هستم، غیب شد. تمام آن حس زیبا در کمتر از یک دقیقه، تبدیل شد به ترسی معما گونه. فکرهای مختلفی آزارم می داد. نمی دانستم، بمانم یا بروم.

چند دقیقه بعد خانم همسایه با یک کیسه پارچه ای کوچک برگشت. نخ آن را کشید و باز کرد. با وسواس خاصی از داخلش چک پولی بیرون آورد و  توی دستم گذاشت و با  نگرانی پرسید: «این چند تومانی است؟». نگاهی به رقم انداختم و جواب دادم: «صد هزار تومانی». با تعجب گفت: «صدهزارتومانی؟» . در حالی که اسکناس  تا شده را باز می کردم مجدد تایید کردم : «بله صد هزارتومانی».

نگاهم به تصویر حک شده روی اسکناس افتاد، تمام دنیا روی سرم خراب شد. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت : چند دقیقه پیش خانم و آقای جوانی  با ماشین آمدند درب خانه و گفتند 50 هزار تومان پول خورد دارم یا نه. فقط یارانه ام را داشتم. وقتی آوردم گفت 45 هزار تومان است ولی اشکالی ندارد، بقیه اش را برای سلامتی امام زمان صلوات بفرست. و این پول را به من دادند و رفتند. پس خیلی زیاد است.

قلبم در حال ایستادن بود. 

 چطور می توانستم به پیرزنی که نماز شبش ترک نمی شود، سه ماه رجب و شعبان و رمضان روزه می شود، تنهاست و بچه و همسری ندارد ولی برای خواهر زاده هایش مادری کرده است، صندوقچه امانت محله که نه، کل شهر است، با نزدیک نود سال سن، هنوز  برای گذران اموراتش قالی می بافد و تازه چشمش را عمل کرده و یارانه این ماه تمام دار و ندارش بوده…چطور می توانستم بگویم: اسکناس شاد باش عروسی و تقلبی است.

 

نوشته شده توسط: صداقت/15 شهریور 1396

همان امام رضایی که داشتم دارم!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام مرداد, 1396

سال های اول دانشگاه بود. چیزی قریب ده سال قبل یا بیشتر. خیلی وقت بود جمع خانواده، به بهانه های مختلف دانشگاه و ازدواج و کار و… پراکنده شده بودند و پدر که علاقه ای به مسافرت های چند نفری نداشتند، مسافرت های دسته جمعی فامیل به مشهد را کنسل کرده بودند.

چند وقتی بود به شدت دلم هوای دیدن مشهد کرده بود. هیچ تصویری از حرم و زیارت امام رضا علیه السلام نداشتم. تصوراتم محدود بود به عکس هایی قدیمی که عکس حرم آن ساختگی بود و هنر عکاس. عکس هایی که روزی شاید ده بار قاب آن را دستمال می کشیدم و بازهم تکراری نبود. در هیچ عکسی حضور نداشتم و وقتی اعتراض می کردم که کوچکترها هستند و من نیستم، پدر قسم می خورد چند بار مرا زیارت آقا برده و عکس ها را عمو و عموزاده ها برداشته اند و باورم نمی شد.

بالاخره برخلاف فرهنگ حاکم بر خانواده، پدر تسلیم شدند و اجازه دادند و ناباورانه  با کاروان اردوی دانشجویی راهی زیارت امام رضا علیه السلام شدم. هنوز اردویی نرفته بودم که شب منزل نباشم.  آن روزها هنوز گوشی همراه مد نبود و جمع ما تقریبا به جز یکی دو نفر کسی گوشی همراه نداشت. کارت تلفن نوبر بود. این یعنی تا رسیدن و استقرار و… که چیزی نزدیک یک روز طول می کشید هیچ کس از ما اطلاعی نداشت و اولین هزینه مسافرت ما نگرانی خانواده ها بود.

  ایستادن در صف و تحویل عذا از برادران بسیجی، جابجایی  ساک و نشستن سر سفره ای که چند نفر نامحرم به عنوان همراه کاروان حضور داشتند و …خیلی سخت بود.همه چیز متفاوت بود. شانس آورده بودم دوستم  دختر معتقد و مهربان و از شهر خودمان بود و درک می کرد. خیلی کمک می کرد همه شرایط بر وفق مرادم باشد. و کمتر تفاوت ها را حس کنم. اعتراف می کنم اصطلاح  «گنبد نما »، آسانسور، اسکان در هتلی شیک و با امکانات لازم، همراهان  مسئولیت پذیر ، سوغاتی خریدن برای پدر و مادر و خانواده و آداب اردوهای گروهی، دوست خوب و… را اولین بار در این سفر تجربه کردم. هرگز لذت و معنویت و شیرینی  اولین ورود از باب الجواد، اولین باری که در صحن اذن دخول خواندم، اولین باری که روبروی ضریح ایستادم و سلام دادم ، اولین باری که صدای نقاره خانه را شنیدم و در صحن انقلاب نگاهم به گنبد طلا افتاد فراموش نمی کنم.

آخرین باری هم که مشهد رفتم از آن زیارت های به یاد ماندینست. همراه بودن با کسانی که سنی از آنها گذشته بود شاید قریب 70 - 80 سال، آن ها هم مثل اولین زیارتم، گوشی همراه نداشتند، پله برقی ندیده بودند، اولین بار بود حرم را می دیدند. بر خلاف ما محل اسکانشان مهمانپذیر ساده ای بود. غذایشان غذای حرم و… کنار اولین سلام و زیارت و شوقشان، پنهانی اشک ریختم.  امروز آرزو می کنم و خدا را قسم می دهم به حق مولود با برکت این روز که برای همه آرزومندان عالم،  اولین بار خیلی زود رقم بخورد. و مشتاقان حرمش از زائرینی نباشند که برای اولین زیارت مجبور به انتظار و استقبال خادم آقا با ویلچر باشند.

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 13 مرداد 1396/ تولد امام رضا علیه السلام

دخترم تقدیم به تو!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام مرداد, 1396

از آن وروجک های شیرین که به شدت به گل سر و هر نوع تزیین مو آلژی دارد. هزار بار روز دختر را فرا نرسیده، تبریک گفتم و صدها وعده و وعید دادم که اجازه داد موهای نازنینش را حسابی شانه بزنم و گل سری مهمان زلف سیاهش کنم. دیدنی شده بود. همه تعجب کرده بودند. نگاه مادرش  نگران به نظر می رسید. شاید پیش خودش فکر می کرد چه وردی خوانده ام که بر حب مادری چیره شده و دخترش اجازه داده عمه موهایش را مرتب کند.

وعده اول اینکه با هم پیاده برویم مسجد هزار ساله شهرمان جشن میلاد حضرت معصومه علیها سلام. کار سختی بود ولی مسلمان است و وفای عهدش. هر چند طرف مقابل دخترکی سه سال و نیمه باشد. در مسیر هر جا شلوغتر بود و مردمان بیشتری نشسته بودند صدای عمه گفتنش بالاتر می رفت و مدام شیرین زبانی می کرد.  از کنار هر مغازه ای عبور می کردیم وعده ها را یاد آوری می کرد که اینجا انگشتر دارد ؛ و اینجا بستنی دارد؛ و اینجا می شود نشست؛ و این دوست بابا است ؛ و ایشان دوست عمو هستند ؛ و از این آقا فلان چیز را خریدیم؛  رسیدیم به خیابان عرضه داشتند عمه دستت را بگیرم تصادف نکنی و خلاصه  از خیابان که عبور کردیم و از شدت دود سرفه آغاز شد، زبان گشود که عمه این دیگر چه مریضی بود سرطان نگرفته باشی. همراه محترم ، والده بزرگوار زدند زیر خنده و من همچنان حرص می خوردم که خیابان است نخندید.

بالاخره رسیدیم مسجد. زیبایی صدای مداح، به محتوای بی نظیر مولودی، حس معنوی مضاعفی می بخشید. فاطمه جلوی عمه ساکت نشسته بود و فقط فیلمبرداری می کرد. عادتش این است که در جمع های غریب ساکت است و بعد هر چه می بیند و می شنود را اجرا می کند. گاهی نگاهش می کردم و لبخند می زدم. سخنران روز دختر را تبریک گفت. فاطمه نگاهم کرد و خندید و تایید کرد. چه جالب بچه ها هم سخنرانی را گوش می دهند. هر سه سرشار از شادی و رضایت بودیم. من، مادر و فاطمه. 

سخنران دعا می کرد.  بی اختیار  حرف های خانمی که روز قبل در  نمازخانه ترمینال ملاقات کرده بودم، یاد آوری شد. زنی زیبا و جوان. هنوز هم باور نمی کنم فرزند 28 ساله داشته باشد. مانتویی و کم حجاب با شالی که به زحمت قسمتی ازموهایش را پوشانده بود.  نماز خانه که خلوت شد خیلی ناباورانه کنارم نشست و از کجا هستم را سوال کرد. وقتی گفت عازم مشهد است، از سعادتش گفتم.  ناگهان اشکش سرازیر شد. بلند بلند گریه کرد و گفت از خانه بی خبر آمده است بیرون. همسرش فوت کرده و بچه هایش اذیتش می کنند. پسرش 28 ساله و معتاد شده و تلاش های مادرش را نمی بیند. به جای اینکه مرد خانه باشد مادرش را بی پناه کرده است. صاحب خانه عذرشان را خواسته. دخترش عقد بسته و اول آرزوهایش، پسر کوچکش بیست ساله و معتاد نیست ولی در بد اخلاقی و اذیت مادر همراه برادر اول. نزدیک دق کردن بود. درخواست دعا داشت.

صدای آمین جمعیت فضای مسجد را پر کرده بود. نگاهم را دوخته بودم به فاطمه و مادر. ندایی به من می گفت مادرها هم فاطمه های نازنین دیروزند، همان هایی که برای شانه زدن موهاشان وعده ها می دهیم. امروز آرزو می کردم دعای مقبولی داشته باشم و تقدیم کنم به دختری که دیروز روشنی خانه و دل پدر و مادرش بوده و امروز چراغی که می سوزد و کسی نمی بیند. تقدیم به تو دختر سرزمینم که مادر شدی ولی نزد آنهایی که نُه ماه حملشان کردی، نه ؛ جوانیت را خرجشان کردی فراموش شدی. تقدیم به تو که اگر مادرت، امروزِ تو را میدید به جای تلاش برای رسیدن به همه آرزوهایت برای آینده ات، پناهی از جنس خدا می خرید !

صداقت/ 3 مرداد 1396/ میلاد حضرت معصومه علیها سلام/ روز دختر

 

راستش مطمئنم...!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام خرداد, 1396

همه چیز دست به دست هم داد و ماندگاری ویروس سرماخوردگی بهانه شد؛ امسال  برخلاف سال های قبل، هیچ کار جدی برای ماه مبارک در وبلاگ انجام نشد. خیلی از این موضوع ناراحت بودم. با خودم عهد کردم  روز میلاد مولا امام حسن علیه السلام یک کار جدی انجام نمی دهم، حداقل یک مطلب جدید درباره ایشان مطالعه کنم. کتاب جدید نداشتم، رفتم سراغ سرچ، هر چه گشتم تکرار مکررات بود. یعنی زندگی پنجاه و چند ساله امام حسن علیه السلام و این همه فراز و نشیب ثبت شده، چیز دیگری ندارد که ما مطرح کنیم جز شناسنامه و این مطالب ساده و اولیه؟ هر سال همان مطالب سال قبل یا بروز می شود یا شیوه انتشارش متفاوت.

بی خیال استاد گوگل شدم و زدم به سرچ سامانه ببینم طلبه ها امسال چه گلی زده اند به سر سامانه در میلاد امام حسن علیه السلام.  دو ساعتی گشته بودم و سرفه امانم را بریده بود. هر چه می گشتم نا امیدتر می شدم. وجدانا بهترین مطالب انتشاری تا این افق در این چند روز همین مطالب قسمت منتخب ها بود که راستش را بخواهید خیلی راضی نبودم. دریغ از یک کار جدید و متفاوت. چقدر امام حسن علیه السلام بین طلبه ها هم غریب است. بالاخره خسته شدم و زدم روی شات دان و به این  عذاب روحی پایان دادم.

 خانواده رفته بودند کلاس قرآن استاد قرائتی. پیر و جوان و از هر سطح سوادی این موقع روز همین جا جلو تلویزیون نشسته اند و بدون هیچ اختلاف نظری برای تغییر شبکه، فقط گوش می دهند. آخربحث بود.صدای معلم پیشکسوت قرآن به گوشم خورد که تاکید می کردند امروز می خواهم یک حرفی بزنم از نقش امام حسن علیه السلام در کربلا که تا حالا نشنیده اید.

عنوان جذابی بود. رفتن به آشپزخانه و پختن غذا برای افطار  را کنسل کردم و نشستم.  پیش خودم می گفتم حالا شاید هم شنیده ام امروز هزارتا مطلب دیده ام در این زمینه. « امام حسن علیه السلام یک پسر فرستاد کربلا کمک عموی خود. نامش قاسم بود. شب عاشورا، عمو که سوال کرد مرگ چطور است؛ چه پاسخی داد؟ : همه مردم حاضر گفتند «احلی من العسل» خب این را همه شنیده بودید بله. اما ادامه را گوش کنید.

در مراسم حج جمعا 21 طواف  انجام می شود. همه باید از پشت حجر عبور کنند که این حجر چیست؟ قبر اسماعیل 13 ساله. قضیه اش چیست؟ ابراهیم صد ساله خواب دید و با پسر 13 ساله اش مشورت کرد و گفت: مامور شده ام تو را سر ببرم1 ؛ چه گفت: گفت بابا اگر خدا گفته؛ معطل نکن و مرا از صابران خواهی دید 2 بعد خدا چی گفت:  وقتی تسلیم شدند و سجده کردند3 خدا بشارت داد که خواستیم دل بکنی4.

این پسر 13 ساله تسلیم فرمان خدا شد، در طول تاریخ همه باید دور قبرش بگردند. امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف هر سال که می روند حج دور قبرش می چرخند. 13 ساله کربلا چه گفت: «احلی من العسل».  این حرف از عشق است نه تسلیم. عشق از تسلیم مهمتر است. مثل عمل جراحی گاهی می گویند این طور و آن طور عاشق نیستی می گویی باشد، تسلیم می شوی. اسماعیل تسلیم بود3، اما حضرت قاسم تسلیم نبود. گفت: «احلی من العسل» من عاشق هستم. نه اینکه راضی هستم. عاشق هستم.

پسر سیزده‌ساله‌ای که عاشق شد چه کسی باید دور قبرش بگردد؟ این بچه سیزده ساله چه کسی است؟ قاسم چه کسی است؟ «احلی من العسل» چه داریم می‌گوییم؟ شک  من بی مورد بود. معلم قرآن حق داشت، نشنیده بودیم، چرا شنیده باشیم وقتی نه قرآن خواندنمان را می شود اسمش را گذاشت قرآن خواندن و نه تاریخ سیره خواندمان را.  اعتراف می کنم به عنوان یک مسلمان نه طلبه، سهم من از ادعای عشق به اهل بیت علیهم السلام، تکرار طوطی وار ادعایش و  از قرائت قران - هر چند بدون فهم هم از نظر دین ارزش دارد و موضوعیت -  حرکت لب ها بوده نه فکر و قلب و موثر در تلاشم و چه خسران بزرگی! چه داریم می گوییم؟


نوشته شده توسط صداقت/ 20 خرداد 1396/ میلاد امام حسن علیه السلام


 

—————–

(1) فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَى «و وقتى با او به جايگاه سعى رسيد گفت اى پسرك من من در خواب [چنين] مى ‏بينم كه تو را سر مى برم پس ببين چه به نظرت مى ‏آيد »

(2)  قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ ﴿۱۰۲﴾ «گفت اى پدر من آنچه را مامورى بكن ان شاء الله مرا از شكيبايان خواهى يافت (۱۰۲)»

(3) فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ ﴿۱۰۳﴾

(4)وَنَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ ﴿۱۰۴﴾ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۰۵﴾ (سوره صافات)

شربت اکسپکتورانت!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام خرداد, 1396

خدا توفیق داد و ما امسال در ماه مبارک رمضان، یادی از جانبازان نخاعی داشتیم. چه حس بدی است تمام روز یکجا میخکوب شده باشی و نتوانی حرکت کنی. و  دغذغه داشته باشی برای متفاوت بودن روز و شب و  تلاشی و درک کنی از نظر جسم ناتوانی. البته با این تفاوت که از آنها دائمی و از حقیر موقتی است ان شاء الله. آنها را باورها و اعتقادات و جهاد برای حفظ دین زمینگیر کرده و مرا ویروس سرماخوردگی نا دیدنی.

لپ تاپ را منتقل کرده بودم روی زمین و هر از گاهی که به هوش می آمدم با کوشش فراوان کاری انجام میدادم. پزشک برای حداقل  دو روز روزه را بدون توجه به تشخص خودم ممنوع کرده بود. هر چند تفاوتی نداشت مگر می توانستم چیزی بخورم.

نگاهم به ساعت لپ تاپ افتاد. نوبت شربت اکسپکتورانت بود. تا آمدم دارو را بریزم داخل پیمانه، پیمانه از دستم افتاد و با نمی که از شستشوی قبلی داشت غرق پرز قالی شد. این چند روز به خاطر احوالات مادر در اتاقم تبعید بودم و با مکاتبه ارتباط می گرفتم. نمی دانستم باید چه کار کنم که فرجی رسید و  برادرم از روبروی درب اتاق رد  شد، با صدای وحشتناکم او را صدا زدم  و چند دقیقه بعد پیمانه شسته شده را به دستم داد. نمی دانم اگر حضرت ظهور می کردند این قدر خوشحال میشدم یا نه.

پیمانه را پر کردم و هنوز دارو با دهانم تماس نگرفته بود که ناخودآگاه آن را از دهانم دور کردم و صدایم بلند شد که «چقدرررررررررر تلخ است». دیشب این قدر تلخ نبود. شک کردم شاید اشتباه شده،  نوشته روی شیشه تایید کرد، همان اکسپکتورانت دیشب است.  آنچه عوض شده بود مزاجم بود. دیشب قبلش آب خورده بودم امروز خرما. به هم خوردن  تعادل روحی از گناهان  باید خیلی جدی باشد. شاید دیگر توان تحمل حرف حق و درمان کننده دین را نداشته باشیم. مخصوصا اگر قبلش شیرینی دل بستن به دنیا را تجربه کرده باشیم. خدایا به فضلت عاقبت همه ما را ختم به خیر کن.

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 13  خرداد1396/ هفتم ماه رمضان 1438

امتحان پایان ترم!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام خرداد, 1396

حالا باید چه می کردم؟ نگاهم به ساعت خشک شده بود. قدرت حرکت نداشتم. فقط ده دقیقه زمان داشتم. نه لباس پوشیده بودم نه نماز خوانده بودم، نه میشد تنها رفت و پیاده. کسی بیدار نبود. با تخت مادر خیلی فاصله نداشتم.  چند بار مادر را صدا زدم. وجدانم اجازه نداد. «با مادر مریضت چه کار داری حالا مثلا مادر بیدار شد چه کمکی از دست مادر ساخته است؟ ». ساکت شدم و نگاه دوختم به ساعت که از 5 بگذرد و خیالم راحت شود که اتوبوس رفته است.

حیف. چقدر برای مطالعه زحمت کشیدم. دوشنبه را بگو!  خسته از امتحان برگشتم، تا یک و دو شب کارها را سامان می دادم که مثلا فردایش درس بخوانم. با حجم عظیم کتاب حداقل ده ساعت نگاهم به تب لت بوده است. اگر مغازه دار بی انصاف پیرینت جزوه را نمی گفت صفحه ای 300 و کلش را نزدیک صدهزارتومن الان جزوه داشتم و به خاطر شارژ تب لت نیم ساعت استراحت نکرده بودم که بشود 45 دقیقه و از اتوبوس جا بمانم. هی توی ذهنم دنبال راه حل  می گشتم. بروم شهر نزدیکمان و با سمندی ها بروم؟ تا هشت که ماشین ندارند. خیلی زود برسم، 10 و نیم می رسم؛  امتحان ساعت نه است. زنگ بزنم به برادرم؟  ساعت 5 صبح است .نگران می شوند. بعد هم خودشان همه کار و زندگی دارند. ماشین یکیشان را بگیرم خودم بروم؟ 9 سال است رانندگی نکرده ام. ساعت 6 و نیم زنگ می زنم و با آژانس می روم. نه با این شرایط نمی شود. ساعت هفت و نیم زنگ می زنم مدیریت استان و درخواست می کنم امروز استثناء مدرسه سطح دو منطقه امتحان بدهم، برای آنها یک کلیک است. این هم نمی شود، خلاف قانون است و موافقت نمی کنند.

هنوز مات و مبهوت و راه حل پیدا می کردم که، متوجه صدای مادرم شدم. «اتفاقی افتاده؟» ساعت 5 و ربع است و اتوبوس رفته است و هیچ راه حلی ندارم. مادرم گفت:« نمازت را بخوان و برو اتاقت استراحت کن، دنیا که به آخر نرسیده». راه حل بهتر از این؟  چه خوب بود قبل از اینکه دنیا برای من به آخر برسد، تجربه کردم که گاهی نه انسان های اطرافت به کارت می آیند، نه پولت، نه زحماتت، نه امکاناتت، نه مهارتت نه هیچ. فقط تویی و خدا و «دل بریدن». ساعت هشت و نیم است و خواب به چشمانم که 24 ساعت است، کمتر از دو ساعت خوابیده، نیامده است. خستگی فریاد می زند، تا نفس می کشی به فکر رفتنت باش که خیلی زود باید همه چیز را گذاشت و گذشت.

 

صداقت/ 3 خرداد 1396