موضوع: "عاشقان بی ریا"

او بلدچی ماست!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام آبان, 1393

ببینید، شب ها که می رویم رزم شبانه، یک بلدچی جلو ستون است. فقط او راه را می سناسد.

بقیه افراد حتی فرمانده پشت سر اوست. این بلدچی راه را رفته و برگشته.

اگر تندتر از او حرکت کنیم روی مین می رویم. اگر  هم عقب بمانیم یا اسیر می شویم یا کشته.

ما الان در کشورمان یک بلدچی داریم که همه باید پشت سر او باشند.

او کسی نیست جز رهبر، رهبر عزیز ما.

شهید محمد رضا تورجی زاده/ حرف های شنیدنی 1/ پا به پای شهدا/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 110

چقدر خنده دار!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام آبان, 1393

همه چیز در جهان برای بودن آدمی است و درد این است که بودن، خود برای چیست؟

چه خنده آورند آنها که

بودن خویش را در جهان، ابزار چیزی کرده اند که خود

ابزار بودن آنهاست …

شهید مسعود ناظری/ پا به پای شهدا 11/ حرف های شنیدنی/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 129

حکمت!

نوشته شده توسطصداقت...! 5ام آبان, 1393

ما با امام میثاق بسته ایم و بر عهدمان وفاداریم؛ زیرا که او

به اسلام و قرآن وفادار است.

اگر چندین بار مرا بکشند و دوباره زنده کنند، دست از او بر نخواهم داشت

و راه سعادت بخش حسین علیه السلام را ادامه خواهم داد.

این نوید خوشبختی آینده زندگی ماست. باید راه شهیدان اسلام را پیمود تا

سر انجام نقطه نهایی که همان مسیر تکامل و ملکوت اعلای خداوند پاک و منزه است سر رسد.

باید از جان و مال گذشت.

شهید میر حسین ذاکری/ حرف های شنیدنی/ پا به پای شهدا 11/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 54

حکمت!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام آبان, 1393

حریم و حرمت رهبر در نظام باید مقتدر باقی بماند و

جناحها اگر علیه یکدیگر حرفی دارند و هر کس خودش را حق می پندارد باید حرمت رهبری و نظام  را حفظ نماید

و این نظام و رهبری[را] که وارث خون شهیدان و صالحان و صدیقان است حفظ نمایید.

شهید علی نور ممبینی / حرف های شنیدنی 1/ پا به پای شهدا/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 96

حکمت!

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام آبان, 1393

برادر مهربانم، دنیای ما چون کوهساری است که هر کس در آن بانگ زند صدای خویش را می شنود.

پس کسی که قلبش از مهر و محبت پر شده باشد از دیگران جز محبت نخواهد دید.

امید آن دارم که این حقیر را از دعای خیر خویش فراموش نکنی.

شهید محمد قزبانی/ حرف های شنیدنی/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 138

تو نمی خواهد بیایی!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام مهر, 1393

همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات.

یکی لز بچه ها چند ماهی دست کومله ها  اسیر بود. هنوز جای شکنجه  روی بدنش بود.

وقتی سوار شد داد زد: پدرشان را در می آوریم. انتقام می گیریم.

تا شنید گفت: تو نمی خواهد بیایی. ما برای انتقام جایی نمی رویم.

حرف های شنیدنی/ پا به پای شهدا/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 28/ شهید مهدی باکری