موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

کرونا قلب را درگیر می کند!

نوشته شده توسطصداقت...! 7ام فروردین, 1399

نمی دانم این روزها جو گیرم یا دلگیر. بیرون نرفتن غیر ضروری از منزل عادت همیشگی ماست. سختی و فشار روحی که حساب نمی شود هیچ، اتفاقا برعکس، برای ما همیشه وقت گذراندن در خانه و با خانواده شیرینی خودش را دارد.

این چند هفته اما از بودن در خانه حس خوشایندی ندارم. گاهی هوس می کنم بروم نقاهتگاه بیماران درگیر کرونا، ولی نمی شود. گاهی آرزو می کنم دستم می رسید و در دوخت و بسته بندی ماسک کمک می کردم. گاهی وسوسه می شوم به پزشکانی که می شناسم پیام بدهم و ببینم کمکی از من ساخته است یا نه. همه وجودم پر از حسرت است که کاش سواد پزشکی یا پیراپزشکی داشتم. کاش اجازه می دادند بروم منشی بخش باشم. ثبت و ضبط و کار اداری که در توانم هست. اگر بچه داری بلد بودم میرفتم برای مراقبت از بچه هایشان. کاش درآمد داشتم و پولی که بتوانم کمک مالی داشته باشم. گاهی دست به کتاب دعا می برم و با تسبیح و ذکر و سجاده انس میگیرم و امید دارم فرجی شود. حتی گاهی نماز لیله الدفن می خوانم. غصه می خورم از غریبانه رفتن هایشان. دیروز به این نتیجه رسیده بودم یکی دو ساعت  آموزش هایم را تکمیل کنم و بروم برای نظارت کفن و دفن جانباختگان ولی اجازه صادر نشد. دغدغه اینکه باید کاری کنم و  راهش را نمی دانم به شدت اذیتم می کند.  از ناتوانی بی حوصله ام. حتی کارهای معمول روزانه ام را انجام نمی دهم. بعد از انتخابات، از آنجایی که علاوه بر بیماری زمینه ای مادر، در خانه سالمند داریم، فقط در خانه مانده ایم. تا دیروز همچنان از اینکه نشسته بودم و کاری نمی کردم دلگیر بودم. تا اینکه دیروز شد. 

دیروز دو نفر از همشهری هایمان به رحمت خدا رفتند. اکبر اقا سالمند بود اما کشاورز سرپایی بود و امید زن و دختر و چندتا نوه اش. بهجت خانم سالمند نبود ولی همه دار و ندار تک فرزندش بود. دخترش خیلی وقت نیست که ازدواج کرده و هنوز طعم مادربزرگ شدن را نچشیده از دنیا رفت. آنقدر کرونا زور نمایی کرد که مردم یادشان رفت در بیمارستان ها به غیر از بیماران کرونایی، بیمار سرطانی و سکته ای و گوارشی و چشمی و دیالیزی و مرگ مغزی و. .. داریم. کاش هیچ مسلمانی این روزها وقت رفتنش نباشد. وقتی پیام دختر بهجت خانم را در کانال خبری شهر خواندم نزدیک بود دق کنم و اگر مادر نگفته بود” غصه ندارد. بد است مثل اربابشان هستند؟ مثل شهدا هستند؟ با لباس خودشان و بی غسل  و تشییع و مراسم؟ اصلا تسلی خاطر پدر و مادر شهدای جاوید الاثر شدند. اعمالشان همراهشان است دخترم” معلوم نبود چه میشد. وقتی یک یک  واژه های پیامش را که آغشته به خون دل دختری داغدار بود مرور کردم، باورم شد بزرگترین کاری که از دستم ساخته بوده انجام داده ام و خدا را بر این نعمتش شکر کردم. ” محض رضای خدا در خانه بمانیم. این بزرگترین کمک است!”

 

نوشته شده توسط صداقت/ 7 فروردین 1399

کرونا متشکریم!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام فروردین, 1399

هنوز هم هوا بارانی است. پتو به سر و زانو بغل، کنار بخاری، پناه گرفته ام. پاهایم را حرکت دادم، شاید چند ساعت نشستن کمتر حس شود. دستم را با احتیاط بردم پشت بخاری و گوشی را نزدیکتر آوردم ببینم ساعت چند است: «10» خدایا 10؟! گریه ام گرفته بود. بعد از نماز صبح دعا خوانده ام، قرآن زورکی؛ سعی کرده ام به قیمت خواب رفتن بین الطلوعین هم که شده چند دقیقه ای بخوابم ولی نشده است؛ صبحانه خورده ام؛ با همه بی حوصلگی سیصد صفحه دیگر از کتاب الکترونیکی دیروزی را خوانده ام و نقدا رسیده ام صفحه هفتصد و چهل و شش و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است؛ گشتی زده ام داخل حیاط و به شقایق و بابونه خودروی باغچه سلام داده ام؛ یک به یک شکوفه های درخت پرتقال نیم وجبی باغچه را و کرده ام؛  به اندازه اینکه یک هفته سرمابخورم زیر باران قدم زده ام و گنجشک های زیر سایبان حیاط به ریشم خندیده اند؛  کمی درس خوانده ام، اخبار را گوش داده ام. ؛ توی آشپرخانه چپ راست کرده ام و چندتایی بشقاب شسته ام؛ کمی به مادر کمک کرده ام؛ با جابجا کردن شبکه های تلویزیون و پارازیت انداختن بین اخبار، سر به سر بابا گذاشته ام؛ سری زده ام به پیام رسان ایرانی ام، سلام که سهل است، دریغ از یک فحش. با این همه، فقط چند ساعت گذشته است. دیگر کاری به ذهنم نمی رسد برای شب کردن امروز!  تاریخ را نگاه می کنم و به خودم می گویم: «صبر داشته باش امروز چهارم است. شاید امسال فرجی شد!!!» و عقلم جبهه می گیرد چد سال است این حرف را می زنی از تکرارش خسته شدم.!

تلویزیون هم که شورش را در آورده. مگر مردم ایران مطرب و مطرب زاده اند که؛ شبکه آموزش تدریس می کند با دارام دودور. مستند شیرهای وحشی همراه است با ساز و آواز. فیلم می سازید قبلش، وسطش بعدش ساز و آواز، تبلیغ سس با آهنگ، تبلیغ پنیر و ماست با آهنگ، مسابقه ایرانگردی،«این آهنگ از کیست؟»، قاطی کردن چدتا تره و جعفری و سیب زمینی هم این همه ادا می خواهد و آهنگ؟مبعث است آهنگ آهنگ … کلافه شدم از این تظاهر به شادی های بچگانه جاهلانه! 

دلم برای بیمارستان  تنگ شده است. صد رحمت به نوروز 96. حداقل بیکار نشستنم کنار تخت مادر حس ارزشمندی می داد به آدم. دستم را بردم داخل بسته پفک خانواده، نزدیک است که تمام شود. هیچ کس غیر از خودم نخورده حتی یک دانه. حیف چند سال بود از این چیزها نمی خوردم. بابا دیروز خودش بدون آنکه بگویم برایم خریده؛ شاید نظرش بهانه نمکی بوده پیدا نکرده این را خریده است.

 کنترل را گرفتم دستم چاره ای نیست. باید صبر کنم وقت اخبار برسد. ببینیم خبر جدیدی هست یا نه: «مردمانی را نشان می دهد که بی توجه به درخواست های کادر پزشکی که شب عیدی گرفتار شده اند بار و بندیل بسته اند و راهی سفر شده اند، نق و نوق هم می کنند». مامان: «می خواهم موهایم را کوتاه کنم. پسرانه!». «مادر جان. ده سال نازشان را کشیده ای. این هم 5 دقیقه. یک فکر درست حسابی کن دخترم. از فرصت ها استفاده کن. این قدر ناشکر نباش. چیز بهتر از بیکاری؟ یک امسال چند روز بخاطر سلامتی مردم، سختی بکش»

 از حرفش آتش گرفتم. «مامان! چیز بهتر از بیکاری؟ بله مردن! آن هم با کرونا! من با کرونا چکار دارم؟! چکشی محکمتر از «از فرصت استفاده کن! » ندارید؟ چقدر کتاب بخوانم. چقدر قدم بزنم. چقدر بنویسم؟!  یکی و دو روز نیست. چه پر توقع! اینکه بتوانی و نتوانی را درک می کنید؟ چند روز خودتان را بگذارید جای من! ده سال بیشتر از این فرصت ها گذشته است. خسته شدم »! مادر جان پفک بود یا کرانچی فلفلی؟!

خندیدم وبرگشتم اتاقم. بهانه گرفتن فایده ای ندارد. ما که عادت کرده ایم. این عید هم مثل بقیه سال ها. بخاطر کادر درمان هم که شده حتما در خانه میمانیم. ولی واجب است صبور باشیم و فکری به حال عمرمان بکنیم که از برخی این مردم آبی گرم نمی شود. اما قبل از آن حتما برای کرونا یک کارت پستال ویژه تشکر میفرستم. برخی مردم و مسئولین ما را چکار با درک سی سال اسارت مردان آسمانی در انفرادی دشمن؟! آنها هنوز از اوضاع بیش از نیمی از ما دهه شصتی های زمینی درکی ندارند و با گفتن «بحران و معضل و اولویت دادن های بی ارزش و زبان ریزی» خودشان را تبرعه می کنند. با این حال نگرانند سفر نوروزیشان به تعویق افتاده! کرونا ممنونم که مزه یک ماه از روزهایی که اوج سال های جوانی مان را در آن سپری کردیم به برخی از این ملت چشاندی. ممنونم!

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 4 فروردین 1399

لطفا برو!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام اسفند, 1398

با آمدن کرونا خیلی ها می توانند تصور کنند، اتفاق خاصی نیفتاده است. خیلی ها را هم به حدی به خودشان و حفظ سلامتی خودشان مشغول کرده که بودن کرونا برایشان از نبودنش تا حدی خوشایندتر است وقتی؛ دغدغه ای جز تعطیلات اجباری ندارند. نمی دانم از قشر «کرونا متشکریم »هستم یا «کرونا را شکست می دهیم». از هر گروهی باشم گاهی با فکر به برخی افراد دلم می خواهد از صمیم دل بگویم: «کرونا لطفا برو». وقتی دقیق تر می شوم دلم برای کرونا هم می سوزد «مگر خودش آمده که با پای خودش برود؟». بیچاره کووید 19! سلاح جنگ جبهه باطل بودن هم، بد بیاوری کمی نیست.

مثل همیشه، بی وفا و فقط وسط سختترین شرایط دلم حال و هوای دوست می گیرد و می روم به سمتش شاید که نه حتما فرجی می شود.

خدایا تو کی به ما از قابلیت داشتنمان چیزی داده ای که این دومین بارش باشد، همه اش فضل و کرم توست. کسی که وجودش از خودش نیست چه ادعایی از شایسته بودن در برابر تو دارد؟! می دانم همه اتفاقات می تواند فرصت باشد و خوبی هایی هم رقم خورد ولی رحم کن! تو بهتر می دانی

در این کشور پهناور بچه هایی زندگی می کنند که طول و عرض خانه هاشان آنقدر نیست که بتوانند از تعطیلات ممنوع الخروجی خوشحال شوند. جایشان تنگ و اتاقکی بین زمین و آسمان است که اگر بازی که نه، پایشان محکم به دیوار بخورد، باید از همسایه ای که در را می کوبد و اعتراض می کند عذر خواهی کنند.

در این کشور پهناور بچه های تنهایی هستند که سهمشان از خانواده، داشتن پدری است که وقتی می آید، او خواب است و مادری که خستگی هایش سهم اوست. حالا که دور هم جمع شده اند، تازه فهمیده از چه نعمتی محروم است و دلتنگش کرده و بی حوصله!

بچه هایی هستند که دلخوشی زندگیشان نبودن بابا و مادر کنار هم است؛ که اگر باشند خانه میدان جنگ جهانی است و او دیوار کوتاهش.

بچه هایی که یک سال است انتظار می کشیدند تعطیلات برسد و بابا چند روزی برای آنها باشد.حالا رفته خط مقدم، و نگران سلامتش بودن هم به غم دوری اش اضافه شده.

بچه هایی که انتظار می کشیدند بابا برگردد ولی برنگشته و می گویند دور از چشم او بخاک سپرده شد.

بچه هایی که باید شرمندگی پدر را ببینند، که تعطیلات برای خیلی باباها یعنی بی پولی و محتاج شدن به نان شب و شرمنده شدن مرد!

بچه هایی که داغ دلشان تازه شد چون تعطیلات یعنی جای خالی پدر و محروم شدن از رفتن کنار مزار مطهرش!

بچه هایی که قرار بود دنیا آمدنشان نور چشم پدر و مادرهایشان باشد ولی داغ شدند بر دل نزدیکان

بچه هایی که  تعطیلاتشان به جای سبزه وگل بین دود و قل قل قلیان حضرت پدر سپری خواهد شد، مگر کمند؟

بچه هایی که هنر مادرشان جیغ زدن و غر غر کردن و بد اخلاقیست. اعصاب خط خطی هم شد تعطیلات؟

بچه هایی که هنوز سر چهار راه بدون ماسک و ضد عفونی کننده و دل نگرانی برای آنها، ایستاده اند و تعطیلات برای آنها یعنی غم نان شب!

 بچه هایی که در لانه کبوتریشان موبایل و تب لتی هم ندارند که با کور و روان پریش کردن خودشان سرگرم شوند و مزاحم کسی نباشند.

بچه ها یی کنار تخت مادر یا پدر مریض  و گذراندن ثانیه ها با آهنگ ناله های جانسوز عزیزانشان، چگونه تعطیلات را تحمل کنند؟

بچه هایی که بار زندگی پدرهای از کار افتاده، زندگی های بد سرپرست را بدوش می کشند را که کسی حقوق نمی دهد!

بچه های بی مادر!  بچه های بی امکانات؟  بچه های بیمار! بچه های …

خدایا اینجا کسی به فکر برخی بچه ها نیست! به ما که نه، به بچه های جنگ زده رحم کن!

نوشته شده توسط: صداقت/ 24 اسفند 1398

فقیر !

نوشته شده توسطصداقت...! 10ام آبان, 1398

جا ماندن از اتوبوس یکی یکدانه ساعت چهار صبح همان و درد سرهای رفتن از مرکز شهرستان همان. چند برابر هزینه مالی و زمانی و چند بار ماشین عوض کردن خسته ام کرده بود. بعد از هزار بار آیه الکرسی خواندن و هزار جور حرف تحمل کردن و  طی کردن مسیر دو ساعته در 4 ساعت، تازه رسیده بودم ورودی نصف جهان. رمق از جانم رفته بود، فکر اینکه باید سه بار اتوبوس واحد عوض کنم و یکی دو ساعت در راه باشم اشکم را در آورده بود هیچ، نیم ساعت بیشتر تا شروع کلاس وقت نداشتم. این یعنی کم مانده بود همه رشته هایم پنبه شود.  این همه راه رفته بودم برای دو ساعت کلاس و شمارش معکوس شنیده می شد.

از جسمم نا توان تر روحم. انگار این همسفری ته مانده انگیزه هایم را سر به نیست کرد. حالا با این احوال و اوضاع و گوشی همراه در پیت چطور تاکسی اینترنتی خبر کنم؟ کسی باور نمی کند که تماس گرفتم با برادر عزیز در تهران و خواستم تاکسی اصفهان را خبر کند!. مگر کسی قبول می کند. سر ظهر و این همه راه و نه هزار تومان، نمی ارزید. یک ربع زمانم را منتظر ماشین بودم. کم کم سر و کله پرایدی درب و داغان پیدا شد. صورت راننده را ندیدم ولی از کلامش مشخص بود هم جوان است و مقید و هم نا آشنا با قوانین امروزی جذب مشتری. وسط های راه عذر خواهی کرد که بنزین لازم است و من زبان باز کردم با نامحرم، که عجله دارم. با شرمندگی مجدد عذر خواهی کرد و گفت راه را می شناسد و سریعتر می رود. بدون بنزین وسط راه می مانیم. اصرار نکردم.

 نزدیک های پمپ بنزین، برخلاف یک ربع قبل، یکی دو بار حرف هایی با خودش زمزمه کرد. حرفی در دلش مانده بود. دوست نداشتم فکر  و قضاوت بدی داشته باشم ولی مطمئن بودم راننده یک چیزش هست. بدنم سرد شده بود. کنار مخزن، ماشین را خاموش کرد و صورتش را برگرداند طرفم. از ترس نگاهش نکردم.  گفت ببخشید و حرفش را خورد. سه بار این کار را تکرار کرد. آخرش دل به دریا زد و با صدایی شکسته و شرمنده و ضعیف گفت،  «ببخشید مادر. بخدا من امروز در آمد نداشته ام. خرج خانه زیاد است و هر روز کم می آورم. هیچ پولی ندارم. کرایه را لطف می کنید که بنزین بزنم؟»، خواستم قضاوت کنم که ترفندش است. رفتارهای مسیرش را مرور کردم. تن صدا و لحن کلامش را. گواهینامه ده ساله ام اگر به کاری نیامده بود این قدر یادم مانده بود که درجه بنزین ماشین را از روی صندلی عقب با چشم چک کنم. ده تومانی را از دستم گرفت. توقفی کوتاه کرد. هزار تومانی را که از شاگرد پمپ بنزین گرفت با احترام به من داد و بعد استارت زد. بعد از آن هم یک کلمه حرف نزد. جلوی درب مقصد پیاده شدم و رفت.

 کلاس تمام شد و با همان پروسه برگشتم خانه. دلم خیلی گرفته بود. آن روز از اینکه خانم دکتر با هفت سال تحصیلش و رسیدن به حقوق چند میلیونی و احترام و حساب شدن هزینه اش، شیر شده بود و با همدستی رفتار راننده، بدون اینکه درکی از امثال ما و نوع تحصیلات و بی پولی ما داشته باشد رجز خواند و سرزنش کرد و عاقل بودنش را به رخ سفاهت ماکشید. خیلی ناراحت شدم،  اگر بی سواد بود دلم نمی سوخت. تحصیل کرده و دکتر باشی و نگاهت مثل عوام غیر کارشناسانه و بدون شناخت باشد درد کمی نیست. کسی او را به خاطر دل بردن از پیر و جوان و رفتار و پوشش و نگاه دور از حیا و شأنش سرزنش نکرد هیچ، چه به به و چهچهی در فضا پیچیده بود. انصاف نبود که درصد قابل توجهی از جامعه را به خاطر تحصیل و تلاش سرزنش کنند. همه آنچه دیده بودم و شنیده بودم را توی پمپ بنزین فراموش کردم. دردناک بود ولی نه به اندازه مواجه شدن با شرمندگی یک مرد زحمتکش و با غیرت.

 ساعت نه و ده شب رفتم سراغ فضای مجازی و صفحه ای که گهگاهی سر می زدم که چیزی بیاموزم. عبرتی بگیرم و سرمشقی باشد برای قدم برداشتن هایم. جایی که خیلی وقت ها بعد از یک روز پر دغدغه دلم آرام می گرفت چون رفتار و صداقت صاحبش را می شناختم. امیدوار می شدم که هنوز هم شیعه ها روی کره زمین نفس می کشند. ولی پست جدیدش دلم را خون کرد.

چند کاری که فقرا انجام می دهند و ثروتمندان انجام نمی دهند! آیا در سرزمین  و فرهنگ ما هم فقیرها تلویزیون تماشا می کنند و  ثروتمندان مطالعه می کنند؟ ثروتمندان بر اساس نتیجه کارشان پول دریافت می کنند و فقیران بر اساس زمان صرف شده؟ متوجه کلیپ بودم ولی با جیب خالی کلیپ را ببینی و در صفحه چنین شخصیتی قضیه فرق دارد. همه فقیرها فقرشان از سفاهت و بی فکر و بی تدبیر قدم برداشتن نیست و دارایی همه ثروتمندان از تلاش و خدا باوری هایشان نیست. شیعه همانقدر که به تلاش و روزی رسانی خدا و رزق حلال و گره گشای مردم بودن اعتقاد دارد، با وجود توصیه به ساده زیستی و قناعت و اکتفا به رزق حلال و … فقر برایش ممدوح نیست. خیلی وقت ها نامبارکی فقر را می فهمد کسی تلاش نمی کند برای فقیر بودن. باور دارد مرز بین ایمان و کفر گاهی فقر است، می داند خدا بی دلیل مال را توی کتابش خیر خطاب نکرده. خوش انصاف،  قبول، فقیر هم بی فکر است و هم سفیه و عامل فقرش فقط و فقط خودش است و افکارش ولی حالا چه وقت این حرف ها ست؟ این کلیپ توی صفحه من بود مهم نبود. فرق است بین نگاه مردم به من و شما. نمی دانم بین 400  بازدید چند نفرشان بی پول بودند و خون به دلشان شد ولی دعا می کنم مثل راننده امروز بینشان نباشد. فرق است بین فقیر با فقیر! فرق است بین جیب خالی پدر و فرزند! در این اوضاع و احوال اقتصادی حواسمان به دل سرپرست های خانواده آن هم با جیب خالی باشد. مرهم دردشان نیستیم با انتشار برخی دیدگاه های نا مهربان، نمک زخم دلشان نباشیم!

 

 نوشته شده توسط: صداقت/ مدیر وبلاگ/ 10 آبان 1398

تا حالا به اینجای قضیه فکر کردی؟

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام مهر, 1398

محوطه اول مسجد پر شده بود از آدم های جورواجور. از چند ماهه تا هفتاد هشتاد ساله بلکه صد ساله. سیاه و سفید. با لباس ها و فرهنگ و زبان و گویش متفاوت. از شهر و دیار و کشورهایی دور و نزدیک.  یکی سجده بود و یکی اشک می ریخت. یکی با سوز دل آقا را صدا می زد. یکی قرآن می خواند و یکی بچه شیر می داد. نمی فهمیدم در دل این حاضران چه می گذشت. سطح سواد و شغل و صنفشان هر چه بود، آهنگ زمزمه شان آرامش عجیبی داشت.

همین که درب محوطه دوم باز شد. چشمم به ستون های سنگی و رنگ بی نظیر فرش های مسجد مقدس جمکران که روشن شد، بند و بساطم را جمع و به محوطه دوم مهاجرت کردم. غیر از من و خانمی با دوتا بچه قد و نیم قد و چند نفر از خادم های مسجد هیچ کس نبود. پناه بردم به یکی از ستون ها و تکیه زدم. سردی سنگ حس خوبی داشت. زانوهایم را بغل گرفتم و مشغول تماشای بازی دوتا وروجک شدم: «چقدر بچه داری حوصله می خواهد. مراقبتشان کم نیست، آموزش و تربیت هم از جان مادر پدرشان می خواهند. معلوم نیست آینده این دوتا وروجک چه گلی به سر خودشان و خانواده و جامعه می زنند. عجب دنیای غریبی!»

در همین بحبوحه صدایی شنیدم. خادم مسجد با یک بغل کتاب، شکارم کرده بود. از من خواست موضوع مورد علاقه ام را بگویم تا کتاب معرفی کند و اگر حال عبادت ندارم حداقل 15 دقیقه مطالعه کنم.

مکثی کردم. از وقتی شروع به نوشتن کردم بر خلاف روش معمول، از ترس اینکه نوشتنم تقلیدی شود مطالعه خیلی کتاب ها را ترک کردم. خیلی وقت بود دلم لک زده بود برای مطالعه زندگینامه شهدا. 15 دقیقه که جای دوری نمی رفت، : «شهدا». خادم مسجد شروع کرد به جابجا کردن کتاب های توی دستش و معرفی. چشمم به قرمزی جلد یکی از کتاب ها خشک شد: «عقیق» : «چه جالب! زندگینامه شهید خرازی هم کتاب شده؟». با شهید خرازی آشنا بودم.خیلی طول کشید تا ضمن همشهری بودن، مزارش را کنار شهید احمد کاظمی زیارت کنم. کتاب را ورقی زدم: «ادب و شجاعت و فرمانده بودن، حساسیت به بیت المال، عدم اسراف، خنده رو بودن، فعالیت های سیاسی و فرهنگی، هوش و استعداد و نظم نظامی، نماز شب، عزاداری برای امام حسین علیه السلام، مانوس بودن با قرآن و سفارش به پیروی از ولایت فقیه و خدایی بودنش حرف های تازه ای نبود. به نظرم عجیب هم نبود. از شهید خرازی غیر از اینها توقعی نمی رفت».

15 دقیقه گذشته بود و هنوز مطلبی از کتاب قانعم نکرده بود. تا اینکه رسیدم به شهید شدن با خوردن ترکش به قلب و  کسر کردن سال تولد از سال شهادت، بدنم از سنگی که به آن تکیه داده بودم سردتر شد. صدای قلبم را می شنیدم. «29 سال؟ توی ذهنم در  گلزار شهدای اصفهان قدم زدم. 20. 21. 26. 27. 14. 19 …. رنج سنی اغلب شهدای دفاع مقدس از 15 تا 30 نیست؟ شهید هادی موقع شهادت 25 ساله بود؟ شهدای شهرمان را مرور کردم. از همه 120 شهید شهر یکی دو نفرشان بالای 30 سالند. چطور می شود با سن کم روحی به این بزرگی داشت؟ بچه هم بچه های قدیم!».  خوش بحال مادر پدرهایی که بچه های جوان و نوجوانشان سربار خانواده و کشور نشدند هیچ، بار دفاع از اسلام را به دوش کشیدند و حماسه و عشق آفریدند. بچه هایی که از مادر پدرهای بی سواد و کم سواد، یاد گرفته بودند چطور راه صد ساله را یک شبه بروند.راه تاریخ را با خونشان روشن کردند و نشان دادند دنیا ارزش  بی خدا رفتن ندارد. شهیدانه زندگی کردند و شهید رفتند. خدایا جوانان ما را چه شد؟!»

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 2 مهر 1398

تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام شهریور, 1398

از همان کنج اتاق نشیمن یک نگاهم به عماد بود و چهار دست و پا رفتنش و نگاه دیگرم به بقیه برادرزاده ها که 4-5 نفری دور هم حلقه زده بودند و نمی فهمیدم مشغول چه توطئه ای در اتاق نازنینم هستند. با اینکه صدبار خط و نشان کشیده بودم، ته دلم نگران کتاب های قرضی و نظم کتابخانه و سلامت وسایلم بود. همه سال برای آمدن مُحرّم و معنویتش و جمع شدن جمعمان لحظه شماری می کنم، اما نمی توانم احساس ناخوشایندی را که دارم، انکار کنم. سر و کله مهمان های مُحرّمی که پیدا بشود باید اتاق مهمانی را که همه سال با انبوهی دفتر و کتاب و قلم در تسخیرم است، تحویل مهمان ها داده و مهاجرت کنم به کنجی از اتاق نشیمن. از هر بعدی حساب کنی هیچ فرقی بین کنج اتاق مهمانی و اتاق نشیمن نیست، بارها به خودم گفته ام:« هیچ سهمی از این منزل ملک تو نیست. نسبت تو و بقیه خواهر برادرها با این اتاق فرقی ندارد»، با این همه از این قضیه به شدت احساس غارت شدن و ناراحتی دارم. نمی دانم امسال چرا این حس این قدر پر رنگتر شده بود. هیچ تمرکزی برای انجام هیچ کاری نداشتم. شاید هم باید باور کنم به اندازه سال قبل جوان نیستم و حوصله شان را نداشتم.

عماد که خسته شد و صدای گریه اش بالا گرفت، بغلش کردم رفتم ببینم تیم وروجک های زیر 9 سال چه کار خارق العاده ای انجام می دهند که نیم ساعت بود بدون بحث و دعوا، حلقه وار میخکوب بودند روی زمین.

تا من را دیدند با ذوق و احساس رضایت عجیبی یک صدا گفتند: «عمه ببین، عمه ببین…». دست و پایم سست شده بود نمی توانستم تصمیم بگیرم که طبق روانشناسی کودک ذوق کنم و تشویق و بعد اشتباهشان را تذکر بدهم یا مثل غارت شده ها فریاد بزنم و به جای دست، با عماد بکوبم به سرشان یا جیغ بزنم و مادر را صدا کنم تا به فریادم برسد. کم مانده بود عماد از دستم رها شود. باور کردنی نبود. در عرض کمتر از نیم ساعت، نیمی از برگه های آچهار بسته جدید با قیمت سوبله که برای پایان نامه خریده بودم را گروهی نقاشی کرده بودند و همه را تا جایی که چسب نواری و پایه چسب یاری کرده بود به در و دیوار اتاق نصب فرموده بودند. بقیه را هم با هر وسیله ای که می شود،اعم از پونز و میخ و چسب مایع. حتی به شیشه های کمدم که صبح تمیز کرده بودم رحم نکرده بودند. چند نفر نقاش و دو نفر هم داغ داغ صندلی کِشان کار نصب و عرضه را به عهده گرفته بودند. زهرا کوچولوی سه ساله هم که به پروژه راه نیافته بود، تا توانسته بود روی دیوار کچی غیر قابل شستشو با مداد شمعی هنرنمایی کرده بود. به عنوان زیر دستی هم هر کتابی از هر کجا زورشان رسیده بود، برداشته بودند. نصف کتاب ها هم از شدت سرعت عمل در خروج زیر دستی، از کتابخانه ریخته شده بود روی زمین. این وسط محمد را هم تشویق می کردند که تکیه بدهد به لپ تاپ و برای اولین بار یا علی بگوید و برخیزد و راه رفتن را تجربه کند. از بس صندلی را کشیده بودند برای نصب و تزیین، پیچ های پشتی صندلی باز و صندلی به دو شیء جدید چهار پایه و بالش تبدیل شده بود.

اشکم در آمد «دلم می خواست همه را به اتفاق خانواده هاشان از خانه بیرون کنم». عماد هم آرام نمی گرفت.  مادر از آشپزخانه تلگراف می زد که بچه شاید تشنه است بروم آشپزخانه. بدون هیچ عکس العملی، عصبانی خیز گرفتم طرف آشپزخانه. همین طور که مادر آب جوشیده می ریخت توی استکان و عماد را سیراب می کرد، هر چه توانستم غر زدم. مادر فقط گفت: «دخترم اینها برادرزاده هایت هم نباشند، عزادار امام حسینند. جمع می کنیم. امام حسین علیه السلام افتخار داده چند روز میزبان عزادارش باشی، ناراحتی؟ ». آنقدر عصبانی بودم که توجهی نکردم و ادامه دادم. نگاهم که به آب باقیمانده در استکان افتاد، صدای من و عماد با هم قطع شد. همه آبی که عماد هشت ماهه خورد و آرام گرفت دو تا جرعه بیشتر نبود، ندامتی که از غر زدن هایم داشتم از من می پرسید: «چه می شود که کار انسان به جایی می رسد که در لباس مسلمانی کمتر از دو جرعه آب از کودکی شش ماهه با تقاضای امامش دریغ می کند هیچ، پاسخش را با سه شعبه می دهد و روی دست پدر، جلوی چشم مادر و عمه، بی هیچ گناهی ذبحش می کند و سپاهی عظیم تماشا میکنند و سکوت و احساس رضایت؟

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 15 شهریور 1398