موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

کشمش بانو، استاد عقاید!

نوشته شده توسطصداقت...! 14ام مرداد, 1394

تجربه اول حضور هر دو وروجک با هم، آن هم بدون همراهی پدر و مادرهایشان استرس زا بود. برقراری عدالت بین  برادرزاده های چهار و تقریبا  دو ساله، از جنس مخالف کار سختی به نظر می رسید. فاطمه راهی آشپزخانه شد و  ابوالفضل  آمد اتاق عمه. «عمه  اجازه می دهی کامپیوتربازی کنم؟»  «با کامپیوتر عمه؟ نه نمی شود کامپیوتر که برای بازی  کردن نیست.» رفت سراغ برگه های  باطله یک طرف سفید که برای استفاده مجدد نگه می دارم. حتما قصد نقاشی کردن داشت؛ اما بر خلاف همیشه  کل برگه ها را با زحمت برداشت و رفت. مدتی گذشت صدایی از او شنیده نمی شد. جای تعجب داشت. ناگهان فریاد زد: «فاطمه  درست شد بیا بازی کنیم.»  بعد هم عمه را احضار کرد. رفتم ببینم ماموریتم چیست که شکه شدم. تمام برگه ها را مچاله کرده بود و کنار هم گذاشته بود تپه ای از نارنجک. سه نفره آن قدر نارنجک بازی کردیم که تمام اتاق های منزل غرق کاغذ بود. آن قدر دویده بودیم و خندیده بودیم و همدیگر را با نارنجک های کاغذی کشته بودیم که فاطمه با نفس نفس زدن می گفت: مامان جون بَه  مُخوام. مادرم دو ظرف یک اندازه و با یک گل با محتوای نخودچی کشمش برایمان آورد. یکی کمتر که قسمت کردن خوراکی هایشان را یاد بگیرند. هر دو دوست بی وفا نخودچی ها را می خوردند و کشمش ها را به عمه تحمیل می کردند. هر چه توضیح می دادم عمه کشمش دوست ندارد فایده ای نداشت. با دهانی که پر بود از محبت های کشمشی  شروع کردم به خندیدن. مادرم سوال کرد: «خنده اش کجاست.» جواب دادم: «یاد آن روزهایی افتادم که می گفتید اگر مورچه را کشتیم وقتی رفتیم پیش خدا؛ خدا به ما کشمش می دهد که مورچه درست کنیم. عجب استدلال بی منطقی. برای آموزش اذیت نکردن حیوانات راه دیگری نبود؟ این همه سال گذشته ولی هنوز کشمش می بینم این داستان برایم تداعی می شود و از ذهنم پاک نشده است». مادرم لبخند معنا داری زد. سکوت کردم. وقتی به عجز خود در فرو بردن کشمش ها از دهان دقت کردم  شرمنده مادر شدم. شاید داستان به ظاهربی منطق کشمش و مورچه کودکی، شاهکار بی نظیری است   از  مادرانی با قلبی مملو از عشق خدا.  باید از کودکی  برای جوانی بیاموزم  خدایی دارم،  بدون کشمش مورچه می سازد.  روزی نزد خدا یم می روم. خدا می داند مورچه ها  را کشتم. حالا باید جواب بدهم. جوابش  نزد خدای مهربان تازیانه و آتش نیست. جبران است. اما در مقابل جبران، عجز و ناتوانی موج خواهد زد. تا فرصت داری داستان کشمش عجز و مورچه اعمال را باور کن!

صداقت/14 مرداد 94

درود!

نوشته شده توسطصداقت...! 10ام مرداد, 1394

از قدم زدن در خیابان های شهری که تمام سال های عمرم را در آن گذرانده ام احساس غریبی می کردم. چادری آرایش کرده، چادری با زلف پریشان، چادری با روسری های خوشرنگ جذاب، چادری با لبخند و صدای شنیدنی برای نامحرم، جوان شیعه آن هم بیکار، نشسته کنار خیابان و سر راه ناموس مردم، متلک گفتن پسر بچه های ابتدایی به دختر بچه ها، دخترانه لباس پوشیدن مردهای یا علی گو، قسم های مکرر و چادری های روانه بازار برای غیر ضرورت،  دلتنگ شدم از همه ندیده هایی که امروز بیشتر می بینم. این نو آوری ها هیچ جدابیتی نداشت.  ما از خدا بهتر می فهمیم؟ در همین افکار بودم که جلو درب ورودی رسیدم. مرکزی فرهنگی با انواع و اقسام کلاس های هنری و قرآنی. صدای سلامی شنیدم. جای تعجب داشت.  نگاه کردم پسر بچه ای با نگاه دوخته به زمین، مودب ایستاده بود و از من خواست وارد شوم. گهگاهی با این مرکز همکاری افتخاری دارم. می شناختمش. چند بار مطرح کرده بود که به کلاس سیاه قلم علاقمند شده و جواب اینکه« مخصوص دختران است» را هم زیاد شنیده بود. وقتی روی صندلی نشستم  تلفن زنگ خورد. خانمی بعد ازسلام و  بی مقدمه گفت: دخترش از ادامه کلاس پشیمان شده و قرار نبوده است دختر ها و پسرها کلاس مختلط داشته باشند. توضیح دادم بچه اول ابتدایی هنوز این قدر ممیز نیست به اضافه اینکه این جلسه استناء بوده به درخواست مربی و همه چیز کنترل شده و کلاس سالم و بی هیچ مشکلی تمام شده است. قبول نکرد و خداحافظ. ناراحت نشدم ، از صحنه هایی که در راه دیده بودم شیرین تر بود. محمد هنوز ایستاده بود. پرسیدم:  سر کلاس نمی روی؟ گفت: «نه خانم آمده ام تشکر کنم و بروم» . گفتم بابته؟ گفت زحمت صحبت با مربی. وقتی علاقه اش به کلاس را دیدم. چند روز رفتارش را در رفت و آمد به کلاس قرآن کنترل کردم. پسر اهلی بود و کلاس هفتم . هنر آموزان کلاس سیاه قلم چند نفر بیشتر نبودند و با ترکیب سنی چند نفر دوم و سوم ابتدایی و یکی دو نفردانشگاهی. همه اهل چادر و مودب و از خانواده های مذهبی. با مربی صحبت کردم و از او خواستم آخرکلاس بنشیند و ازمحتوای کلاس بهره مند شود. یک نفر بود و کلاس حکم مختلط پیدا نمی کرد.  مربی توضیحاتم را که شنید منطقم را تایید کرد و اجازه را صادر. هنر آموزان نیز مخالفتی نداشتند. امروز اولین جلسه حضورش بود. گفتم  یعنی چه؟این همه اصرار! چرا نه؟ گفت : بروم سر کلاس دخترها؟ درست نیست خانم. خواهرم با مربی صحبت کرده اند. قبول کرده اند در فلان مرکزبه من آموزش دهند و خواهرم هم با من بیاید. لبخندی زدم و برای امتحان چون می دانستم وضع مالی متوسطی دارند گفتم:   هزینه اش؟ گفت فلان قیمت. بیش از دو برابر بود. گفتم زیاد نیست؟ گفت: ارزش دارد. از ته قلبش گفت. تمام دلتنگی ام از بین رفت. درود بر فرزندان ایران زمین و غیرتشان. درود بر مادران و پدرانی که دانستند ما شیعه به دنیا آمده ایم برای کمک به ظهور مهدی زهرا نه برای شاد کردن دشمنانشان و خرسند نمودن وجود شیطانیشان از موفقیت ظاهری در جنگ نرم!! درود!

صداقت/ مرداد 1394

 

بچه باش!

نوشته شده توسطصداقت...! 31ام تیر, 1394

تمام توجهم به فاطمه بود. ازنگاه کردن به خنده ها ی ملیح و شادی آفرین و بازی های به ظاهر ساده و شیرینش روحم  تازه می شد. گوش دادن به جمله ها و کلمات و عمه عمه گفتن های واضحش باور اینکه هنوز چند ماه  به افق دو ساله شدنش  باقیمانده است را، سخت تر می کند.  حین تماشا و بازی، گاهی هم سکوت می کنم و دلتنگ می شوم. عسل این شیرین کامی، با تلخی نگرانی ام آمیخته و طعم عجیبی ایجاد کرده است. هر روز وابسته تر می شود و حضورش زمان بیشتری را برای توجه به او طلب می کند. وقتی با هزار بهانه به منزل می رود، چند ساعت بعد با هق هقی که نشان از گریه ای طولانی و عمیق است، باز می گردد.  گاهی تا ساعت دوازده شب مهمان ماست و این یعنی مطالعه و روشن کردن سیستم و … تعطیل. مجبور بودم برای مسئولیتی که پذیرفته بودم سیستم را روشن کنم.  مگر می گذاشت به نیت تبرک هم که شده موس را لمس کنم. امان صفحه کلید بریده شد. سوال کردن هایش بیچاره ام کرده بود. ناگزیر از اتاق خارج شدم و با همکاری مادرم برادر زاده عزیز را پشت د ر جا گذاشتم و به اتاق بازگشتم. چند دقیقه نگذشته بود که صدای دست هایش که محکم به در می کوبید و پشت در عمه عمه می کرد شنیده شد. شنیده شدن صدای مادرم و مهربانی هایش، توجه نکردن به خواهش او را ممکن می ساخت. البته تا آنجایی که صدای گریه اش شنیده شد. از اتاق خارج شدم. روبرویش نشستم. سعی کردم با کلمات و نوازش آرامش کنم. نمی دانم چه شد باور نکرد و برای اولین بار به چشمانم حمله ور شد . در یک عکس العمل سریع،مقاومت کردم برای نجات از کور شدن که  دستم محکم خورد به دستش . بغض کرد، رهایم کرد و رفت. تا مدتی کنارم نمی آمد. انگار ترسیده بود. ناراحت شدم. بازگشتم به اتاق. در فکر بودم و مشغول سیستم . چطور می شد به او بفهمانم ؛ نمی شود تمام زمانم متعلق به او باشد، گاهی مجبورم کنارش نباشم، با آن همه رابطه عاطفی این مدت  چرا باور نمی کند دستم اتفاقی با او برخورد کرده و …   راست گفته اند بچه ها زود همه چیز را فراموش می کنند. چقدر  بی وفا!  در همین افکاربودم که دیدم کنارم ایستاده و دو باره با لبخند دلبرانه اش، صدا می زند عمه عمه. دلم برایش تنگ شده بود، بغلش کردم و ابراز علاقه.  بعد از سال ها امروز فهمیدم که آن فراموشی  کودکانه ای   که پیامبر مهربانی ها از ما طلب می نماید، فراموشی بدی هاست کنار به یاد داشتن خوبی ها. فکر می کنم خیلی هایمان باید سال ها تمرین کنیم و زحمت بکشیم، آن هم برای بچه بودن،  خیلی  دور شده ایم از امتیاز داشتن دلی بی کینه و آشنا به محبت آنها که به ما ستم کردند. به خدا اعتماد کن بچه باش بچه.

صداقت: 31 تیر 94

قرص درد دل!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام تیر, 1394

چند شب پیش، یعنی یکی از شب های آخر ماه مبارک رمضان امسال، به منظور شرکت در جلسه تفسیر قرآن ، راهی مسجد جامع شهرمان شدیم. بعد از ورود، از دیدن  معلم کلاس اول ابتدایی ام  خوشحال شدم. از احوالپرسی ا م استقبال گرمی کرد و تقریبا نیمی از مراسم گرم صحبت بودیم. از درس و بحث و مدرسه ام سوال نمود و از اینکه برای آینده چه برنامه ای دارم و …. از خاطراتی که به یاد نمی آوردم صحبت کرد و از نمره های بیست و استعداد و کم حرفی ا م. وقتی فهمید  برای ادامه تحصیل  حوزه را انتخاب کرده ام،  به عنوان اولین فرد،  تشویق عجیبی نمود و حرف های دلگرم کننده زیادی زد. سوال شرعی می پرسید و گاهی هم از لفظ آخوند جان استفاده می کرد.   از خودش برایم گفت و بیماری اش. از تمرکز ضعیفی که برای نماز دارد و به تعبیر خودش بی توفیقی درقرائت  قرآن و حسرت روزهای گذشته. میانسال است اما بیماری و خستگی ناشی از آن، از زیبایی  و مهربانی چهره اش کاسته بود و اندام نرمالش را ضعیف و لاغر نموده بود. گفت برای بیماری معده اش روزی نه قرص مصرف می کند  و  از این رنج  و اثراتش، صبرش رو به اتمام است و از بسیاری غذاها و میوه های امروزی ممنوع شده و هیچ میل و رغبتی به هیچ خوراکی ندارد. کم کم خداحافظی کرد وبا تواضع تمام و با ادبیات «معذرت خواهی از اینکه وقتم را گرفته بود » برای نماز خواندن به گوشه خلوتی از مسجد پناه برد. قبل از آن تعدادی قرص از بسته های آن باز نمود و برای آوردن لیوانی آب به حیاط مسجد رفت و بدون اینکه متوجه باشند یکی از قرص ها نزدیکم روی زمین افتاد. مادرم که دورتر نشسته بود و جمعیت اجازه حرکتش را نمی داد، اشاره کرد و  خواست قرص را از روی زمین بردارم. از حرف مادرم استقبالی نکردم و با همان بی حالی و ضعف ناشی از یک هفته  درگیری با  این حساسیت بی سابقه در عمرم  و آبریزش چشم و بینی و خشکی گلو و روزه تازه افطار شده و … با اشاره جواب دادم  مسجد را جارو می زنند بر می دارند.  مادرم اخم کرد و خواست بلند شود که خجالت کشیدم و برخاستم و قرص را تا سطل زباله حیاط مشایعت کردم.  بعد از بازگشت کنار مادرم در فاصله ای که از جا به جا شدن یک نفر ایجاد شده بود نشستم. گفتم مادرصبر می کردید  بعد از سخنرانی بر می داشتم. مادرم گفت:  اگر بچه ای در این فاصله   آن را می خورد جواب خدا را چه می دادی؟ از حرف مادرشرمنده شدم و نگاه کردم به  دستمالی که در دستم سنگینی می کرد  و یاد حرف دکتر افتادم که بعد از اعتراضم از بی سابقه بودن این حساسیت گفت: تقصیر شما نیست فعلا یک هفته گوجه بادمجان خیار سیفی جات و تقریبا میوه جات و  … استفاده نکنید بعضی از این میوه های بازار زودتر از موعد برداشت شده و اثرات سموم کشاورزی باقی مانده و … در ضمن از مواد شوینده فلان و… استفاده نکنید بعد از بهبودی و بازگشت مقاومت بدن، اشکالی ندارد و نسخه خالی را به دستم داد… اکنون از آن چیزی که بیش از حساسیت رنج می بردم فکر کردن به جواب این سوال بود که : «چه شد که از مادران این چنینی ایران زمین فرزندانی پرورش یافت که برای منفعت و سود آوری،  سلامتی نسل شیعه فرزندان ایران زمین را نادیده می گیرد؟؟؟!!»

صداقت/ 28 تیر 1394

تکیه کلام بزرگترها!

نوشته شده توسطصداقت...! 14ام تیر, 1394

بیش از چهار ماه از آغاز نوشتن این مقاله می گذشت ولی پایان کار هر روز دورتر به نظر می رسید.  مشکلات مختلف یا شاید بهانه های رنگارنگ از یک طرف و مشکل سیستم و نرم افزار جامع التفاسیر و عدم دسترسی به کتابخانه های مجازی و معتبرچند هفته اخیراز سوی دیگرآرامشم را بر هم زده  و مرا شرمنده استاد نموده بود . واقعا نتیجه عکس بود.«مرتب از خود سوال می کردم مشکل کار کجاست؟» . در راه بازگشت از مسجد به فکر چاره بودم که با پیر زن همسایه روبرو شدم. بعد از احوال پرسی در ادامه صحبت هایش از من سوال کرد «نماز را برکت نمودید؟»  گفته اش  مرا به  فکر واداشت. حالم تغییر کرد. به نظر حس درستی است.  معمای گم شده بسیاری از  زندگی ها و جواب سوالم همین بود.  تکیه کلام اصلی نسل پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها یعنی واژه «برکت» . جای تامل داشت این عمر بی برکت.  نتیجه چاره جویی، مرا  مجبور کرد  برای اتمام قسمتی از کار،  لپ تاپ یکی از آشنایان را چند ساعتی قرض بگیرم. وقتی سیستم را روشن نمودم صفحات زیادی باز بود. معلوم بود سیستم هایبر نیت شده و صاحب آن خواستار باز بودن پنجره های موجود است. به علت عدم نصب نرم افزار و جهت دسترسی به کتابخانه های مجازی اتصال خود را با اینترنت برقرار نمودم. به محض اتصال کنار صفحه دسک تاپ مرتبا پیام هایی نمودار می شد :  تلگرام 300 پیام و لاین 250 پیام واتس آپ 30 پیام و  …  تعداد پیام ها مزاحمت جدی برای ادامه کار  ایجاد کرده بود. مگر چند ساعت گذشته بود؟ فقط دو ساعت. نهایتا  سیستم را رها کردم. با  برنامه ها و محیط های فوق آشنایی ندارم اما به نظر محیط های گفتمان و گپ های دوستانه است.   مطمئنم صاحب سیستم اهل گفتگوی با نامحرم و روابط غیر شرعی نیست اما یقین دارم در این وسعت گفتمان ها و حضورها خطا بس فراوان است.  گذشته از شرع و عقل و از دست دادن فرصت های غیر قابل بازگشت عمر و کم شدن روابط عاطفی با اهل خانواده و …  اما به راستی این حضورها  فرهنگی است و  سه اصل برکت یعنی رشد، جاودانگی و تقدس را به همراه دارد؟ کاش  اعمال ما ،  وارث تکیه  کلام بزرگترها بود.

حس ترکیبی!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام خرداد, 1394

از کلام مادر شرمنده شدم. حق با مادر بود بهانه می گرفتم آن هم در این سن و سال.  اما دلیل داشت.  اسفند روی آتش،  بهترین تعبیر از حال امروزم است. خسته، نگران، حس بی اثر بودن  تلاش ها و صبوری ها ی دیگرانی  برای خودخواهی و اشتباه گروهی دیگر .  زیر سوال رفتن کیفیت کار.  ثبت نام کنندگان و ورودی های جدید به راحتی تناقض کلام یک ماهه را با یک روزه باور نمی کردند.  بی نظمی و قول غیر صادق اثر ماندگاری در ذهن دارد. ضمن  فراهم نمودن شرایط در خواستی،  مربی  تعهد یک ماهه را فراموش و از همکاری  با  مرکز سر باز زد ه بود . مراجعه ثبت نام کنندگان همان و اعتراضات همان.   مسئول ثبت نام  با تلفن صحبت می کرد و  التماس:  ما به مردم قول داده ایم. یافتن مربی جایگزین در این فاصله زمانی سخت است. اینجا مرکز قرآنی است. بدنام شود به آبروی دین لطمه می خورد. چهل خانواده ذهنیت منفی نسبت به قشر  مذهبی پیدا می کنند. مربی مثل شما  در منطقه نداریم. تبلیغات و ثبت نام برای شما بوده است و … فایده ای نداشت. به این حرف ها توجهی نمی کرد.   شاید کاسه داغتر از آش باشم اما نمی شد بی تفاوت باشم. می شود عضو یک مجموعه بود و آبروی آن برایت مهم نباشد؟ حالا هر نقشی داشته باشی پر رنگ یا کمرنگ. خدا حواسش هست وصداقت ها را می بیند درست  اما ما وظیفه ای نداشتیم؟  بی قرار بودم. از هیچ چیز به اندازه بی مسئولیتی آن هم در راس امور اذیت نمی شوم. پناه بردم به گوشی. از صحبت   تلفنی با نازنین آرامتر شدم. وقتی گفت بعد از سه ماه هفته آینده به دیدارم می آید دلم  بیشتر تنگ  شد. عدد هفت عدد زیادی به نظر می رسید. هفـــــــــت روز. برای آرامتر شدن بعد از چند ماه  روبروی تلویزیون نشستم ،  شبکه ها را جابه جا کردم ببینم تماشا گشا یشی دارد یا نه.  خبر از آمدن غواصان شهید بود.  270 مسافر. بعد از بیست و هفت سال. چه شکوهی. بین جمعیت خوش آب و رنگ هایی هم دیده می شدند. بین مجموعه کثیر و حضور و این همه وفا، به چشم نمی آید اما بعضی چیزها کم آن  هم زیاد است. آرام نشدم اما آرزو کردم کاش هیچ مادر شهیدی در بین جمع نباشد. چون امروز فهمیدم  ترکیب حس  دوست داشتن، انتظار، دلتنگی،   دست رسی نداشتن به  عزیزت ، طلب  کلام و نگاهش، با طعمی از درک  بد قولی و بی مسئولیتی و بی تفاوتی به همه صبوری هایت  حس ترکیبی دردناکی است.   تحملش بسیار سخت بود بسیار سخت.