« دیوار مهربانی!سین هفتم... »

اشتباه یا نفوذ...!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام فروردین, 1395

لیستی از اقوام در اولویت و جمع در حال اهم و مهم برای مقصد سومین روز تعطیلات. تمام رفت و امدها کمتر از دو ساعت طول می کشید اما برای حفظ برنامه ریزی های شخصی،  هر روز فقط منزل یکی از اقوام. ناگهان از جمع پیشنهاد نادری شنیده شد. خانه یکی از آشنایان که از آخرین رفت و آمد، بیش از ده سال می گذشت. با اینکه مخالفت ها کم نبود اما تصویب شد. به عنوان پنجمین نفر، با جمع همراه شدم.

یکی از محله های قدیمی . محله از خلوتی و معماری شرایطی داشت که اگر مردها همراه نبودند از همان سر کوچه بر می گشتم. دیوارها نزدیک تخریب و درب های چوبی موریانه زده. تاریکی غوغا می کرد. برادرم جلو رفت و کلون دری چوبی در انتهای یک بن بست (قطعه ای فلزی روی درهای چوبی که بر روی کوبه با آن ضربه زده می شود و کاربرد زنگ دارد) را به کوبه در کوبید. صدای خسته ای از درون شنیده شد. مرد پنجاه و چند ساله ای از ما استقبال نمود و ما را به داخل منزل دعوت کرد.

اتاقی مخروبه با فرشی مندرس. گرد و غبار تمام وسایل و لوازم منزل را پوشانده بود. محرم و نامحرم بودن  قیدی برای نرفتن نبود. همه به پاکی او معترفند. با شکلاتی از ما پذیرایی کرد و به همه کوچک و بزرگ ، یک اسکناس هزار تومانی عیدی داد. اسکناس ها نو بود. مشخص بود امید حضور و مهمانی داشته است هر چند همسر و فرزندی ندارد. و ما بدون اطلاع رفته بودیم. از بزرگترها شنیده ام در جوانی وقتی برای ازدواج با دخترمورد علاقه اش با مخالفت خانواده مواجه شد برای همیشه قید ازدواج را زد و هرگز ازدواج نکرد. 

دیپلم طبیعی تقریبا 40 سال قبل. یعنی آن روزها که بی سوادی بسیار رایج بود و تحصیلات در حد ابتدایی برای برخی ها. با ذائقه هنری در خط و نقاشی. اطلاعات عمومی بسیار بالا و روزگاری از مرمت کنندگان آثار باستانی. 5 سالی که پدرش در بستر بیماری بود مثل مادر از او مراقبت می کرد. و شغلش را از دست داد. حرف های زیادی از نماز نخواندن ها و … او شنیده ام. اما تنها چیزی که در اتاقش غبار نداشت قران بود. بار اخر که به دیدارش رفتیم از کربلا آمده بود پرتقالی به ما داد و گفت سوغات کربلاست از صف نماز حرم سوغات اورده ام. از دردهای اجتماع گفت. روشنفکر بود و هوشیاربا اعتقاداتی محکم و باور نکردنی .  می گفت برخی پزشگان رشته ای ازعلم طب نادرست غرب دارند خیال می کنند خدا شده اند. به قبر و قیامت باور راسخی داشت. درکمد اتاقی که می خوابد، کفن داشت! همدمش سیگار و تنهایی.

نمیشد کامل او را تبرئه کرد اما درصد اشتباهش صد نبود. تجربه تلخی بود. آنجا تنهایی دیدم، غریبی، خانه نشینی یک استعداد درخشان، یک عاشق صادق، یک دل منتظر، درد دیده و فهمیده اما لب دوخته، یک انسان خسته، اما از همه مهمتر رگه هایی از نفوذ دیدم. نفوذ  خطرناک حس بی تفاوتی نسبت به  مشکلات و هدر رفتن سرمایه هایی چون، جوانان مرز و بوم ایران اسلامی برای یک اشتباه . من نفوذ دشمن را از سال ها قبل آنجا لمس کردم.

بی تفاوتی بردرد مردم

نوشته شده توسط: صداقت/ سوم فروردین 1395


فرم در حال بارگذاری ...