موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

فهمیدن های کنجدی!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام دی, 1394

گاهی فهمیدن  عقاید حاکم بر وجودم، حتی  برای خودم مشکل است. با اظهارعلاقه به مادر و احترام ، سعی می کنم  با زبان بی زبانی   اعلان کنم ،این  حرف ها  اثری ندارد و استدلال و  دلیل هایشان  برای پذیرش کافی  نیست. برای هر دلیلی، ذهنم دلیل می سازد و شاید بهانه و راه فرار. گاهی فکر می کنم برای خدا چه بهانه ای بیاورم کافیست. این اندک سواد  حجاب است یا راهنما، واقعا  نمی دانم.

دخترم زمانه عوض شده، در این جامعه گرگ صفت  تنها نمی شود زندگی کرد، ذهنم فورا  جواب می دهد مگر انسان با وجود خدا تنهاست؟!! مگر مرگ مرده که انسان ها به امید یکدیگر تنهایی را ریشه کن کنند. دخترم فردا روزی  بعد از من و پدرت، برای رزق و روزی ات محتاج  بقیه اعضای خانواده می شوی و خلق تو هماهنگ این وضعیت نیست. جناب ذهن می گوید: «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها (هود/ 6)»، مگر مرگ نوبتی است و سن و سال می شناسد؟! دخترم صاحب داشته باشی در اجتماع و کار و درست موفق تری، ذهنم می سازد مگر همه دخترانی  که  عزب ماندند، بی صاحبند؟ صاحب شیعه امام زمان علیه السلام است. دخترم نمی شود عزب ماند، چرا نمی شود مگر اشکالش کجاست همان خدایی که گفته و «انکحو الایامی … همان آیه فرموده ولیستعفف الذین لا یجدون نکاحا…» انسان پیری دارد، خوب زندگی و تحمل  یک پیر راحتر است یا دو پیر؟ خوب بود مادر صدای ذهنم را نمی شنید،

خلاصه مادر از اهل نماز بودن و ایمان و کلیات تقریبا مناسب می گوید با چاشنی دلایل، اما هیچ اثری ندارد، به هیچ عنوان نمی توانستم این دینداری و دلایل  را  برای چنین تصمیم و مسئولیت بزرگی بپذیرم. یکی  از جمع به زبان آمد و گفت:«خودت چه هستی ؟» . دلگیر شدم. خدا می دانست  که از خودبرتر بینی  نبود،  فقط دیدگاه ها نسبت به  ازدواج، دین و دینداری و هم کفو بودن و دلیل این تصمیم، متفاوت بود  چرا پیروان  یک دین، در تعریفشان از حقیقت ها، تا این حد متفاوتند؟ شاید چون هر کداممان قسمتی از دین را می شناسیم و دینداری هایمان گزینشی است و هنوز عظمت دلیل «برای رضایت خدا» ناشناخته واز دلایل دیگر قانع شدن آسانتر است!!!   در همین بحث و گفتمان ها و جدال ذهنی بودم  که  از «عمه عمه » گفتن فاطمه به خود آمدم.  کیوی آورده بود و اصرار می کرد برای خوردن، میل نداشتم. گفت: «عمه بخور کنجداش خوشمزس» بی اختیار خندیدم. دلیل نخوردن - مثل نانی که او نمی خورد-  کنجد ها نبود. شیرین زبانی برادرزاده دو ساله به من فهماند،  مشکل دینداری ما این است که هر کداممان از  دین، به اندازه فهم فاطمه از کنجد، می فهمیم. دقت کنیم که هم کفوی ها حقیقی باشند، نه مانند شباهت کنجد نان  و کیوی !!!

صداقت/ اول دی 94

هجده چرخ تنها!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آذر, 1394

هوا به شدت سرد بود. بخار آب تشکیل شده بر روی شیشه های ماشین، مانعی  بود برای تماشای جاده،  نا گزیر هر چند دقیقه،  با  پهنای انگشت بخار را محو می کردم   و به رصد ادامه می دادم. بیچاره همسفرانم. خوب بود همه،  از دوستان  بودند  و الا معلوم نبود چه ذهنیتی از چنین هم سفری می ساختند. شاید خیال می کردند کر و لالم. اولین بار که با لیلا مسافرت کردیم پرسید: تو در جاده چه می بینی؟ چه جذابیتی دارد این خاک و اسفالت و ارابه های آهنین ؟ جواب دادم؛ خیلی چیزها، گذر عمر، جملات زیبای نوشته شده بر ماشین ها، بیابان، کوه، گیاهان بیابانی و کنار جاده ای، گاهی حیوانی، پرنده ای، داخل شهر باشیم ؛ انسان های مختلف، رفتارهای مختلف وگاهی هم  نگاه به جاده  بهانه است و پرده پوش ذهن درگیر. زبانش جوابم را تایید کرد اما  نگاه و سکوتش آن را تکذیب.  دوباره به جاده خیره شده بودم، برف قله ی کوه ها، بیابان سرد و خاموش، سگی که می دوید، گیاهی که وسط بیابان مقاومت می کرد، دود کارخانه ها، نمایش فنای خانواده ای دردود سیگار برخی راننده ها ، سبقت ها و تخلف ها، بی وفا بودن دنیا  را در صحنه تصادف، شکر را  از مسافر کنار جاده در سرما، کودکی که از شیشه عقب ،  بیرون را تماشا می کرد و خیلی حوادث کوچک که به ندرت دیده می شوند. زیباترین نوشته ای که امروز از چندین ساعت رصد جاده دیدم«تنها» بود. نوشته شده بر ابهت ماشینی هجده چرخ. در جاده می توان حرف دل انسانی را خواند با یک واژه و  مسافری  را درک کرد که به خاطر تفاوت نگاهش، بین خودی ها تنهاست و رصد جاده زندگی در سکوت، احترامیست به انسان هایی که یکدلی آنها با او ازهجده چرخی که با پیامش از جاده عبور می کند، کمتر است.

صداقت/ 26 آذر 94

قصه اسیری...!

نوشته شده توسطصداقت...! 14ام آذر, 1394

سرگرم کتاب و دفتر بودم .  صدای سخنران  که از سختی اسارت اهل بیت علیهم السلام سخن می گفتند،  و سخت ترین مصیبت برای امام زمان اسارت عمه جانشان حضرت زینب علیها سلام  و …به گوش می رسید. به اتاق رفتم و روبروی تلویزیون نشستم و به گریه کردن ها نگاه کردم و غبطه خوردم به این حال و هوا و حضور، که پس از آن سبکی و روشنی دل است. چقدر دلتنگ و محتاج چنین حضوری بودم. بین جاده  تمنا و حسرت در رفت و آمد بودم که گوشی همراهم زنگ خورد، برادرم بود.  تقاضا  کردند که اگر وقت دارم با همراهی ، در انتخاب هدیه ای به ایشان کمک کنم. قبول کردم و راهی بزرگترین و شناخته شده ترین  و به بیانی تنها فروشگاه لوازم خانگی شهر شدیم. زیاد شنیده بودم اما اهل خرید و بازار و … نیستم. بار اول بود به فروشگاه رفته بودم. جای غریبی بود. تنوع کالا و رنگ به حدی بود که انتخاب  وباور اسلامی بودن، سخت به نظر می رسید. نگاهم گرم دقت  بود که صدای آشنایی مرا صدا می زد.  مائد ه بود و مادرش. جای تعجب نداشت. حتما برای تهیه جهیزیه آمده بودند.   چند ماهی است ازدواج کرده دختری  محجب و از خانواده مذهبی و بدور از تجملات و عقاید خاص امروزی.  مراسم عقد دعوت بودم.  نه موسیقی داشتند نه  حرکات موزون و اختلاط و چند نوع پذیرایی و … کاملا اسلامی. حتی مراسم در منزل یکی  از آشنایان برگزار شده بود.  بعد از احوالپرسی  صاحب مغازه - که پیرمرد نورانی اهل نماز و پدر هفت دختر مومنه و محجب که البته همه ازدواج کرده اند-  با مهربانی توضیحاتی می داد و ما  گوش می دادیم. وقتی مائده سوال کرد

صفحات: 1· 2

اراده های پفکی...!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام آذر, 1394

مدعوین محترم یکی یکی وارد می شدند.  اولین پیامد ورود مهمانان خارجی مها جرت بنده از اتاقم و مستقر شدن در هال است. به علت عدم  امکان انتقال کلیه وسایل مدتی-  دور از جان علما و مجتهدین قدیم- ، به سبک آنها روی زمین و با میز کوچک و کتاب های اطرافم به فعالیت خود ادامه می دهم.  تمرکزی ندارم و عملا هیچ فعالیت مفیدی انجام نمی شود. برادرزاده های عزیز مشغول توپ بازی بودند. گاهی توپ دو نیمکره مغزم را جابجا می کرد و گاهی درب و دیوار لپ تاپ با زلزله ای به قدرت هفت و نیم ریشتر می لرزید. کم کم به این نتیجه رسیدم که همان بهتر که سر ما بخورند و با تلخی آنها را روانه حیاط نمایم. حتما باید به مادر بگویم از این طرح ها و دور هم جمع شدن ها دست بردارد و … که وجدانم به صدا در آمد.  اینکه فقط در سکوت و اتاق و شرایط تعریف نموده برای خود بتوانم فعالیت داشته باشم  نشد علاقه به علم و اینکه مهربانی و گذشت مختص زمانی است که به قول معروف دنیا به کامم باشد  هم نشد ایمان.  از خودم سوال کردم چرا فقط بعضی مشغولیت ها مثل کتاب و درس و … را ارزشمند می دانیم و پرداختن به آن را مانع هدر دادن عمر. بازی کردن با بچه ها  کار مفیدی نیست؟ با لپ تاپ و میز و کتاب خداحافظی کردم و رفتم وسط میدان که فاطمه هم از تنهایی در بیاید. سه به دو.رده سنی به جز عمه  از 5 سال و اندی تا دو سال و اندی.  آن قدر بازی و سر و صدا  کردیم که نزدیک بود پدرم به همان نتیجه قبلی برسد. برای رفع خستگی هر دو پفک خانواده را باز کردم و در ظرفی بزرگ وچند نفری دایره زدیم  و مشغول شدیم. . هنوز اولین دانه  را در دهانم نگذاشته بودم که متوجه شدم محمد با احساس خاصی نشسته و هیچ حرکتی انجام نمی دهد. «عمه بخور مگر پفک دوست نداری؟ » «نه». «عمه عزیزم من که می دانم پفک دوست داری  بخورهمه جمع شده ایم که خوش باشیم شما چرا کنار رفتی؟».  «بابام گفته رنگ مصنوعی داره و جزء ضربدرهاست.» .  «جزء ضربدرهاست یعنی چی؟» «یعنی طبیعی نیست و نباید بخوریم.».  گفتم :«بابات درست گفتن اما یک بار اشکالی ندارد». چهار نفری هر چه التماسش کردیم فایده نداشت.  لب نزد. باور این اراده از یک کودک پیش دبستانی واقعا جای تعجب داشت.  درک اینکه چه بر درونش حکومت می کرد که زرق و برق مختص سنش او را فریب نمی داد و وسوسه همه اطرافیانش که جزء عزیزانش بودند بر او اثری نداشت؛ سخت بود.  پفک را جمع کردم و میوه آوردم.  این چند روز هر چه با مهمان کوچک چشم در چشم شدم، از شرمندگی نگاهم را فرو خوردم و آرزو کردم کاش ما بزرگترها هم در برابر مولا و خدایمان اینگونه بودیم!!!! و هرچه نگاهم به پفک می افتاد این بیت را زمزمه می کردم: نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد // ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
شاید گناه و ایمان ،  به شرط به کام بودن دنیا، نشانه آن است که در مکتب عشق هنوز در مقطع مهد کودک مردودیم و  برای راه یافتن به  پیش دبستانی این اراده های  پفکی کافی نیست.

صداقت/ 9 آبان 94

غم اگر به كوه گويم...!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام آبان, 1394

دلم به شدت تمنای زیارت داشت. زمان زیادی نیاز نداشت فقط دو ساعت، اما روز مناسبی نبود و باید صبر می کردم. از زیارتگاه تا مرکز شهریک ربع  پیاده روی بیشتر نیست؛ اما شدت و ضعف رنگ غم ، شادی،  آرزو، آرامش و دو ست داشتن ازاینجا تا شهربه حدی است که  منطق  وعقل، این فاصله را انکار می کند. زیارتگاه اهل قبور، تنها مکان شهر که آرامم می نماید. پرسه زدن بین آرامگاه دوست و آشنا برایم جذبه خاصی دارد. اینجا نه غم هایم غم است نه شادی هایم شادی، نه گریه می کنم نه می خندم.  شاید درک می کنم که هنوز مفهوم غم  و شادی را نمی دانم. و مرجع شادی و غم هایم هنوز پوچ است. آشنا اینجا زیاد است و تنها نیستم. مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها، عموها، اقوام دور و نزدیک، همسایه، همکلاسی،  غنی و فقیر، پیر و جوان در کمنر از یک متر مربع سکنی گزیده و منتظر ما هستند. عمه آخرین عزیزی است که یک سال و اندی قبل او را به این زیارتگاه سپردیم.  با اینکه به دلایلی رفت و آمد و دیدارمان منوط بود به زیارت ها و غم و شادی های  خاص، اما هرگز مادرم از عمه بد گویی نمی کرد. هیچ وقت لو لو بودن عمه را به روش های مختلف به ما آموزش نداد. وقتی دختران جوان فامیل فرزندان خود را به دوری از خانواده همسر ترغیب می کردند و در ناراحتی ها ناسزا و بدگویی ها را نثار عمه ها، مادرم انتقاد می کرد و می گفت «محبت عمه و برادر زاده خدایی است و هر دو این محبت را از خون دارند، نهایت سرکوب می کنید نه حذف. اگر به ناحق باشد که خدا جای حق نشسته ، اگر هم به حق باشد دور کردن بچه از فامیلش قطع صله رحم است و عواقب خودخواهی شما دامن عزیزتان را می گیرد.» حتی روابط ما با فامیل پدری بیشتر بود. گاهی زود دلتنگ عمه می شوم و راهی قبرستان. پر رنگ ترین خاطره ای که از عمه به یاد دارم این حرکت همیشگی بود که در جمع های فامیل بعد از ورود و جمع بودن جمع، با اینکه زبان محبت های خاص نداشتم و کاملا رسمی و یک احوالپرسی ساده، عمه از من می خواست روبرویش بنشینم، جلو همه اهل فامیل دستانش را دور گردنم حلقه می زد و چند دقیقه ای محبت نثارم می کرد و شعار نجابت را مرتب تکرار  و بقیه دخترها ما را چپ چپ زیر نظر داشتند. گاهی از این کار مخصوصا با حضور نامحرم دلگیر می شدم ولی حالا که عمه هستم ،  خوب می دانم عمه داشتن و عمه بودن دو حس متفاوت است .  اگر شاهد شیرین زبانی ها و بزرگ شدن برادرزاده ها، به ویژه ریحانه ها بوده باشی که وصف نا شدنی است . هفتم صفر که می شود غم عجیبی وجودم را پر می کند و حال و هوای  تمنای زیارت اهل قبور بر وجودم غالب می شود. درک این روز از تاریخ هفتم محرمی که در تقویم زندگی ما به نام یاد ترک بسیار غیر منتظره عمه ثبت شد، متفاوت است. پنجم محرم عمه رفت. پنجم صفر  در تاریخ ما، ترک  متفاوت و غم انگیز برادرزاده ای  است از کنار عمه . جای قیاسی برای این عمه بودن ها و برادر زاده ها تصور نمی شود اما از  مرور این دو حس اقرار می کنم:   فقط خدا می داند که در خرابه بر عمه سادات  علیها سلام  چه گذشت و درسالروز عروج دردانه ارباب،  باید خون گریست و  ندبه کرد «امان از دل زینب!»

صداقت/ 26 آبان 94

تاچ پدهای اسیر!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام آبان, 1394

وروجک نیم وجبی، دو سال و اندی بیشتر از عمر شریفش نگذشته اما عمه را سیاه می کند. کنارم نشسته وبا  شیرین زبانی، به اندازه سه برابر سن عمه جمله و استدلال می گوید. اگر برادر زاده ام نبود و شاهد چون و چراهایش نبودم این زبان و این سن را باور نمی کردم. چند دقیقه قبل اخم کرده بود وشاکی، که به عروسکش نگاه نکنم؛  حالا  با دست های کوچکش و با دنیایی از محبت عمه را نوازش و می گوید «عمه خیلی دوسِت دارما»که موس را از دستم بقاپد.  به هر زبانی  التماسش  کردم  اعتنا نکرد.  منوی استارت باز و تمام برنامه ها و فایل های مورد نیاز در دسترس. سعی می کردم از تاچ پد کنترلش نمایم،اما نمی شد. چشم هایم مراقب فلش سرگردان بین فایل ها بود و نگران فایل های عزیز دردانه بودم. فاطمه  ژست  مهندسی گرفته بود و از صفحه کلید هم چشم پوشی نمی کرد. قبل از اینکه موس را خارج کنم با انگشتان کوچکش پاور را نوازش نمود و درب لپ تاپ بیچاره را بست. دو دقیقه بیشتر طول نکشید اما زحمت دو ساعته را هدر داد، فریب محبتش را خوردم و از عقل غافل شدم.  مشغول نوشتن خلاصه مطلب بودم و  طبق عادت نادرست در قسمت محتوای وبلاگ!  دقت در قسمت جدید کتاب،  باعث شد کاملا  فراموش کنم قبل از آن مطلب را به صورت پیش نویس  ذخیره نمایم، . تایپ و تنظیم جملات و زمان از دست رفته و انتظار تا شب برای ایجاد فرصت دوباره هیچ، اما سرگردانی موس بین برنامه های متعدد کار آمد و امکان نتایج زیبا با یک کلیک و بی نتیجه ماندن حرکات هدفمندم روی تاچ پد  و تبدیل شدن همه این امکان های ارزشمند به یک نتیجه غم انگیز، به  من آموخت، برای نتیجه گرفتن از تلاش های به ظاهر خدا پسند قبل از آن باید موس نفس را  در سیستم ایمان مهار کرد. کنترل برنامه های هدفمند هیچ لپ تاپی با دو هدایتگر ممکن نیست. تاچ پد های عقل گرفتار موس نفس  را دریابیم!

 

صداقت/ 16 آبان 94