« آنگاه هدایت شدم!!ویلا نشینان »

این دانشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل است!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام آبان, 1397

آن روز هم از همان روزهای دلتنگی بود. کلا هر چه بیشتر با زمین و زمان و انسان ها ارتباط بگیری غلبه این حس موقت ممکن تر می شود. چندتا عکس جنایت داعش وکلیپ سربریدن جوان و کشت و کشتار زن و بچه های یمنی با نیت قربه الی الله هم دیده باشی، چرخه کامل می شود ودلت می شود غمکده.

هر کاری می کردم آرام نمی شدم. انگیزه انجام هیچ کاری نداشتم. خیلی چیزها را می دانستم و استدلال های منطقی برایش داشتم ولی مگر عقل با دلِ غمگین همراهی می کرد؟  با خودم کلنجار رفتم و دست به دامن درد دل با مادر شدم، دو ساعت برایش آسمان ریسمان  بافتم. همه را گوش داد و گفت: « نا شکری نکن بچه. خدایی هست و قیامتی». خلاصه درد دل و نوشتن و منطق و احساس از جنس گریه کردن و استراحت و شب را به صبح رساندن هم لطفی نداشت. گاهی هم به خودم می گفتم: «ظرفیت نداری نبین»!

 صبح زود  مادر خواست برویم بیرون قدم بزنیم. از آنجایی که غالبا قدرت « نه گفتن» به مادر ندارم، بی چون و چرا قبول کردم. اعتراف می کنم خیلی هم مخلص نبودم گفتم می رویم قدمی می زنیم شاید دلمان هم باز شد.


 از خانه که آمدیم بیرون کسب آدرس کردم از مادر که کجا برویم، گفت: « قبرستان ». نگاهی کردم و گفتم: «مامان… فحش می دین؟ یا راستی راستی سر صبحی توی این اوضاع بریم قبرستان؟  ول کن مامان جا قحطیه!». فقط نگاهم کرد و راه را کج کرد به سمت قبرستان. نیم ساعتی بین قبرها دوری زدیم. صله رحمی کردیم و با عبور از گلزار شهدا  احساس شرمندگی کردیم.  سر مزار بزرگترهای خانواده فرود آمدیم.

مادر زیر لب با پدر و مادرش حرف می زد و من تماشایش می کردم. کمی که دقت کردم، حال دلم خیلی خوب شده بود. «یعنی دلم برای مرده ها تنگ شده بود؟ عجب مرده پرستی بودم و نمی دانستم». بیشتر که دقت کردم، مادر را در تشخیص درد و انتخاب درمانگاهش تا می شد در ذهنم تحسین کردم. البته که حرف زدن اثری نداشت. درمان  برخی دلتنگی ها دیدن حقایق است نه گفتنش. گورستان اسمش سرد و بی روح است، محیطش کافی شاپی بود برای خودش. آنجا دیدم  آنهایی که برای بیماریشان غصه خوردم، چه راحت رفتنشان را فراموش کردم. از قدرت زخم زبان ها و بی تقوایی کلام  برخی هاشان مشتی خاک باقیمانده بود.  ظالمترین ها از مردن امانی نداشتند و خوب ها برای همیشه کنارمان نمانده بودند. عزرائیل برای آمدنش از کسی جز خدا اجازه نگرفته و این قافله کوچک و بزرگ و سن و سال و سمت و جنسیت نشناخته بود. بچه یتیمی را دیدم  از درد دل با پدر و مادرش،  برای یک ماهش سبک می شد. پدری دیدم  سر قبر جوانش  شکسته بود و فهمیدم  کربلایی بودن چقدر سخت است. سکوتی دیدم  که باطنش کلامی با بصیرت بود.  نظم دیدم  از جهت قبرهایش. دوست و دشمن شناختم از اینکه جای هر جسدی توی قبرستان مسلمانان نبود.  از تابوت سرگردان افتاده روی زمین، یقین کردم، آخرین مدل لامبورگینی  همین چهارتا تکه آلومینیوم یا چوب است و بس. از دیدن غسالخانه رنگ از رویم رفت و فهمیدم  آنچه از آن می ترسم، مرده نیست، مردن بی توشه است. تفاوت فقیر و غنی آنجا یک متر سنگ بود، آخرش سنگ طلاست و کمترینش یک متر موزاییک یا مشتی خاک. از درخت های سر به فلک کشیده و گل های خوشرنگ فهمیدم تمام جسم سالمم قوت خاک است و خوابم. از احترام ها  فهمیدم، انسان های بزرگ نمی میرند.  آنجا فهمیدم راه حل غم نخوردن، ندیدن نیست، دیدن است. آنجا بود که فهمیدم چرا وهابی ها راحت داعش می شوند و با سر بریدن می روند بهشت. ملتی که با تکیه بر فتوا ی دوتا مفتی و تفسیر به رای چهارتا حدیث ضعیف، دانشگاهی به اسم قبرستان را صاف می کند و با مقبره سازی مبارزه می کند، بهتر از این نمی شود. دلی که مرگ و قیامت را فراموش کرد، چشمی برای دیدن حقایق ندارد. اما جان برادر! خودت را فریب نده. روی کره زمین هم قبر و مقبره ای نباشد، به زودی خواهی مرد و صاف می شوی!

نوشته شده توسط: صداقت/ آبان 1397


فرم در حال بارگذاری ...