موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

عبور از نگاه به نگاه!

نوشته شده توسطصداقت...! 3ام شهریور, 1394

كنار كوچه ايستاده بودم و در انتظار پايان تماس تلفني. چيزي كمتراز دو دقيقه، از شدت گرما احساسم سخت تر از سبز شدن علف زير پايم بود. هيچ كس داخل كوچه نبود. حس تماس با ديوار و خاكي شدن چادر،  مرا وادار به نگاه كردن  به  پشت سر كرد. وقتي چشم در چشم شديم از ترس نزديك بود سكته كنم.  از نزديكي اش و ترسي كه تمام وجود م را پر كرده بود   آرام و بي صدا از ديوار دور شدم. وحشتناك ترين نگاهي كه تا به حال ديده بودم. مارمولكي به سايز يك بچه اژدها  كه  از بين فضاي دو آجر ديوار سرك كشيده بود و با چشم هاي گرد و مشكي به من نگاه مي كرد. اقرار مي كنم كه شرمندگي قياس سايز،  ايجاد  هر صدايي را ممنوع مي نمود. خدايا حالا چه كنم؟  دوستم منتظر بود. وجدانم بيدار شده بود:  «از نگاهش نترس،  آمده اي  براي ديد ن از چشمان دوستت ؛ به تقدس نگاهي كه به حرم آقا امام رضا عليه السلام داشته است. اين احترام به   نگاه و جسم و روحي  كه به زيارت مرقد امامش رفته قراردادي نيست و اصالتي دارد برگرفته از  تقدس ذات حق. آن را از دست مي دهي؟»  برهان و روش معرفت كار ساز نبود.  براي  فشردن كليد آيفن مجبور بودم به ديوار نزديك شوم و مارمولك ، بالاي آيفون نگهباني مي داد .  مثل جن ديده ها  با ترس و لرز دوباره  به نگاهش نگاه كردم. ترسم كمتر نشده بود. «از اين نگاه مي ترسي ؟ چرا؟  خدا خودش گفته است به آياتش با نگاه عبرت بين نگاه كنيم. نگاه به سبزه، آب روان، قرآن، چهره پدر و مادر، عالمان ديني و … مگر بين اين همه نگاه ثواب آفرين چند نگاه ممنوعه داريم نامحرم به قصد لذت و چند نكته فقهي خاص. حالا مارمولك كدامش است؟» راهكار دانستن مصاديق و عقل هم چاره ساز نبود.  مارمولك يك ميليمتر هم حركت نكرده بود. «دختر اين حيوان بيچاره  اندازه انگشت تو هست كه از او مي ترسي؟ اذيتي دارد؟ سر و صدايي؟ آتش از دهانش خارج مي شود؟ حق است مارمولك بترسد يا تو؟»  مگر باور مي گذاشت راه حل سرزنش وجدان اثر كند. كم كم به درخواست باز كردن درب از طريق  تماس تلفني فكر مي كردم كه ناگهان با شنيده شدن صداي پاي يك عابر پياده باورم شكست و از حقارت اين ترس شرمنده شدم. چراقدرت نداشتم  براي رسيدن به يك نگاه زيبا بين، از يك نگاه كوچك بگذرم؟ بدون ترس كليد آيفن را فشار دادم و وارد شدم. اول به چشمان بازگشته اززيارتش خيره شدم و با تمام وجود حس كردم مي شود از نگاه هاي حقيري چون نگاه به صورت نامحرم گذشت و به جاي آن لذت نگاهي را حس كرد وصف ناشدني، چيزي شبيه  نگاه  به چشمان خدا بين.

صداقت/ 2 شهريور 94

 

قلم موی سرکه ای!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام مرداد, 1394

چند قدم بیشتراز منزل  دور نشده بودم. حال و احوال خوبی نداشتم. از بیداری شب  و بعضی اتفاقات این چند روز به شدت  خسته و دلگیر بودم .  انعکاس آفتاب تازه  از راه رسیده به نظرم زیبا نبود و چشم را می زد. برای فرار از اذیت چشم، نگاهم را  به زمین دوختم . عجب! نمی توانستم خنده خود را کنترل کنم.  تمام آزرده خاطری ها از ذهنم پاک شد و شادی ساده ای تمام وجودم را پر کرد.  دو نفر از خانم های همسایه کنار کوچه نشسته بودند. سلام و احوالپرسی کرد ند اما صحنه روی آسفالت کوچه اجازه نمی داد پاسخ مناسبی داشته باشم. همسایه متعجب به نظر می رسید. مطمئن بودم هنوز صحنه را ندیده است. پسر بچه همسایه با ظرافت خاصی تمام آسفالت کوچه را،  از ابتدا تا انتها،  با تمام عرض و طول ، با ظرف سرکه پر از آب ، نقاشی کرده بود و هنوز هم مشغول بود. خواهر کوچکش دنبالش می رفت و پسر بچه که کلاس اول دوم ابتدایی است، به جای فریاد مزاحمت،  با سوال از اینکه «حالا بگو چه می کشم »و «چه خواهم کشید» خواهرش را هم از بازی بی نصیب نمی گذاشت و هر دو شاد و سرحال بازی می کردند.  خیلی زیبا بود. آفتاب نقاشی ها را رنگ آمیزی و درخشان کرده بود و بعضی از نقش هاکم کم از زمین محو می شد. کودک نقاش نه گریه می کرد و نه خسته می شد، بدون هیچ اعتراضی دوباره نقاشی قسمت محو شده را از سر گرفته بود. خیلی چیزها می شد از این خلاقیت بی هزینه و سالم  کودک ؛ که هیچ مزاحمتی برای هیچ کس نداشت فهمید؛  اما  وقتی نگاهم به دست های  زیبایی آفرینش که ظرف سرکه را محکم نگه داشته بود افتاد؛  تنها سوالی که به ذهنم رسید این بود که ؛ چرا وقتی یک کودک توان به بازیچه گرفتن نماد ترشی و ترشی آفرینی و استفاده هنرمندانه از آن برای شادی های سالم و بی زحمت را دارد،  ما اتفاقات  دنیا را جدی گرفته ایم و از ابزار بودنش، قدرت رسیدن به نقش های زیبا  و خدای زیبا آفرین را نداریم؟!   سرکه های دنیازدگی درونمان را محو کنیم و با درونی روشن و پر نور  نقش های زیبا بیافرینیم. نقش هایی به زیبایی  رضایت خالق زیبایی ها!

صداقت/ 27 مرداد 94

هدیه روز دختر!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام مرداد, 1394

برای روز دختر چه هدیه وبلاگی می شود در نظر گرفت ؟ سوالی که چند روز بود به آن فکر می کردم و پاسخی نداشتم جز ؛  مثل خیلی ها حدیثی و تبریک ولادت و روز دختر؟ مثل بعضی ها انتشارتصویر چند شاخه گل و تبریک ولادت و روز دختر؟ مثل بعضی ها عکس فانتزی از پدر و دختر و تبریک با جمله های ویژه این رابطه عاطفی؟ همه خوب بود اما تکراری است و نمی شود نام آ ن را هدیه گذاشت. باید از خودشان سوال می کردم. نشستم پای حرف دل دختران محجب و عفیفی  که می شناختم با رده سنی مختلف با سوال و جواب  از روز دختر.  یکی گفت عالی است چون هدیه های خانواده غیر قابل پیش بینی  است. یکی گفت خوب است دوستانم مرا بعد ازیک سال  یاد می کنند و دلم را به پیامی شاد. یکی می گفت تولد حضرت معصومه علیها سلام را دوست دارد چون حضرت مجرد بوده و این روز بعضی مردم از احترام حضرت شرم دارند که  زخم زبان تجردی بزنند. یکی گفت تلخ است  چون نوع زخم زبان ها تغییر می کند و باورهای ما زیر سوال می رود مردم ما ظرفیت نداشتند از مقام شفاعت، عصمت، عبادت، عفت، پیشگویی امام صادق علیه السلام و قداست قم و تجلیگاه حضرت فاطمه بودن حرم ایشان و زیارتنامه تخصصی فقط مجردی را دیدند و دنبال علت هایش رفتند و بعضی جواب ها را چکش کردند برای کوبیدن ما. یکی گفت دلگیر است چون فرقی با بقیه روزها ندارد. یکی گفت خوب است بابا یادش می آید دختری داشت.  یکی گفت بهانه می شود برای زیارت، یکی هم گفت یادآوری است که در تجرد زیستی دخترانه باید تاسی کرد به حضرت معصومه علیها سلام. یکی گفت روز دختر چه فایده ای دارد وقتی پسرها عزیزترند و کسی دختر نمی خواهد؟ یکی گفت سخت است چون پدرش مهمان خاک است. یکی گریه کرد و گفت بی حضور مادر چه لطفی دارد؟ دختری هم که سنش از سی گذشته بود گفت چه می گویی به نظرم دختران جامعه ما بهتر است بمیرند.  چرا و تعجب را از نگاهم خواند و ادامه داد؛  مجردی ما عیب است؟ چرا؟  مگر ما بی عفتی کردیم؟ مگر دوست پسر داشتیم؟ مگر بی حجابی و بی حیایی کردیم؟ مگر نگاهمان دنبال زندگی مردم بود؟ در ضرورت ارتباط با نامحرم به چیزی جز رضایت خدا فکر کردیم؟ ارتباط مجازی نادرست داشتیم؟ اهل زندگی نبودیم یا توقعمان بالا بود؟ اگر ما عاقل و بالغیم حتما دلیلی داریم. درست یا نادرست. باید دلایل را شنید و تغییر داد یا سرزنش؟ این چه طرز رفتار است با ما؟ از ما کلیپ ساختند. وسیله طنز و جک و کاریکاتورها شدیم. هر کس هر اشتباهی کرد از ما دیده شد. بخندیم؛ حرفش جداست. ناراحت باشیم از غصه بی شوهری است. با بچه ها مهربان باشیم  حسرت به دلیم. اعتنا نکنیم عقده ای هستیم. از جوی که ایجاد کردید در خانواده آینه دقیم در بیرون آینه گناه.  در کارمان با مسئولیت باشیم و با  مردان  روبرو التماس خواسته شدن داریم ؛ عده ای از ما هم که  وسیله هستیم برای فروش بیشتر کالاها و رونق مغازه ها …قرارمان بود آدم باشیم یا متاهل؟ راست می گفت از سوالم شرمنده شدم و از ادامه کار منصرف. خدایا با این حرف های ضد و نقیض چه بنویسم همه را شامل می شود و نامش می شود هدیه؟ من از درد دل های دختران نوشتم شاید شنیده شدن و دیده شدن آن بهترین هدیه بود. آی مردم دنیا دختران ریحانه اند و این ریحانه حیاتش وابسته است به محبت. مهربان باش. محبتی واقعی. ملاک محبت حقیقی رفتاری الهی است الهی!

صداقت/ 24 مرداد 1394

اشتباه کوشا !

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام مرداد, 1394

شدت خستگی اجازه تشریف فرمایی خواب را هم نمی داد. ناچار دست به دامن سیستم شدم. خواستم کمی مطالعه الکترونیکی داشته باشم، توانش را نداشتم . ناگهان به ذهنم  رسید دستی به ظاهر وبلاگی که یکی دو ماه است فقط با مدیر محترم آن همکاری دارم  و اجازه انتشار مطلب بدون تایید ایشان را هم داشتم، بکشم. اولین چیزی که به ذهنم رسید تغییر قالب و جابجایی ابزارهای نوار کناری و تغییرات تا رسیدن به آنجایی که کمی آراسته تر به نظر برسد. تمام قالب ها را آزمون و خطا کردم نهایتا به قالب مطلوبی رسیدم که هر چند رنگ جعبه عناوین پست ها را نمی پسندیدم  اما از بقیه ویژگی ها قابل تایید بود. فقط نیاز به  یک سر برگ مناسب با قالب داشت. چشمتان روز بد نبیند تنها برنامه گرافیکی که به آن دسترسی داشتم برنامه نقاشی بود. چون معمولا با برنامه فتوشاپ کار کرده بودم زجر آور بود. حتی نمی دانستم سایز تصویر را چگونه تغییر بدهم و خلاصه بر خلاف همیشه، به روش آزمون و خطا، نهایتا سربرگ  بدی به نظر نمی رسید. ظریف کاری خاصی به دلیل امکانات ضعیف برنامه نداشت اما با دو تصویر سعی کردم تاریخچه موضوع را به نمایش بگذارم.  بعد از بارگزاری متوجه شدم قالب به طور پیش فرض در یک طرف سربرگ حاشیه سفید رنگی ایجاد می نماید و تقارن مناسبی ندارد. فقط سیستم و انگشتانم می دانند چقدر طول کشید تا با برنامه نقاشی حاشیه را اضافه نمایم و تقارن را با بی تقارنی به نمایش بگذارم؛ آن هم با  جا به جا کردن دو تصویر حاشیه ای  در برنامه نقاشی  که از غنی سازی هسته ای  و ترکیب چند عکس در این برنامه که در مرحله قبل انجام شده بود، کار تجربه نشده تری به نظر می رسد. وسط این معرکه گاهی نازنین با نگاه  و لبخند معنا داری می گفت: کوشا جان تمام نشد؟!  بعد از بارگزاری نهایی سربرگ از شدت تلاش مضاعف، بدون حذف سربرگ های اضافه آزمون و خطا ،  با سیستم خداحافظی کردم. یکی دو روز بعد به جای میزکار این بار سری زدم به صفحه وبلاگ. لبخند زدم. کوشای دوم سربرگ را تغییر داده  بودند. انصافا ظریف کاری مناسبی داشت جز همان حاشیه ای که یا  دقت نشده بود یا مهم به نظر نرسیده بود. به ذهنم رسید با مراجعه به تنظیمات چند سربرگ اضافه را حذف نمایم این بار در نگاه اول  چند ثانیه دلگیر شدم.  حتی سربرگ غنی سازی شده هم حذف شده بود.  فایلش را هم نداشتم! کاش به جای ساختن سربرگ استراحت کرده بودم، کاش مطالعه کرده بودم، چه زجری کشیدم! چقدر زمانم تباه شد. چند ثانیه عجیب ناراحت کننده بود، اما با چند ثانیه فکر، وجدانم به صدا در آمد  مگر وبلاگ وبلاگ تو بود؟ همه تغییرات عوض شده بود یا فقط سربرگ ؟ حالا بهتر شد یا قبلا؟ حتی طرح شبیه طرح قبلی است! مدیر از شرایط تو چه می دانست؟! ….  اشتباه ، قضاوت عجولانه بود نه حذف سربرگ . همان چیزی که خیال می کنی بسیار دور است اما شاید با همراهی نوشتار تا قبل از نتیجه  برای شما هم اتفاق افتاد.  مواظب قضاوت های عجولانه و تباه کردن هایمان باشیم، مخصوصا در زندگی خانوادگی. قضاوت عجولانه یعنی ملاک حق بودن رضایت ما نه رضایت خدا!

صداقت/ 21 مرداد 94

غم انگیزتر از رفتنت !

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام مرداد, 1394

 برادر عزیز ظرف آب به دست و با فیلتر تعویضی دستگاه تصفیه آب بازگشته بود. خسته و تقریبا عصبانی. شاید حکمت خداست که ما هم برگردیم به آن دوران ها و مزه بعضی محرومیت ها را بدانیم. پدرم  برای دلداری جناب  برادر از دوری آب انبارهای چهل سال پیش  گفت و ناشکری مردم امروز و همین یکبار بودن و اینکه همه مجبورند.  حرف های پدر که تمام شد خداحافظی کردم و از منزل خارج شدم. نمی دانم خنده دار بود یا عجیب. از هر قسمت شهر عبور می کردم  مردمی را میدیدم  ظرف آب کوچک و بزرگ به دست و راهی منزل. حکایت این  مردم  مربوط به همان آب به اصطلاح شور لوله کشی شهر است و این شیر های آب شیرین. از آنجایی که  آب شرب شهر ده هزار نفری ما و روستاهای اطراف آن از قنات تامین می شود با املاحی که باید از پوشال کولرهای آبی سراغش را بگیری که هر ماه باید تعویض شود آن هم  با چند کیلو وزن اضافه مسئولین محترم منت بر سر ما گذاشته و از آب شیرین مرکز استان به شیوه لوله کشی و نصب چند عدد شیر معمولی در نقاط مختلف شهر منبعی از آب شیرین  برای استفاده عموم تامین کردند.  مردم بیچاره هم  برای فرار از احتمال بیماری کلیه یا تن به خریدن دستگاه های تصفیه  داده اند یا تهیه ظرف های ده یا بیست لیتری وتامین آب  شرب منزل  به شیوه عهد قجر. نزدیک مقصد بودم که از دیدن صحنه ناهنجاری شکه شدم. مردی چهل پنجاه ساله با قامت خمیده از اعتیاد،  در یک دست ظرف آبی که به زحمت آن را جابه جا می کرد  و در دست دیگر سیگاری که با دودش جزئیات صورتش دیده نمی شد. اول به نظرم مسخره آمد جهل بالاتر از این؟!! اعتیادش مضرتر است یا آبی که هزار سال است مردم نوشیدنش را تحمل کردند و هنوز شنیده نشده است قربانی تا حد مرگ داشته باشد. اما بعد از آن کمی از رفتارم خجالت کشیدم . این که گفتی درست اما عامل اعتیادش چه بود؟ چرا کسی ناله نزد و جوانی و عمرش را نجات نداد؟ مسئول ظلمی که به این زن و فرزند می شود کیست؟ شغل دارد؟ ندارد؟ کسی دلش می خواهد او نجات پیدا کند؟ همتی شده و خدا کمک نکرده و … رسید به جهل های بزرگتر. دیدن چنین صحنه و نتیجه ای در روز شهادت رئیس مذهب شیعه غم انگیزبود اما غم انگیزتر از جهل نفهمیدن رفتن امامت، جهل نفهمیدن غایب بودن امامت است. همان جهل هایی که ریشه دوانده و نمی فهمیم هر جوان شیعه قرار بود مشکل گشای ظهور باشد نه مشکل ظهور! چقدر غم انگیز!!!!چقدر غم انگیز!!!!


صداقت/ 20 مرداد 1394

دلبستگی به غیر!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام مرداد, 1394

  تا جاری شدن  اشک های رسوایی، فاصله زیادی نمانده بود. نمی دانم بهانه می گرفتم یا واقعا این خودش نبود. باورم نمی شود چند هفته دوری این همه تفاوت را آشکار کرده است. بیش از ده سال این سیستم همراه علمی ام  بود. صبح تا شب، شب تا صبح. کار با انواع نرم افزارها و  مقالات،  پایان نامه و … اوایل خیلی ها آرزوی داشتن سیستم مرا داشتند. اما امروز از بودنش رنجیده خاطر می شوم. نشستن ثابت در یک محل، زمان طولانی برای بارگزاری کامل صفحه وبلاگ، باز نشدن هم زمان چند صفحه ، نصب نشدن بعضی نرم افزارها و … عجیب وحشتناک است. از رنجش حتی تا مرز حذف  فایل مقاله  و ترک همیشگی وبلاگ پیش رفتم. به یکی دو ماه پیش فکر می کردم که اینگونه نبود.   مونس و همراه بود. همین   یکی دو ماه پیش،  به دلیل  مشکلات ایجاد شده و  پاسخگو نبودنش  ترکش گفته بودم و لپ تاپ یکی از نزدیکان را در اوقات فراغتش امانت می گرفتم و امورم را انجام  می دادم.  پاره وقت کار کردن با آن سیستم، تحمل دائمی  این سیستم را ناممکن کرده است. چقدر کار با لپ تاپ خوشایند به نظر می رسید،  سرعت باز شدن برنامه ها، ویندوز هشت و باز بودن بیش از ده کتاب الکترونیکی و سر زدن به آنها به نوبت و بازبینی مجدد در نوشتن مقالات کار ساده ای می نمود. وقتی قرار شد برگردم به سیستم خودم حسش خاص بود.  وابسته شده بودم. آن قدر که هنگام جدا شدن حس مالکیت داشتم.  فکر می کنم زمان لازم است  که دوباره به سیستم قبلی  و خوش بین بودن آن برگردم. و شاید مجبور باشم در اولین فرصت مناسب به جای تحمل آن صورت مسأله را کامل حذف نمایم.  شاید در نظر گرفتن نیازم باعث شود به شرمندگی دست دراز کردن جوانی در این سن و سال هر چند جلو عزیزان و به زحمت انداختن خانواده  فکر کنم. از صداقت به شما یادگار به اعمالی که از جنس خودت  و مال خودت نیست و به آن می گویند گناه عادت نکن، گاهی خودت فراموش می شود  و بازگشتن به آن و تحمل آن و خوش بینی اش کار ساده ای نیست  و رو می آوری به توجیه و گاهی انکار. باور کن بازگشت به زیبایی ها همیشه ممکن نیست!

صداقت/ 16 مرداد 94