موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

عاشقانه ها!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1394

حال و هوای این دو روز، حس روزهای عید غدیر را برایم زنده می کند. رفت و آمد فامیل و همسایه و دیدار از مادر با همان شور و احساس است  اما شادی اش متفاوت. وقتی برای پذیرایی از مهمانان مادر درب یخچال را باز می کنم ،  از دیدن آب میوه ها و کمپوت ها کامم تلخ می شود. ذهنم به اندازه هزار سال از یک هفته بستری شدن مادر در بیمارستان مرکز استان، فاصله گرفته است.  سرماخوردگی برای مادر،  یک هفته بی اشتهایی وتهوع و  لب نزدن به غذا و آب و به تبع آن یک هفته بستری شدن  در بخش گوارش را  رقم زد وبرای من  کنار تخت او نشستن و  یک دنیا دلتنگی را.  همه چیز آنجا رنج آور بود دیدن زن 36 ساله سرطانی که هوشیاریش را از دست می داد و همسر بی قرارش ، دختر 28 ساله که هفته ای سه بار برای کم شدن قند خونش راهی آنجاست، زنی که از درد فریاد می زد و التماس می کرد او را بکشند، جنازه های غرق خون، کودکان بیمار، خستگی و تکاپوی بی وقفه پزشک و پرستار، بی فایده ماندن احیا و مرگ،  مجروح سقوط از ارتفاع، بیمار در کما در صف رادیولوژی، منتظر ماندن بیماران برای خالی شدن تخت و بستری شدن و …. ، بیدار ماندن، نخوابیدن ها، گرسنگی ها و تشنگی ها، نگرانی ها و خستگی ها، اضطراب ها و دلواپسی ها، و تلخ تر از همه  دیدن ضعف مادر و کنارش نشستن . آن هم درست هفته ای که روز آخرش روز مادر بود. شش  شبانه روز بیمارستان بودم، بدون پلک بر هم گذاشتن جز ساعتی به اصرار مادر.  اصرار بقیه هیچ فایده ای نداشت، اصلا هیچ چیز برایم مفهوم خودش را نداشت، نه خستگی ناراحت کننده بود نه خوابیدن لذت آور، نه گریه نکردن کشنده بود نه بی تفاوت نشستن، نه گذشتن زمان امتحان شفاهی و میان ترم استرس آور بود نه دیدن لحظه های  در حال گذشت، نه برای دور ماندن از اتاق و وبلاگ دلم تنگ می شد نه برای نوشتن و مطالعه، حتی  دلم برای نماز خواندن و دعا هم تنگ نمی شد ، تمام تمرکزم مادرم بود، شاید کمی هم از خدا دلگیر بودم!!!. بدون یک قطره اشک،  مقاوم و ساکت نشسته بودم در انتظار بهبودش.  شب آخر  سرفه های بیمار تخت کناری که شدت گرفت،  مادرم  ناگهان شروع کرد زار زار گریه کردن، نگرانی را قبلا  از نگاهش می خواندم هر چند مفهومش را نمی فهمیدم اما گریه چرا؟!!.  با تعجب گفتم مادر: چرا گریه می کنی؟ اگر نگران نشستن و ماندن من هستی چه اینجا چه خانه، نگران بچه ها و همسر نداشته ام هستی یا  از دست دادن شغل نداشته، بستری شدنت  فقط یک چک آپ برای اطمینان است و … گفت : یک چیزی می گویم نه نمی گویی؟ گفتم نه. گفت:  تو را به خدا دخترم از این اتاق برو بیرون. برو نماز خانه ای جایی، بخواب، اینجا مریض می شوی، هوا آلوده است، همه نوع بیماری اینجا هست، تو را به خدا برو.  و شنیدم  گفت:  خدایا  راضی ام به رضای تو ولی نکند بچه ام اینجا مریض شود!!  شاید ترجمه عشق مادر  جلوه ایست از عشق الهی یعنی همین. فقط عشق خود را دیدن نه فقط  فقط خود را دیدن.!! بعد از خروج از اتاق و فکر به کلام مادر، به جای خدا از خودم دلگیر شدم.  کنار تخت مادردر بیمارستان، آن هم  اول سال جدید و هفته متعلق به مادر، با طعم دوری و غربت ، تنهایی و دلتنگی با نوای اشک مادر، عاشقانه های خدا را لمس کردم و  فهمیدم  خیلی هامان ، خیلی جاها در عشق به خدا کم گذاشته ایم. نه فقط جایی که نافرمانیش را به فرمانبریش ترجیح می دهیم ،بلکه درست آنجایی  که چشم های «عاشق بین» نداریم. هوا پُر است ازعاشقانه های خدا ،  ولی باور کن چشم های من و تو عاشق نیست!

چای تلخ دیروز، گز تلخ امروز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام فروردین, 1394

سال ها از عید نوروزهایی که مهمانی اولش  منزل تنها پدر بزرگ و مادربزرگ  در قید حیاتم  بود،  گذشته است. دقیق یادم نیست پدر بزرگ چند سال پیش از دنیا رفت. اما هنوز مهربانی هایش را فراموش نکرده ام. این چند سال به جای پدر بزرگ و مادربزرگ های نداشته، سری می زنیم به یکی دو نفراز بعضی بزرگترهای مسن آشنا. امروز هم قرار شد برویم دیدار، به قول نوه هایش دیدار جده. هنوز تلخی مهمانی قبلی را فراموش نکرده ام. دیروز وقتی وارد شدیم استقبال خوبی از ما شد اما چند دقیقه که نشستیم یکی از آشنایان شروع کرد به صحبت. نیش و کنایه بماند اما عجیبت تر از همه ، حرف هایی بود که در مورد شوهرش در حضورش می گفت. گله کرد از نداشتن ها و بی پولی ها. از درد سر بچه و راحت بودن مادر شوهرش! خوب بود همسرش را می شناختم و الا با چه ذهنیتی خارج می شدم خدا می داند. معلمی دلسوز، اهل حلال و حرام، اهل نماز و روزه و ادب، با ظاهر مناسب و سلامت جسم و روح و وضع اقتصادی متوسط.  با حرف هایی که زد احساس کردم اگر چیزی نخوریم خوشحالتر است. به ادب فقط یک چای بی قند خوردم. تعجب کردم از ادعای دور اندیشی  مسخره این زن جوان. مجبور کردن همسرش  به فروش خانه دوخوابه اما بدون حیاط،  ماشین و15 میلیون طلایی که در این چند سال  برایش خریده بود، و خریدن یک تکه زمین برای ساختن خانه  با حیاط و اجاره نشینی شاید ده سال آینده! نه تعارف و اصرار به بفرماییدهایش باورم شد، نه نداشتن هایش  و نه دور اندیشیش. خانه جده خیلی دور نبود. در باز بود. عصر بود ولی همه جا ظلمات.  نمی شد وارد راهرو ورودی گلی شویم. مادرم جلوتر رفتند وبالاخره با زدن کلیدی و روشن شدن  کور سوی لامپی، جلوپایمان را می دیدیم. اتاق کوچکتر از سه در چهار. هم خانه پیر زنی دیگر است. روی زمین خوابیده بود. فرش زیر پایش یک تکه موکت  بود که وقتی روی آن نشستم نا ملایمتی سیمان کف اتاق را با پوست و گوشت و استخوان پایم حس می کردم. فقیر نیست، بی کس و حریص هم نیست، چرا وضعش این است بماند اما اتاقش و یا بهتر است بگویم مسکنش، پر از خالی بود.هوش و حواسش سر جایش. مادرم قبلا هم از شرافت و مهربانی و خوش زبانی و خدمت این زن به پدر و مادرش برایمان گفته بود. وقتی مادرم، پدرم و خودش را معرفی کرد ما را شناخت. می تواست با کمک دیگران بنیشند اما بیست سال است نمی تواند راه برود. نه رادیو نه تلویزیون نه سواد کتاب و قرآن خواندن، هیچ مونسی ندارد. مرا راهنمایی کرد به جعبه گزی که بالای سرش روی طاقچه گذاشته بود و اصرار کرد به پذیرایی. نه وسایل پذیرایی داشت و نه اشکی برای گریه فقط زبانی داشت به شکر. چه استقبال گرمی. خواستم گز را نخورم. به چشمانم نگاه کرد و اصرار تا وقتی مطمئن شد تمام آن را خوردم و سپس لبخند شیرینی زد اما گزی  بود پر از تلخی بغض. عروسش چند دقیقه بعد آمد. گفت روزی چند بار به او سر می زند، غذایش با اوست، عوض کردن ها ودکتر خبر کردن ها و حمام کردنش. از هم خانه نا مهربانش گفت که با اینکه نصف هزینه آب و برق و گاز را پرداخت می کنند لامپ ها را خاموش می کند، اجازه نمی دهد از آب گرم استفاده کند، برای حمام کردنش می روند منزل یکی از همسایگان و …. جای تعجب نداشت وقتی مهمانی دیروز و امروز را مقایسه می کردیم. حرصی که از جوانی شروع شد و ریشه کن نشد می شود این. فرق تلخی چای دیروز و گز امروز این بود که ما آدم ها یادمان رفت خدای بی نیاز حکیم و مهربان در دینش از ما خواسته در دنیا نگاه به پایین دست و در آخرت نگاه به بالا دست!!!

 

جواب بی سوال!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام اسفند, 1393

خیلی شنیده بودم که از دقت در بازی های کودکان می توان استعداد آنها را شناسایی  و  برای جهت دهی و رسیدن  آنان به آینده ای درخشان برنامه ریزی  نمود،  اما واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن.   زیبایی و وضوح این حرف زمانی مشخص می شود که به بازی سه کودک به طور همزمان  توجه و دقت نمایی.   تفاوت  قابل لمس بود. همه با استعداد اما  متفاوت و منحصر به فرد. از پاسخ دادن به سوالات متعدد محمد مهدی به تنگ آمده بودم. از همه چیز سوال می کرد. جواب برخی سوالاتش را نمی دانستم اما سوق دادن این بچه 4 ساله به بحث دیگر هم سختی خودش را داشت. این اشتباه بزرگی است که فکر می کنیم بچه ها نمی فهمند. بچه ها خیلی چیزها را دقیق و درست می فهمند. به جان کتابخانه کوچکم  افتاده بود. کاملا مشخص است که کتاب برایش جذابیت بیشتری از بعضی بازی ها دارد.  «عمه این کتاب چیست؟ » تا   جواب قانع کننده ای نمی گرفت  سراغ کتاب بعدی نمی رفت. چند تا کتاب را توضیح فرموده بودم نمی دانم، اما زبانم در حال کنده شدن بود. تا اینکه  قرآن را آورد و گفت: «عمه این قرآن است؟» گفتم: بله عمه. آفرین! از کجا فهمیدی؟. گفت: «خوب فهمیدم دیگه» . «گفتم عمه قرآن که بلدی؟ گفت : بله عمه همه اش را بلدم ناس و ماعون و …» اسم چند سوره را آورد. باز هم تحسینش کردم و گفتم: اما عمه قرآن فقط این سوره ها نیست. خیلی چیزها در قرآن هست. کمی برایش توضیح دادم و بعد هم گفتم عمه خیلی داستان واقعی  زیبا هم در قرآن داریم. همان لحظه در ذهنم خودم را سرزنش می کردم  و می گفتم این چه حرفی بود زدم حالا اگر گفت یکی از داستان هایش را بگویم چه دارم که بگویم جز ادعا. مگر از حفظم یا می دانم به زبان کودکان چه باید بگویم. در همین کلنجارهای ذهنی بودم که محمد ادامه داد: عمه سوره ناس را در قرآن نشانم می دهی؟ گفتم بله عمه و صفحه سوره ناس را برایش آوردم. گفت: عمه حالا بابا اسفنجی را بیاور. شکه شدم. گفتم: عمه قرآن که باب اسفنجی ندارد. این مال تلویزیون است و … اما قانع نمی شد. حق هم داشت عمه اش که بنده باشم اصلا این برنامه را ندیده ام اما باب اسفنجی را می شناسم. برنامه که هیچ، مداد باب اسفنجی، لباس آن، کیف و قلم و مداد پاک کن، لیوان و جامدادی و مداد رنگی، فرش و پرده و پارچه و پتو، بازی و برچسب و قلک و کتاب و خاطره و در کل همه چیز باب اسفنجی. این همه تبلیغ از باب اسفنجی برای چیست؟ اهمیتش کجاست؟ چرا بر ذهن و دل کودکان شیعه حکومت می کند، کدام جای خالی را پر کرده است ؟ و هزار سوال دیگر که قبل از تبلیغ باب اسفنجی ها و … متعدد از خود نپرسیدیم. برای همه اش هیچ جوابی نداشتم جز شرمندگی کوتاهی در شناساندن ارزش ها به کودکانمان و به غارت رفتن استعداد و دل هایشان با ارزش های بیگانه!

 

تصویر از سرچ اینترنتی انتخاب شده است.

کفش های بی دلیل!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1393

ایام فاطمیه،همیشه از نظر معنویت زیباترین ایام سال  است. خوشحال بودم از اینکه هنوز نفس می کشیدم و قدرت و اجازه حضور دوباره  در این مراسم  و شب های  بی نظیر را داشتم.   کنار دیوار،  روبروی در ورودی نشسته بودم. صدای زیارت  نامه حضرت زهرا علیها سلام از بلندگو شنیده می شد.  غرق در افکارم بودم. اتفاقات این چند روز و نیافتن دلیل،  تمرکزی برای گوش دادن و بهره بردن نگذاشته بود. ناگریز نگاهم را دوخته بودم به نازنین دختری که مشغول  بازی  کردن بود.  به نظر سه ساله نهایتا چهار ساله می رسید. چادر مشکی کوچکش جلوه خاصی به صفای روحیش داده بود.شب قبل هم او را دیده بودم. دقت کردم ببینم مادرش او را با چه نامی صدا می زند. فاطمه! بازی هایش دیدنی بود. بدون هیچ بهانه  و خوراکی و اسباب بازی سرگرم کفش های بزرگترها بود. جواب مادرش را می داد، اما دل از کفش ها نمی برید. اول با بعضی ها قدم زد. بعد از قدم زدن ها ،  ناگهان بلند گفت: «مامان این از همه بهتر است.»  نگاه کردم نه رنگ و رویش از کفش های دیگر بهتر بود و نه راحتی اش. دلیلش مختص خودش بود. دوباره مشغول شد. مدتی دستش را درون کفش های من کرده بود و نشسته بود نفهمیدم چه جدابیتی برایش داشت فقط نگاهش می کردم. چند دقیقه بعد شروع کرد به منظم کردن کفش ها. کفش ها را جابه جا می کرد. بعضی را در یک ردیف برخی را در ردیف دیگر. گاهی از کفش ها فاصله می گرفت و نگاهی به دست و کارش می انداخت. پس از آن به ردیف کفش ها باز می گشت و آنها را از این طرف و آن طرف می گذاشت. حتی گاهی لنگه های کفش را  عمدا تا به تا می گذاشت ولی برایش رضایت بخش بود. وقتی کارش تمام شد خیلی توجه کردم ببینم می توانم بفهمم معیار نظم دادنش چه بوده  است اما نمی شد بفهمی. هر چند فهمیدن اینکه کارش دلیلی دارد سخت نبود. ملاکش نه رنگ بود نه سایز، نه کهنگی و نوی بود نه زیبایی ظاهری، و نه هر دلیل قابل لمس دیگر.  می شد بگویی از سر سلیقه و بچگی . شاید واژه سلیقه هم نوعی عجز بود ناشی از دلایل متعدد و پیچیده نا شناس. بی اختیار خندیدم. از نگاه سنگین حضار خود را جمع و جور کردم. نمی دانم ما آدم ها چرا این قدر خودمان را بزرگ می بینیم و برای هر فرمان خدای با علم  بی نهایت و رحیمیت و رحمانیت، دلیل می خواهیم و می گوییم بی دلیل انجام دادن از نادانی است و در قرن بیست و یک نمی شود اینگونه زندگی کرد. انسان قرن بیست و یک با همه ادعایش از فهمیدن دلیل کار یک بچه چند ساله عاجز است با چه حسابی کار خدا را چون و چرا می کند نمی دانم.  آنچه دلیل می خواهد و پشتوانه اعتقادی، باور خداست، خدا را باور کردی فرمان چنین خدایی دلیل نمی خواهد . تسلیم این خدا بودن ازجنس عقلانیت و فهم است  نه از جنس تسلیم های نا زیبای دنیایی. به او اعتماد کن  این تسلیم پشیمانی ندارد.

عشق بي بهانه!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام بهمن, 1393

دو ماه از تاريخي كه بنا به درخواست استاد اخلاقم، براي خارج شدن اين محل فرهنگي از ركود مقطعي، وارد آن شدم، مي گذرد. قرار نبود بيش از يك ماه بمانم اما  نمي دانم چرا ناخواسته تمديد مي شود. در اين مدت  هر چند  روبرو شدن با بعضي زبان هاي چرب و عدم همكاري ها،  مادي نگري ها و تفكر  دنيا محور بعضي از مسئولين و مردم، قضاوت هاي نابجا و حرف هاي بيهوده و شعب ابو طالب بودن وضعيت بودجه فرهنگي  و …  تلخ و رنج آور است اما  بعضي اتفاقات هم خالي از لطف و خوشايندي نيست. تقريبا يك هفته اي است كه بنا به مسئوليت محوله و جهت بررسي كيفيت كاركرد مربيان، در محل شعبه هاي اين مركز، در سطح شهر- از هر قشر و صنف و گروه سني و محتواهاي فرهنگي مختلف - البته بدون هماهنگي قبلي و عدم شناخت  بقيه تا زمان خروج، حاضر مي شوم . امروز نوبت رسيد به  كلاس قرآن آموزان مركز شبانه روزي بهزيستي.  قبلا هم يك بار از اين محل ديدن كرده بودم (عجب ديداري!).  در همان اتاق جلو در ورودي  مثل كلاس  درس،  ولي روي زمين،   نشسته بودند. قرآن ها روي پاهاي كوچكشان بود و مربي  هم روبروي آنها روي صندلي . پسر بچه هاي مقطع ابتدايي از اول تا ششم. بعد از دعاي فرج كلاس شروع شد. باور كردنش براي آنها كه نديده اند سخت است، خيلي صحيح و روان، قرآن را مي خواندند.هر چند مربي با يكي از مراكز ديگر مشترك بود، اما روان خواني ها ها قابل مقايسه نبود. از بين همه اميد را مي شناختم. بهتر از همه قرآن مي خواند. بايد حالا كلاس سوم باشد، بقره خواندنش جاي خجالت داشت براي ما بعضي بزرگترهاي ضعيف در روخواني . مربي ازكلمات سوره ها پرسيد و ازنماز،  از اصول و فروع دين، از كارهايي كه سبب نورانيت دل مي شود و از پيامبران اولوالعزم و تعداد سوره هاي قرآن و از داستان هاي صلوات و از تفسير بقره، از چهارده معصوم و تسبيحات اربعه و حضرت زهرا سلام الله عليها و … همه مي خواستند كه مربي جواب را از آنها بخواهد.  سرپرستشان از اصرارشان براي بيداري نماز صبح گفت و از دعاي ندبه رفتن اختياري هر جمعه شان، از رفتن براي تهيه نان و بعضي خريدها گفت و محبت ها و گريه هايشان، از اينكه سه سال است كسي يك مداد هم به آنها جايزه نداده براي قرآن خواندنشان … يا به زبان ديگر از حجت تمام شدن بر ما صاحبان نعمت ها گفت و از  ناشكري هاي ما. و از بهانه هاي غير قابل قبول ما در دوري از خدا. كوتاه سخن بگويم  در اين يك ساعت، به جز بركت  و اخلاص و صفا و صميميت و تلاش بدون هيچ چشم داشتي حتي يك مداد رنگي و زانو نزدن جلو مشكلات و لمس تسليم مصلحت حق بودن و رضايت از داشته ها؛ در اين كودكان، عشق بي بهانه  به خدا را  ديدم  و حقارت بعضي بهانه ها.


روز عشق!!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام بهمن, 1393

وروجك از صبح با گريه و زاري تشريف فرما شده بود. تمام خاندان از پدر و مادر گرفته تا مامان جون و بابا جون هر چه وعده و وعيد مي دادند فايده اي نداشت. پا در يك كفش كه مي خواهم كنار عمه بمانم و خانه نمي آيم. زمين و زمان را به هم دوخته بود. بچه كمتر از چهار ساله، مرا بيچاره محبت صادقش كرده بود. از بس  توپ بازي و آب بازي كرده بوديم قدرت نشستن نداشتيم. دو نفري آن قدر سر و صدا كرده بوديم كه  پدرم به مادرم مي گفت: انگار هم سنن!  با حرف زدن هاي بي وقفه وپاسخگويي به جواب سوالاتش  احساس مي كردم زبانم در حال  افتادن است. حتي  با هم در يك بشقاب ناهار خورديم. عصر كه شد شديد خسته بودم. هر چه مي گفتم عمه بيا كمي استراحت كنيم؛ قبول نمي كرد؛ خستگي نا پذير بود. كم كم كار به فروش كتاب هاي  كتابخانه من بيچاره رسيد. مرتب سلام و عليك و كتاب بخرم از فروشنده عزيز. گاهي هم  به شوخي  و براي  ايجاد حساسيت، جلد كتابي را با خبر دادن به من كمي تا مي زد و با هم مي خنديديم. تا اينكه  وقتي رفت سراغ  كتاب هايي كه از كتابخانه عمومي گرفته بودم، از شدت خستگي،  بدون هيچ توضيحي، اخم كردم و آن ها را از دستش كشيدم.  توقع نداشت، بغض كرد. حق داشت. برايم گريه كرده بود،  اشك ريخته بود، جلو همه ايستاده بود، با من ناهار خورده بودو … اما  آنجا كه مطابق ميلم نبود، و خسته بودم رفتارم سنجيده نبود. نگاه معصومش را به من دوخت، مادرم را صدا زد :« ما مان جون بيا. بيا. بريم عمه را بفروشيم» نا خود آگاه با مادرم خنديديم ولي او هنوز بغض كرده بود. مادرم گفت: چرا پسر گلم؟  عمه كه  تو را خيلي دوست دارد… بعد از همه دلايل گفت: چون دوستش ندارم.  كمتر از نيم ساعت بعد دل كند و لباس پوشيد و با اختيار رفت. چه روز عشقي بود امروز بعد از آن همه تلاش!  انگار   تلخي بعضي رفتارها، از بعضي ها بيشتر است و پاك كننده همه زيبايي ها.   چيزي شبيه  تلخي گناه از طلبه ها و مدعيان عشق مولا!