« حوصله شرح قضيه نيست!هيچم و چيزي كم؟! »

وای... دخترم!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام تیر, 1397

معادله ای که در ذهنم مرور می کردم از چادری که صورتم را زیر آن پنهان کرده بودم تا استراحت کنم، سیاه تر به نظر می رسید. منطقه کویری، راه اندازی نیروگاه سیکل ترکیبی در تولید برق که غیر از به هم زدن تعادل هوا و آسمان کویر، فرهنگ و سلامتی را خدشه دار کرد؛ چگونه قطعی برق ساعت 3 تا 5 بعد از ظهر با گرمای 50 درجه در روزهای تابستان را توجیه می کند؟ معادله ای سه مجهولی که استراحت در خنکای هوای اتوبوس را، فرصت طلایی می دید.

 خنکی هوای اتوبوس در حدی بود که چادر روی صورتم مانع از آن می شد. همسفر نا آشنا که از اول راه خواب بود، آنچنان بدنش را فیکس بازویم کرده بود که از شدت گرما دلم می خواست خودم را از پنجره بسته پایین بیندازم. چادر را از روی صورتم کنار زدم تا شاید باد خنک کولر را حس کنم. قدرت باز نگهداشتن چشم هایم را نداشتم. بعد از چند روز دوندگی و مسافرت و امتحان و… زمانی می رسیدم به منزل که برق قطع می شد. حسش را لمس می کردم. ظهر تابستان، دمای 50 تا 52 درجه بدون کولر؟ چیزی شبیه نشستن داخل زود پز است. خدایا تبخیر می شویم. انصاف این ملت کجاست؟ این وسط جیر جیرکردن های دخترک روی صندلی جلویی سمباده روح بود.

دخترک شبیه معصومیت و زیبایی نگاه و پاکی نامش لباس نپوشیده بود. باران 4-5 ساله تمام پوششش یک رکابی تا سر زانو بود. موهای دم اسبی، با لب هایی نوازش شده با رژ لب.  از باران چه توقعی می شد داشت وقتی مادرش در پوشش بهتر از او نبود. بی خیال مادر و دختر عروسکی شدم و سعی کردم کمی استراحت کنم. هنوز صدای باران قطع نشده، صدای شکسته ای به طرز ملتمسانه ای باران را صدا می کرد. بعد از چند دقیقه مکث، به جز صدای بوسه، هیچ صدایی در فضای اتوبوس شنیده نمی شد. آنچنان قربان صدقه باران می رفت که همه اتوبوس به احترامش سکوت کردند. به زحمت چشمانم را باز کردم ببینم کیست که گمشده اش را پیدا کرده است. 

 پیر زن بیچاره از کنار صندلی ما خم شده بود روی صندلی جلو، دست هایش را حلقه کرده بود دور باران و صورت از صورتش بر نمی داشت. باران سردتر از چیزی بود که فکرش را می کردم، حس غریبی داشت. نگاه های مادرش مانع از محبت متقابل بود. خانمی که کنارم نشسته بود احساس مزاحمت کرد و گفت: «چه خبر است خانم… یک ساعت دیگر می رسید خانه هر چه می خواهید همدیگر را ببینید و قربان صدقه هم بروید تا سیر شوید». پیر زن چادرش را جمع کرد. کمی فاصله گرفت و گفت: «ای خواهر. دیگر رنگ این بچه را نمی بینم. می دانی چقدر دلم برایش تنگ شده بود؟ یک سال بیشتر است ندیده بودمش.». خانم کنار دستم تعجب کرد و گفت: «لطیفه می گویی … جان. عروست که هر هفته می آید. چطور نوه ات را نمی بینی؟». گفت: « می آید شهر ما، ولی پیش ما نمی آید. خانه و زندگی ما در شان و شوکتشان نیست. ما بی کلاسیم، بچه اش باید امروزی تربیت شود. مادرهای مثل من که کاری برای بچه هایشان نکرده اند. خانه ساختم برایش یا ملک و آب دادم؟ پسرم از ترس ناراحت شدن همسرش سال به سال سری به من نمی زند». این را گفت و سرجایش نشست.

با چشمان خسته خیره شده بودم به مادر باران : «چقدر بی انصاف! مادرانی که در نداری ها، مشکلات بعد از جنگ، ایثارها و فداکاری ها و تحمل ها، جنگیدند با تعصب های جاهلانه تا زن شیعه مقام مادری را لمس کند،  در حاکم شدن  اسلام و نگاه اسلام به زن، جوان ها  فدا کردند، و سربلندی و امنیت و رفاهش سهم ما شد، احترامشان این است؟ به این فکر کرده ای آینده شما از باران های امروزی چه خواهد شد؟ فکر می کنم اجرتان بالاتر باشد، آنها که در راه اسلام از همه چیزشان گذشتند جزایشان این بود؛ شما که جای خود دارید هر چه باشد شما اسلام را فدای دنیای باران ها کردید!. خدایا کویر و گرما و قطع برق و آب را تحمل می کنیم، حاکم شدن این افکار مسموم را چگونه تحمل کنیم؟ »

انصاف

نوشته شده توسط: صداقت/ 29 تیر 1397


فرم در حال بارگذاری ...