موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

مردم مي گويند!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 10ام بهمن, 1393

فكرم درگير بود. به هر دري مي زدم جوابي نمي يافتم. درگيري فكري خواب و خوراك و آرامش را از من ربوده بود. نيمه هاي شب بود.  در جستجو رسيدم به كتاب علوم قرآني آيت الله  محمد هادي معرفت. متن كتاب به گونه اي بود كه مجبور بودم كل كتاب را به طور اجمالي  مطالعه كنم. سي صفحه اي از كتاب مطالعه كرده بودم ، رسيدم به مطلبي كه سوال قبل را از ذهنم پاك كرد، ولي به اندازه پيدا كردن جواب سوال قبلي  شيرين و جذاب بود. نوشته بود: «  شيخ طوسي در تفسير آيه (1)  مي گويد:«مفسرين گفته اند نوشتن نمي دانست ، ولي آيه چنين دلالتي ندارد. صرفا گوياي اين جهت است كه نمي نوشته و نمي خوا نده است و چه بسا كساني كه نمي نويسند ولي قادر بر نوشتن هستند و … پس مفاد آيه چنين است: پيامبر به نوشتن و خواندن دست نزده بود و او را عادت بر نوشتن نبود و علامه طباطبايي فرموده است: ظاهر عبارت نفي عادت - بر نوشتن و خواندن - است و… به علاوه داشتن سواد كمال است و بي سوادي نقص و عيب و چون تمامي كمالات پيامبر از راه عنايت خاص الهي بوده و هرگز نزد كسي و استادي تعلم نيافته (علم لدني) پس نمي شود ساحت قدس پيامبر از اين كمال تهي باشد…. » (2). 
نزديك يك سال از مطالعه آن مطلب مي گذرد اما  امشب دوباره همان شيريني برايم تداعي شد، مي پرسيد چرا ؟
جعفر بن محمد پسر صوفي چنين نقل كرده است: از امام جواد عليه السلام پرسيدم: اي فرستاده خدا چرا  به پيامبر «امي» مي گويند: حضرت پرسيد: مردم در اين باره چه مي گويند؟ گفتم: بر اين گمان اند كه چون نمي نوشت به او امي (= بي سواد) مي گويند. حضرت فرمود: دروغ مي گويند. نفرين خداوند بر آنان باد! اين كجا و سخن پروردگار خجسته و والا در كتاب خودش كجا «او كسي است كه در ميان جمعيت درس نخوانده، رسولي از خودشان برانگيخت كه آيا تش را بر آنان مي خواند و آن ها را تزكيه مي كند و به آنان كتاب [قرآن] و حكمت مي آموزد (جمعه/ 2)» چگونه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم چيزي را كه خود نمي دانست آموزش مي داد؟ سوگند به آفريدگار،  حضرت رسول هماره به هفتاد و دو يا هفتاد و سه زبان مي خواند و مي نوشت. او را «امّي» ناميدند چون اهل مكه بود و مكه از امهات [= مادران] آبادي هاست. پروردگار نيز در قرآن مكه را چنين خوانده است: تا (اهل) ام القري [= مكه] و كساني كه گرد آن هستند بترساني». و اين  است پيامبر ما

(1) عنكبوت 48

(2) علوم قرآني/ آيت الله محمد هادي معرفت / صص 32 و33

(3) همنام گل هاي بهاري(نگاهي نو به شخصيت و زندگي پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم)/حسين سيدي/ ص 62

رنگین کمان عشق!

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام بهمن, 1393

چند روز بود شدت انتظارم بیشتر شده بود. هر چند به خاطر بعضی شرایط و بعضی  شئونات و ضرورت ها  اظهار نمی کردم. هنوز ندیده بودمش. دوست داشتم ببینم چه حسی به او دارم؛  دوستش دارم یا بیشتر. وقتی چشم در چشم شدیم، حسی  منتقل می کند یا نه؟  روز موعود، روز بعد از تولد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود و زیبایی ها دو چندان.  برای چندمین بار عمه شده بودم . عمه ها می دانند چه می گویم .  وقتی برای اولین بار او را دیدم حسی به او داشتم شبیه؛  زنده شدن باور به زیبایی ها.  برای دومین بار خانواده به دیدار این نعمت چند روزه می رفتیم اما این بار متفاوت.  هیچ کس غایب نبود یعنی غلبه بر همه بهانه ها. یکی از دانشجویان حاضر در مجلس  برای دفاع از سرزنش تحصیلات توسط جامعه می گفت:  «وقتی  دانشجویان سر کلاس درس از استاد سوال کردند استاد این نوشتن ها و خواندن ها چه فایده ای دارد؟ استاد جواب داد: اگر الان یک ماشین بود که شما را در عرض چند دقیقه به خانه و نزد مادرتان می برد تا ناهار را آنجا باشید نمی رفتید؟ ماشین را نمی خواستید؟ این یعنی پیشرفت و خواستن آن توقف پذیر نیست و …  وگفت استاد پس از این توضیحات ادامه داد : حالا نروید به همسرم بگویید می خواست ناهار برود  کنار مادرش باشد! »  از این حرف تعجب کردم. در افکارم غرق شدم.  چرا باید یک همسر به همسر استاد خود این قدر سخت گرفته باشد که او حق مثال زدن این محبت را نداشته باشد؟!!!.  به جمع نگاه می کردم. هر یک از افراد جمع با من نسبتی داشتند، همه از یک خانواده اما رنگ محبت ها متفاوت . یکی محبتش مادری است یکی پدری. یکی خواهر است و یکی برادر. یکی برادر زاده است و یکی همسر برادر. یکی برادر کوچک است و یکی برادر بزرگ. یکی عمو و عمه و خاله و دایی و …. هر نسبتی محبتی داشت جداگانه. چرا محبت یکی باید مانع از هر محبتی باشد حتی مادر. چه توجیهی برای این حرف وجود دارد جز خودخواهی و عدم درک. در رنگین کمان محبت  هیچ محبتی مانع هیچ محبتی نیست اگر،  منبع نور محبت  از خدا باشد و برای رضایت  خدا.  محبتی که هر شعاعش ترجمه شود در شخصی متفاوت  با  محدودیت چه سنخیتی داشت ؟!!!!!. آنجا که محبت سرچشمه اش دنیا  است  یک رنگ است  و محدود و  الا محبت  خالق نامحدود رنگین کمانش بی نهایت،  رنگ است. به  وسعت هر آنچه را که  آفریده  خالقی الرحم الراحمین ببینی  و بشود او را دوست داشت.  راستی اگر فرمان های خدا را مرور کنیم به چند نفر اجازه داریم محبت نکنیم؟!! من هر چه فکر کردم رسیدم به تولی و مراحلی از  نهی از منکر. بی محبتی  در نهی از منکر که عین محبت است ، هم برای خودش هم برای جامعه. تولی هم محبت است؛  جایگزینی محبت دشمنان خدا در دل ،   با محبت  دوستان خدا. این دین،  همه اش محبت است. هر جا نامهربانی هست دین آنجا نیست یا آنچه تو می خواهی ترجمه اش محبت نیست.

اینجا دنیاست!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام دی, 1393

انتظار کمی طولانی شد. چیزی تا شروع امتحان نمانده بود. به نظر رفت و آمد با وسایل نقلیه عمومی زمان بر بود و استرس زا. بالاخره تاکسی و مسافر جور شد و راهی دیار امتحان شدیم.  همه  سرنشینان خانم بودند. حرف از پول و چک و نداری وگرانی و … بود و من مثل همیشه سراپا گوش و ساکت.  خانم میانسالی که  روی صندلی جلو نشسته بود حرف از انصافش می زد و نسیه دادن لباس های مغازه اش و مراعات نداری مردم و جنس خوب و وام و پاس کردن چک و هیچ کس قصد عدم پرداخت بدهی مردم را ندارد و … . زیبا حرف می زد. حتی از دزد و کلاهبردار دفاع می کرد که حتما احتیاج دارند و …. راننده هم که هم صحبت پیدا کرده بود ادامه داد و در انتهای حرفش گفت: گذشته از این ها طلاق هم بیداد می کند. از هر چهار ازدواج در این منطقه  یکی منجر به  طلاق می شود. بیشترش هم به خاطر اعتیاد است و این ماهواره.  خانم مهربان  در عین ناباوری پاسخ داد « چه کار خوبی. دخترای امروز شعور دارند. تا سی سالشان که می شود ازدواج نمی کنند و بعد هم این حرف های قدیمی های کم عقل که با لباس سفید برو و با کفن برگرد گوش نمی دهند. مگر آدم دیوانه است که همنشین این مردها باشد. من که در این منطقه یک آدم حسابی ندیده ام ربطی به اعتیاد ندارد شرف ندارند، من که به دخترانم گفته ام شوهرشان نمی دهم تا عزت داشته باشند و …» خلاصه هر چه توانست گفت. انگار رفت و آمد با وسایل نقلیه عمومی خیلی هم بد نبود. می شود اجتماع و افکارشان را بهتر و و اقع بینانه تر شناخت. می شود درک کرد نامردی بعضی مردها زن ها را به ستوه می آورد آن هم زنی که برای دزد دل می سوزاند. می شود فهمید اساس خانواده  اول مردی مردهاست و بعد مهربانی  و گذشت زن ها. اما چیزهای مهمتری هم می شود فهمید. می شود فهمید هدف در زندگی  لذت  است و گذشتن از خود،  بی شعوری . می شود فهمید کار دزد قابل توجیه است و فرمان خدا بی دلیل،  می شود فهمید باید لباس ها هر روز نو شود حتی اگر خودت و نزدیکانت زیر دین باشند، می شود فهمید  فرمان خدا و علمش تا  جایی درست است که منفعت من زیر سوال نباشد و می شود فهمید مالک اصلی خدا غریب است و دشمنانش نفس و شیطان آشنای دیرینه، می شود فهمید اینجا دنیاست و ساکنانش  دنیازده مدعی آخرت!

می فهمم!

نوشته شده توسطصداقت...! 21ام دی, 1393

با حجم زیاد تحقیقات درسی و زمان کوتاه تحویل، فرصتی برای مطالعه کتاب در طول ترم نمانده بود. ضمن پیگیری های متعدد و مشخص شدن اینکه کتاب هنوز ترجمه نشده است و با این گمان که مثل همیشه بدون کتاب ترجمه، کتاب را مطالعه خواهم کرد روز قبل از امتحان فرا رسید. کتاب متن ساده ای نداشت و قابل مقایسه با متن های عربی سال های قبل نبود. میلاد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و  حضورها  و رفت و آمد و … کار را به جایی رساند که شد کل کتاب و کمتر از نصف روز. دست به دامن فایل جزوه ای که گفته بودند 80 درصد سوالات را تضمین می کند، شدم. اجبار برای مطالعه جزوه و مشکل نبودن ها و درب بسته مغازه ها و تهیه نشدن پرینت و مطالعه از روی سیستم هم بدترین بد بیاوری بود. دو ساعت بعد از ظهر خیلی زود گذشت. تمام شب بیدار بودم . گاهی از شدت خستگی چشمانم، چند دقیقه لامپ را خاموش می کردم و به چشمانم استراحت می دادم. ساعت 8 صبح جزوه تمام شد. نزدیک 400 صفحه A4. حالا مانده بود حضور. پس از پاسخگویی به یکی دو سوال،  چند سوال برایم نا آشنا بود. خستگی ممکن است فراموشی برایم ایجاد کند اما در تشخیص و انطباق محتوا دچار مشکل نمی شوم. 4 سوال با نمره های بالا مربوط به جزوه نبود، سه نمره تحقیق که نامشخص بود، نمرات را که حساب کتاب می کردی وکمتر از 14 شدن را عدم قبولی، عملا یعنی باید بدون تجربه نمره پایین در طول عمرم، از نمره ردی مطمئن می شدم. کمتر از  یک ساعت  از جلسه نگذشته بود که  از محل آزمون خارج شدم. بعد از ورود به منزل و سوال مادر از نتیجه برایشان توضیح دادم. سرم درد گرفته بود ولی حتی حالت گریه هم نداشتم. مادرم  با مهربانی گفت: دخترم  گفتم که نباید کتاب را برای شب امتحان بگذاری و این همه بی خوابی و زحمت  حالا هم توکل به خدا شاید جواب هایی که از اطلاعات خودت نوشته ای درست باشد. گفتم مادر: اولا هیچ کوتاهی از من سر نزده چون این مطالعه نداشتن از تنبلی نبوده، دوما معرفی این کتاب و توقع ترجمه از ما و بدون استاد و این حجم برای این فرصت کوتاه و آن هم دو واحد،   کار غیر معقولیست به اضافه اینکه سوالات حاشیه روی بود.  محتوا و هدف  این کتاب جزئیات و شرح مثال ها نیست. مادر شما درست می گویید بر خلاف باور عامه ، از دیدگاه دین جای توکل همین جاست.  سپردن نتیجه کار به خدا نه خود کار، بدون تلاش. مادر امروز با سلول های وجودم لمس کردم بین شعار«ما ضامن وظیفه ام نه نتیجه» - که خیلی هامان تکرار می کنیم و مفهوم صحیح توکل است - تا باور در میدان عمل و نتیجه مخالف انتظارت، خیلی فاصله است. اینکه خدا متوکلین را دوست دارد انگیزه ای زیباست به شرط توکل نه توهم آن. این قضیه که اصلا مهم نیست. این علم ها شاید نزد خدا  علم محسوب نشود. این درس خواندن ها  نتیجه دنیایی که نداشته، اخرویش با خداست اما شاید قرار بود تمرین کنم برای توکل برای  جایی که سرنوشت ساز است و تلاش ها دارای نتیجه خلاف دلخواه. باید بفهمم خدا همیشه مهربانترین مهربان هاست همیشه. حتی اگر تلاش کنم و نتیجه خلاف آن باشد که انتظار می کشیدم.

نگاه عاشقانه!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام دی, 1393

خیلی دیر شده بود. درست روز قبل از امتحان فایل به دستم رسید. امروز و فردا ها و عهد های بی محل یک ماهه زمانی باقی نگذاشته بود! حتی برای پرینت. مجبور بودم تمام جزوه را از روی سیستم مطالعه کنم. وحشتناکترین کار ممکنی که می شد تصور کرد.  حجم کتاب  زیاد بود و زمان کوتاه. چند صفحه ای بیشتر مطالعه نکرده بودم که  ناگهان برق قطع شد. خبر رسید چند ساعتی خاموشی است و ماموران اداره برق در حال تعویض سیم و تیر چراغ برق و … هستند. بهتر از این نمی شد. باید چاره ای می اندیشیدم. دست به دامن گوشی شدم برای پیدا کردن دوستی و جزوه ای، گوشی خاموش شد. حالا نه شماره داشتم نه برق بود برای شارژ. بهترین کار بی خیال شدن بود. باید قید خیلی چیزها را می زدم کمترینش خواب شب و هدف و شاید یک سالی عمر. تصمیم گرفتم سری به وبلاگ بزنم  و منتظر حضور برق بمانم. کنار سیستم که رسیدم یادم آمد برق نداریم. به هر کاری دست می زدی نمی شد. حرصم گرفته بود.معلوم بود زیاد هم بی خیال نشده بودم.  در حال کلنجار رفتن ذهنی بودم و اعلام نا رضایتی.  که صدای سنگی که به درب منزل می خورد  شنیده شد. این هم مشکل بعدی. رفتم برای باز کردن درب  . کنار درب منزل که رسیدم کم کم  ارزش برق و بودن هایش  انکار ناشدنی بود و آمدن دوباره اش آرزو شدنی. در این حین نگاهم به خانم همسایه افتاد که طبق معمول همیشگی بیرون منزل خود و کنار کوچه نشسته بود.  و چند  نفر همسایه دیگرروبرویش مشغول شمردن مشکلات . خانم همسایه گفت: «طوری که نشده خوب برقم خسته می شود حالا می آید.  همه سال برق داریم این  یک ساعت که این قدر بحث ندارد». خستگیم رفع شد. احساس کردم استرسی ندارم. مثبت اندیشی و نگاه به داشته ها از خانم همسایه شنیدنی بود. با تغییر جو همسایه ها و شمردن نعمت ها می شد بفهمی چرا سفارش شده به مثبت حرف زدن. وقتی درب را بستم لمس  مهربانی و نگاه  خدا آن هم  درست وسط مشکلات مشکل آفرین وصف ناشدنی بود. شاید دلیل خیلی ناهماهنگی ها و مشکلات هم همین است. لمس نگاه خدا به ما. خدا خواسته عادت ها ما را  به فراموشی و  ندیدن داشته ها و از همه مهمتر نعمتی مثل خودش دچار نکند. مشکلات،  دست خداست بر شانه ها ی انسانی که در حال خواب رفتن است. باور کن همیشه نگاه عاشقانه خدا  متوجه توست و همیشه مهربانترین  مهربانترین هاست. همیشه.

خداي به روز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام دی, 1393

ديشب  در حالي كه مشغول به روز رساني وبلاگ بودم نگاهم به گلدان افتاد، دلم گرفت.  چند وقتي است برگ هاي بوته   زرد  مي شود. هر تلاشي مي كنم فايده اي ندارد. تغيير آب و مواد غذايي خاك و تميز كردن و ميزان  نور فقط روند زرد شدن را  كندتركرده اما درمان نه.  با نازنين  صحبت مي كردم.   برايش از تغيير روش  وبلاگ نويسي گفتم و كم شدن بازديدها و تغيير مخاطبين آن هم درست از زماني كه خاطره نويسي ها بيشتر شده. از او پرسيدم:  به نظرت دليل اين افت چيست؟ بدون  مكث جواب داد:  چون وبلاگت مربوط به زمان جاهليت است اصلا به روز نيستي! چند تا حديث و آيه و  خاطره  كه نشد مطلب. ادامه دادم  نازنين؛  به عنوان  بازديد كننده دائمي وبلاگ   كليد واژه وبلاگ را چه مي داني؟ در عين ناباوري جوابش درست بود. در بين كلامم ازاو خواستم ماژيك سبز را  از جا قلمي  برايم بياورد. وقتي رسيد كنارم،  گفتم :  وقت ندارم كمك مي كني اين  چند برگ زرد  شده  را سبز  كني؟ با عصبانيت ناشي از حرف بي منطقم گفت يعني چه؟ مسخره ام كردي؟ حالا اين چهار تا برگ را به خيا ل خودت رنگ كردي چه فايده! فردا چند تاي ديگر زرد مي شود. اين چند تا هم كه سبز نمي ماند مزاحمش مي شوي  زودتر خشك مي شود. غذا سازي ندارد. بايد علت را پيدا كني.  مواد مورد نياز از ريشه تامين نمي شود.  نگاهش كردم و گفتم  به نظرت اين را نمي دانستم؟!  چرا مثل خيلي ها  مي گويي وبلاگ مال عهد بوق است و بايد روند آنها را پيش بگيرم؟!!.  مگر مشكل اجتماع ما غير از اين است؟ ريشه ها ضعيف شده. رفتارها از باورهاي  نا درست تغذيه مي شوند ولي ما سعي مي كنيم  برگ ها را سبز كنيم آن هم با ماژيك. درمان حجاب تيشه و تبر در كلام  و آفرين نيست. درمان اعتياد هم بيمار دانستن معتاد و … نيست و البته بقيه دردها.  بايد فكري به حال  تقويت رابطه ضعيف شده  برگ ها با ريشه  كرد. بايد دنبال  تغيير با ور بود  نه فقط اصلاح رفتار!  گفت درست است اما اين ها كه مي گويي از ديد خيلي مذهبي ها هم زمانش گذشته. بايد به روز بود. مردم خدايي مي خواهند كه كارشان را تاييد كند نه اينكه مرتب تشر بزني و روضه بخواني و …  حرفش را قطع كردم و گفتم:   اولا اين خدا ست؟!! خداي به روز؟!!  دوما وبلاگ مي نويسيم مردم را جذب كنيم و راضي  نگه داريم؟!!!!  عزيز من  برگ هاي  زندگي  زرد است چون ، رابطه برگ و ريشه ها ضعيف  است  و فضاي اطراف ريشه ها  به جاي اكسيژن حيات بخش  خدا باوري ،  پر است از اكسيژن مسموم  رضايت  نفس .