موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

منم یاکریم!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام مرداد, 1393

نمی دانم از خستگی بود یا بی توفیقی این بار حتی زبانم هم مرا به گفتن ذکری یاری نمی کرد. عادت ندارم در محل های زیارتی به دعا و نماز و …  و  خلاصه استفاده از زمان مشغول باشم فقط  نشستن و حضور و سکوت آرامم می کند. خیلی خلوت شده. بعد از نماز ظهر و عصر همه رفتند.  کنار ستون تکیه زده بودم و از تمیزی و وسعت و اخلاص و اشک و دعای بقیه لذت می بردم و صفای  بچه هایی که  از خلوتی استفاده می کردند و مشغول بازی و دویدن  بودند را تماشا می کردم . تکرار واژه الله روی همه ستون ها زیبا بود. خدام  با ظرافت خاصی مواظب تمیزی  و نظم محل بودند. حرم حضرت معصومه واقعا با صفاست خیلی وقت بود نیامده بودم. کمتر کسی مشغول دنیاست و اطراف مثل من. چند نفراز  قیمت اجناسی که برای سوغات خریده بودندبا هم صحبت می کردند و تفاوت ها و…  واقعا عجیب بود. همه هم از یک شهر خرید کرده بودند حالا تفاوت کرایه مغازه را هم حساب می کردی این قدر تفاوت بوی تاسف بار مال حرام و شبهه ناک می داد. ولی مگر می شود به کسی گفت.  مگر می شد به کسی گفت که مال حرام نسل را دگرگون می کند. محبت اهل بیت را کم می کند. حق پذیری را کم می کند. مرکب خوبی برای آتش است. می شود زنان از خواسته هایشان کمتر کنند و یار باشند در کسب مال حلال شوهر. یا واکنش نشان دهند و … در همین افکار بودم که نگاه کردم کمتر از دو متر فاصله با من. «یاکریم» به آرامی یک پر از نمی دانم کجا پر زد و نشست روی زمین و قدم می زد از روی زمین چیزی جمع می کرد. با اینکه چشمانم اصلا ضعیف نیست به سختی می شد ببینی که چیزی روی فرش ریخته با این همه مراقبت خدام. بدون اینکه مزاحم «یاکریم» باشم دقت کردم دیدم خرده های بیسکوییتی است که بچه ها در حال دویدن می خوردند، روی چند تا فرش ریخته شده در حدی که اصلا قابل مشاهده نیست اما «یاکریم» با ظرافت خاصی همه را جمع کرد و رفت. به خودم گفتم اگر ما به اندازه این «یاکریم» باور کرده بودیم «هو الرزاق» تن به خوردن هر مالی نمی دادیم. حداقلش اینکه منم یاکریم. خدا بین این همه مانع و در فضای بسته رزق «یاکریم»  را یادش نرفته می شود ما را فراموش کند؟! چه ظلمی می کنیم با این شناخت هایمان و خدایی که از خدا ساخته ایم در ذهن. خدای «یاکریم» خدای همه است با همه زیبایی هایش.

تنها فرصت!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام مرداد, 1393

نفهمیدم کی وارد اتاق شده بود. در اتاق همیشه بازه و پاتوق نوشتن و فعالیت و … کاملا روبروی در ولی وقتی تمرکز کنم روی کاری اصلا متوجه اطرا ف نیستم. دیدم منتظره. گفتم چیه؟ گفت: عمه. گفتم: جانم. گفت چسبت میدی؟ گفتم : می دونی که کجاست برو بردار. یادم نبود دستش هنوز نمیرسه. بلند شدم که چسب بهش بدم. گفتم: عمه چسب می خوای چه کار؟ گفت: می خوام برم درختتون که عمو بریده بچسبونم. بغلش کردم و گفتم: عمه جان درخت که بریدن نمیشه چسب زد چسبم بزنی فایده ای نداره. امسال هوا گرمه برگای درخت زودتر خشک شدن . چون خیلی بزرگ شده شاخش رفته خونه همسایه برگ میریزه اون چون پیر شده نمی تونه که مثل مامان جون صبح و عصر جارو کنه عمواین شاخش بریده که همسایه راحت بشه. تازه عمه؛ وقتی پاییز شد و برگاش ریخت. بعد برف اومد و برف بازی کردی ،دوباره بهار میشه شاخه و برگ های تازه و قشنگ میده. از بغلم اومد پایین و دوید توی هال و گفت بابا بابا عمه میگه چسب نمی خواد  دوباره بزرگ میشه و دستاش باز کرده بود و می گفت این قدر بزرگ میشه. بهش نگاه می کردم و با خودم می گفتم هر چقدر هم که بچه باهوش باشه و ما درسش بدیم صفا و پاکیش و هیچ چیز نمی تونه ازش بگیره حتی بزرگتر بودن از سنش. کاش همه ما صفا و پاکی این بچه سه چهار ساله را داشتیم ولی این قدر بزرگ شده بودیم که بفهمیم دنیا که گذشت اگه کال از درخت جدا شدیم دیگه هیچ بهاری وجود نداره و تا ابد کالیم.


همه چیز از یک نگاه شروع شد!

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام مرداد, 1393

هر چند امنیت و اخلاق محل مشکلی ندارد ولی از توقف در آن محل اذیت می شدم . راه دیگری نبود،باید صبر می کردم تا ماشین مناسبی برای رفتن پیدا شود. صداها مرتب بلندتر می شد. قبل از رسیدن به محل هر دو را که دیدم می شناختم و از هر دو تصویر زیبایی در ذهن داشتم. یکی پیرمردی 60 هفتاد ساله که شاهد خیلی خوبی هایش در این سال های رفت و آمد بوده ام، همیشه در خریدهایش بهترین ها را می خرید، دست خالی ندیده بودم منزل برود، نگاهش را از ناموس مردم فرو می گرفت و حواسش خیلی به محرمی و نامحرمی و حلال و حرام بود، وقتی در محل حضور داشت ما هم احساس امنیت داشتیم، با اینکه از سر و وضع و شواهد رفتاری اش پیدا بود فقیر بود اما دست بخشش بالا بود خیلی راحت می شد بفهمی اهل وابستگی به مال دنیا نیست و خلاصه خیلی رفتارهای  که شاید ملکه شدن آن ها برای امثال من سال ها زمان نیاز دارد. و یکی خانمی متین و با وقار، محجب. هیچ وقت در این مسیر ندیده بودمش اما در مسجد یکی دو باری دیده بودمش. دخترانش هم مثل خودش با وقار و دوست داشتنی بودند، شب قدر امسال نزدیک ما نشسته بود اما ندیدم تا صبح یک کلمه حرف بزند و فقط به دعا و عبادت مشغول بود و او هم ویژگی های خاص آرزو شدنی زیاد داشت.  نزدیک که شدند و آنها را با هم دیدم

ادامه »

مارمولک!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام مرداد, 1393

صدای جمعیت حاضر که همه با هم جمله «سبحانک یا لا اله الا انت…» را تکرار می کردند روح خاصی به فضای معنوی مسجد آجری هزار ساله می داد. در حیاط  هم جمعیت فشرده و منظم تر از صف های نماز جماعت نشسته بودند. هوا کمی گرم بود. پاهایم کمی خسته شده بود ولی فضای کافی برای جا به جا شدن نبود. کنار من تا دیوارایوان حیاط به اندازه دو نفر فاصله بود که یک گروه دوستان 4 نفره با عقب و جلو نشستن جا شده بودند و گرم صحبت ، هر چهار نفرشان امروزی و از بچه های شیک و جوان.  هر طور بود ضمن تکرار ذکر و صدای مداحی که دعای جوشن کبیر را به زیبایی قرائت می کرد پاهایم را آزاد کردم . نگاهم را که بالا کردم  با صحنه ای مواجه شدم عجیب، مارمولکی درست روی شانه یکی از افراد این گروه که روبروی من نشسته بود حرکت می کرد تا جایی که کم کم رسید به بالای سرش و روی چادرش با جذبه خاصی ایستاده بود حواسم پرت شد آن قدر ترسیده بودم که نمی توانستم ذکر را تکرار کنم فاصله اش با من کمتر از یک متر بود، از طرفی نمی توانستم حرفی بزنم حتم داشتم خیلی ها این ترس را دارند و فضا متشنج می شد چند دقیقه ای گذشت و من همه حواسم به مارمولک جان بود که نزدیک من نشود، تا اینکه ناگهان یکی از دوستانش دید و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. داد و فریاد و میزبان مارمولک چادرش را انداخته بود و حیوان بیچاره سردرگم بین ما می دوید فضا به هم ریخت فقط من و مادرم از جایمان حرکت نکردیم اهل دادو فریاد که نبودم ولی سکوتم از شجاعت نبود چون دیدم مارمولک از کنارم رد شد و رفت ساکن بودم. خلاصه کار تا جایی پیش رفت که شجاع بانویی ضمن سرزنش دختران و زنان جوان و میانسال و حتی پیر، با در دست گرفتن جسم رنجور مارمولک زنده  با دستمالی او را تا سطل زباله مشایعت فرمود. وقتی فضا آرامتر شد.فکر کردم باید از این   صحنه ها چه می فهمیدم. مسجد به این تمیزی  در تمام عمر چنین چیزی ندیده بودم و نشنیده بودم. کمی فکر کردم دیدم شاید اینکه،حکایت ماست و مرگ. میزبان مارمولک ترس از مارمولک داشت اما باور نداشت که چقدر به او نزدیک است درست روی سرش بود، من می ترسیدم و چون آن را میزبان همسایه می دیدم باور داشتم و حسش می کردم اما یادم رفته بود که مارمولک دست و پا دارد و خیلی زود می تواند خودش را به من هم برساند، خانمی که مارمولک را با دستانش گرفت می فهمید که ترس ما حالتی است غیر منطقی که خودمان برای خودمان ایجاد کرده  ایم از باورهای غلط و تکرارش و مانع نشدن با این ترس و ملکه شدن  و این ترسی که دعا را متوقف کرد می توانست به راحتی در دست گرفتن یک سیب باشد فقط باید بخواهی و باور کنی. مرگ نزدیک است و باور ما ضعیف و ترسمان  ایجاد شده از کردارمان و الا اگر مرگ را وصال محبوب بدانیم و اعمالمان را با این خط کش تنظیم کنیم ترسمان به اندازه ترس از مارمولک بی منطق است. مارمولکی که اندازه یک انگشت ما بود و نه مثل گرگ گاز می گرفت و نه مثل اژدها آتش از دهانش می آمد و نه هیچ ! چه ترسی داشت. آماده شدن برای وصال محبوب را دریاب


بچه نباش، همراهش برو!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام تیر, 1393

در راه بازگشت هنوز چند قدمی از محل دور نشده بودم که صدای گفتمانی  از دور شنیده می شد. تنها بودم و پیاده. حسن شهرستانی بودن همین است محل های مهم و عمومی شهر به هم نزدیک است و خیلی راحت پیاده می روی. گذشته از آن چون آشنایی ها زیاد است و خیلی ها ما را می شناسندهر چند ما آنها را نشناسیم  تنها بودن خوفی برایت به همراه ندارد و در بعضی شرایط دور بودن و وسیله نبودن و ترسیدن و … بهانه ای برای ترک بعضی کارها ی ضروری نمی شود. سر ظهر بودو هوا به شدت گرم آن قدر گرم که در فاصله چند دقیقه تمام جمعیت با موتور و ماشین ناپدید شدند و دماسنج حیاط وقتی برگشتم دمای 40 درجه را نشان می داد. صدا کاملا واضح بود. صدای خانم بزرگسالی شنیده می شد که می گفت: دخترم پاشو، ،آ رام ،آرام می رویم. و صدای یک دختر بچه که فریاد می زد و گریه می کرد که خسته شدم حال ندارم نمیام. از انحنای کوچه که رد شدم هر دو قابل رویت بودند.  دخترک اشتباه نکنم 5-6 سالی داشت چون مغنیه و چادر پوشیده بود. ولی نشسته بود و عجیب گریه می کرد. مادرش ادامه داد: اصلا نیا بیا جلوتر برویم سایه بنشین و زنگ بزنیم بابا بیاید دنبالمان. فریاد می زد نمیام. اصلا بیا کیف مامان را بگیر تو که سبکی من بغلت می کنم. گریه اش بیشتر می شد و هم چنان می گفت نه. اصلا چند قدم می رویم می نشینیم دوباره می رویم می گفت نه. برویم آنجا، درب آن خانه را بزنیم … آقا بیاید درمغازه را باز کند برایت بستنی بخرم بخور بعد برویم. بلندتر فریاد می زد نه. گاهی چند قدم دور می شد که من می روم دوست داشتی بیا. باز  نمی رفت مادر بر می گشت. ببین مجبورم می کنی .. کم کم از آنها دور شدم معلوم نبود مادرمهربان قبل و بعد از رفتن من چند راه حل دیگر را صبورانه پیشنهاد داده بود و دخترک به  هیچ صراطی مستقیم نمی شد. بزرگترهایی مثل من و مادرش و یکی دو نفر دیگر که  از آنجا عبور می کردند برایشان خیلی واضح بود  که چه  حرف بی منطقی هم خودش را اذیت می کند هم بقیه نمی شود که هم بخواهی بیرون بیایی و هم گرم نباشد و … عجب . دورتر که شدم وقتی فکر کردم دیدم حکایت خداست و بنده هایش در مثال جای مناقشه نیست. هر چه خدا می گوید بنده من مرا بخوان، تو بیا بخشش گناهانت با من، تو بیا با من باش دنیا و آخرتت با من،  از من بخواه عالم آفریده من است، امیدت ب غیر من چرا؟، دنیا و آخرت به دست من است، قدرت و عزت همه اش  مال من است از خوف بنده مرا رها می کنی؟، من از خودت به تو مشتاق ترم تو در دشمنانم دنبال محبت می گردی؟ ، اسباب و وسایل هر خیری به دست من است، روزی همه با من است، رحمنیت را می گوید، رحیمیت را می گوید، پروردگاری را، علم بی پایان، ابدیت و ازلیت را، بهشت را می گوید، جهنم را می گوید، در فشارت می گذارد که برگردی، نعمت ها را می شمارد، کتاب راهنما می گذارد، امام مهربان تر از پدر و مادر می گذارد برای راهنمایی، حادثه، گل، پرنده، نشانه، قهر موقتی و صبورانه پای بندگی های شرم آورمان می ایستد و ما همچنان به زمین چسبیده و سعی می کنیم دستمان را از دست رحمتش خارج کنیم و او همچنان منتظر و مراقب ماست.  هنوز ایستاده و بزرگترها که روحشان بزرگتر و به خدا نزدیکتر است به راحتی می فهمند که ما در اشتباهیم. بچه نباش  بلند شو و همراهش  برو. راه دیگری نیست.


مهربان باش!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام تیر, 1393

وقتی آمد از دیدنش خوشحال شدم. خیلی وقت بود به منزل ما نیامده بودند. با اینکه میانسال است اما آداب همسایه داری را فراموش نکرده و هرچند خیلی دورتر از ما زندگی می کند و ما به او سر نمی زنیم، هر چند وقت یکبار احوالی از ما می پرسد.  همیشه سر زده می آید.   بساط پایان نامه نویسی پهن و شاید نزدیک 20 کتاب اطرافم بود. کامپیوتر روشن و قلم و کاغذ و…  کنار کتاب ها پخش و  از صبح موفق نشده بودم یک پاراگراف هم بنویسم. بچه هایش خیلی اهل درس و مدرسه نیستند. خودش هم فکر کنم تا اول و دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده. کمی که نشست و احوالپرسی ها تمام شد زبان گشود به حرف هایی مثل چه فایده ای دارد این درس خواندن ها، چقدر دختر ها این لیسانس ها را گرفتند و ته خانه ها نشسته اند، تو هم این که تمام شد دیگر ادامه نده و خلاصه … هیچ وقت از گوشه و کنایه و زخم زبان این قدر ناراحت نمی شدم چون همیشه درک می کردم که هر کسی اندازه سطح فکر و فهم و خدا ترسی اش  صحبت می کند. هر چند بار اولش نبود اما این بار چون درگیر پایان نامه نویسی و مشکلاتش و فرصت کوتاه برای دفاع و مصاحبه ارشد بودم خیلی ناراحت شدم. می خواستم برایش توضیح بدهم کسی برای  کار و منفعت درس نمی خواند این ها همه اش برای … اندکی تامل کردم و بعد هم  مثل همیشه سکوت . وقتی رفت اندکی مشکلات طلاب و دانشجویان شهرستان را ورق زدم از امکانات ، کتابخانه هایی که قیمت  بعضی کتاب هایش  2 ریال هم هست، منابع دست اول که پیدا نمی شود، در بعضی موضوعات اصلا کتابی یافت نمی شود، کتاب های مرجع و فرهنگ نامه که هیچ، مشکلات رفت و آمد و نبود واحد و تاکسی، نبود کامپیوتر و اینترنت در بعضی خانه ها و ….  کمبود اساتید و محدودیت مراجعات مکرر به اساتید مرد و عدم وجود اساتید خواهر و … الی ماشاء الله، باید یک هفته دنبال یک پاراگراف مطلب بوده باشی تا بتوانی مشکلاتشان را لمس کنی، از یک طرف مشکلات تحصیل و دور بودن ها و درگیر بودن هایش، از یک طرف درس خواندن ها و زحمت هایش  و از طرف دیگر زخم زبان ها و بی ارزش بودن هایش، چقدر غریبند بعضی این جوان های ما و چقدر بی رحمند بعضی و یا بهتر است بگویم  اکثر این زبان هایمان، با زبانی که می شود ذکر خدا گفت و دلی شاد کرد، می رنجانیم و دل می شکنیم و نمی دانیم این هنر نیست و شجاعت که جوان را نا امید کنیم و انگیزه هایش را زیر سوال ببریم. گاهی  لازم است نگران باشیم و جوابی هم برای خدا بیابیم . محض رضای خدا در این ماه رمضان مواظب زبانت باش و کمی مهربان.