موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

صداقت کیه!

نوشته شده توسطصداقت...! 4ام آبان, 1393

چند روز بود منتظر یکی از دوستان سامانه ای و پیامش بودم. روز قبل  بعد از انتشار مطلب و … وقتی صفحه را بازکردم با علامت  عدد یک  قرمز رنگ بالای صفحه  متوجه پیامی جدید شدم. پیام را که باز کردم صاحبش را نمی شناختم. احوالپرسی و …. پیام هایی بین ما رد و بدل شد  و نهایتا   به این نتیجه  رسید که ایشان به دلیل مشاهده نام صداقت در پیام ها مرا با صداقت نامی  اشتباه گرفته بودند. جالب بود. من حتی خبر نداشتم فامیلی با این عنوان وجود خارجی دارد. در جواب  نوشتم من نه اسمم صداقت است و نه فامیلم. نه شاعرم و نویسنده که به اندازه انتخاب اسم مستعار باشم و نه ادعای صداقت دارم. صداقت فقط یک تذکر است. این واژه را انتخاب کرده ام که هر بار در فضای مجازی با آن روبرو شدم یادم باشد به خدا قول داده ایم در ارتباط با خود، مردم و خدا صادق باشیم.  و ادعای ایمان بدون این واژه با مفهوم گسترده اش توهمی بیش نیست.  ایمان یعنی صداقت !

نشنیده ای خدا می گوید؟!1!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام مهر, 1393

عصرهای تابستان  رفتن به حیاط و جمع شدن خانواده  روی تخت های چوبی نزدیک درخت سیب باغچه  و عصرانه ساده  خوردن عالمی داشت . انگار همین دیروز بود اما سال ها از آن روزهای تکرار نشدنی گذشته است. بعضی وقت ها که پدرم جمع را همراهی می کرد. حرف هایش و گاهی قصه ها و خاطراتش گرمی جمع را دو چندان می کرد. آ ن روزها تنها دختر جمع حاضر بودم. گاهی حرف از ازدواج بزرگترهای جمع می شد وپدرم به من نگاه می کرد و می گفت:  اول نوبت دخترهاست. ده سال هم نداشتم اما به سن تکلیف که رسیدم  والدینم مرا به اندازه فهم این حرف بزرگ می دیدند.  یکی از همان روزها  در جواب شوخی های پدرم گفتم که اگر بروم تنها می شود و جمعمان کوچک و دیگر دختر ندارد.پدرم اخم کرد و گفت: دخترم چه حرف بدی. انسان ازدواج که کرد جمعش بزرگتر می شود نه کوچکتر می شویم جمع دو خانواده. خدا به خانواده همسر تو یک دختر جدید می دهد به ما یک پسر جدید و می شویم یک خانواده بزرگ.  چه تفکر غریب و نامفهومی است  این بینش در جامعه امروز ما!  گاهی آرزو می کنم یک لحظه دوباره این حرف را باور کنم  برای تصمیم اما نمی شود.  تفکر ازدواج در جامعه ما  تفکر پیوند نیست. شاید هست اما  پیوستن به یک نفر و جدا شدن از بعضی چیزها شاید کمترینش  باور ارتباطات صحیح دینی است. محور زندگی  پسندیدن همه چیز برای خود است.  اینکه این تصور از کجا آمده است نمی دانم اما می دانم بسیار شایع است  و ریشه دار و فقط شکلش متفاوت است گاهی فراموشی پدر یا مادر،رنجاندن و رنجیدن، طلاق و دعوا و قربانی شدن فرزندان، تفاهم و بی میلی به فرزند و هر چهره زشت و زیبای دیگر؛ اما اصلش همان تلاش برای حفظ «من و منافعش » است. اینکه رسانه ها  ازدواج را گرفتاری تبلیغ  کردند و با بعضی راهکارها و مقدمات و آموزش های  غلط  این  مسأله الهی  را مادی جلوه دادند بماند؛ اما  سهم عمده آن هنرنمایی شیطان درون است. من هایی  که نمی توانند بعد از ازدواج «نیم من» باشند و بشوند«ما » برای او. نگاه ها در ازدواج چه قبل و چه بعد از آن  به زمین دوخته شده و غافل شدیم ازدواج بزرگترین ابزار دل کندن از زمین و رسیدن به  خدا ست. تا  من ها  ما نشوند فقط  برای رسیدن به او و در جهت او مشکلات همچنان پا برجاست! باید این نقطه مشترک را روی محور زندگی پر رنگ کرد. همان نقطه مشترکی که عجم و عرب، سیاه و سفید و زن و مرد را از هر سرزمینی کنار خانه خدا جمع می کند. این تنها راه است! مگر نشنیده ای خدا در قرآن هر وقت صدا می زند می گوید یا ایها الذین امنوا. منظور خدا همین است. محور زندگی  رضایت خداست و تنها نقطه پیوند دهنده همه ما ایمان!

موقعیت در لیست !

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام مهر, 1393

عید غدیر از دوست داشتنی ترین عیدهای سال است گذشته از زیبایی های معنوی و معنای بلند آن، اگر عضو یک خانواده پر جمعیت بوده باشی و حالا تنها و غدیر به احترام مادر، بهانه ای باشد برای جمع دوباره این خانواده البته این بار شلوغ تر و خدا را شکر صمیمی تر زیباتر هم می شود.  امسال هم مثل سال های قبل همه جمع شده بودیم به بهانه عیدی گرفتن از مادر و با هم بودن.  اما چند روز زودتر. شنبه نزدیک ظهر بود که جمعمان جمع بود. گوشی موبایلم زنگ خورد . به زحمت آن را از دست برادر زاده ام آزاد کردم.خانمی پشت خط بعد از احوالپرسی و چون و چرا و چند سوال ، در ادامه صحبتش گفت : به دلیل مشارکت در کاری فرهنگی و لیستی که تهیه شده بود و البته استعفای چند نفر اول و رسیدن به رده های پنجم و ششم سهمیه یک سفر حج به من تعلق می گیرد و هزینه و … را هم توضیح دادند. حال عجیبی به من دست داد گرچه از هیچ نظر مقدور نبود و با چند سوال و مکالمه ای 6 دقیقه ای  و قبل از مشورت با بقیه همه چیز تمام شد. حس زیبایی چنین توفیقی هم خیلی خاص است. بعد از مکالمه به دلیل سوال یکی از حضار مجبور شدم چون و چرا را  مختصربرای جمعی که اصلا از مشارکت در این کار فرهنگی اطلاعی نداشت توضیحاتی بدهم.  در این حین سوال کننده با لبخند و برای مزاح گفت : حالا کل گروه 6 نفر بوده اند یا بیشتر که پنجم هستی! خندیدم و گفتم شما بنویس 5 نفر. اما نکته خوبی است خدا کند که در دینداری هایمان نگاه نکنیم به دیگرانی که می پنداریم  عیارشان از ما پایین تر است و عیار دینداریمان را با دینداری مولا علی علیه السلام بسنجیم. همان مولایی که برای پیرو او بودن جشن می گیریم و دور هم جمع می شویم  راضی نشویم به رضایت خودمان از دینداریمان و عیاری که مشخص نیست  بتوان آن را کنار عیار ترازوی سنجش اعمال گذاشت یا نه! موقعیتت را در لیست شیعیان  مولا علی علیه السلام بررسی کن!

محتاج یک نگاه!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام مهر, 1393

خیلی وقت بود با هم دوست بودیم. خیلی همدیگر را می شناختیم. یک روز به دیدارم آمد و گفت قرار است بعد از مدت ها دوری برای دیدن اقوامش از این شهر بروند. هشت ساعتی از زمان رفتن گذشته بود که مجبور شدم با تماس تلفنی از او خواهش کنم برگردد. هر چه پرسید چرا گفتم باید بیایی نمی شود بگویم. از زحمت راه گفت و اینکه نزدیک رسیدن هستند اما با اعتمادی که به من داشت بر گشتند. همه  منتظر ماندیم تا از راه برسند. اقوام و دوستان همه جمع شده بودند و کم کم از انتظار خسته می شدند هر چند بساط پذیرایی فراهم و کولرهای منزل هوا را کاملا خنک کرده بود. تا اینکه زنگ به صدا در آمد و رسیدند. دعوتش کردم به داخل منزل. همه ساکت شدند گفتم ببینید دوستان همه شما را اینجا جمع کردم و به این دوست اهل سنتمان هم گفتم برگردد تا بگویم من خیلی به او ارادت دارم و او را دوست دارم. اخم هایش را در هم کشید و  انگار کاری از دوستی چندین ساله مان ساخته نبود گفت: همین؟ مسخره در نیاور بگو ببینم چه می خواستی بگویی؟! احساس کردم دوست دارد چنگ بیاندازد به صورتم و چشمانم را از حدقه در آورد گفتم عزیز من چرا ناراحت می شوی پس چرا شما این نسبت ها را به پیامبر ما می دهید؟ مگر عصمت او را باور ندارید یعنی  این همه زائر خسته و دور از وطن را زیر آفتاب عربستان نگه داشته بود تا آنها که نرسیده اند، برسند وآنها که رفته اند برگردند که بگوید مولا علی علیه السلام دوست اوست؟ مگر کسی منکر این حرف بود؟ چه نیازی به این کار بود؟ ببین پذیرفتن  یا نپذیرفتن ولایت حضرت چیزی به خوبی های حضرت اضافه و چیزی از او کم نمی کند این ما هستیم که محتاج یک نگاهیم. تو خواستی بپذیر یا به تعصبت ادامه بده ولی این نسبت را به پیامبر خوبی ها نده!

گرد و غبار آینه!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام مهر, 1393

بعد از بادی که دیشب می وزید هر چند شبیه نسیم بود ولی گرد و خاک تمام وسایل را پوشانده بود. اما اصلا متوجه آینه نبودم. سطح صیقلی آن باعث شده بود ذره های غبار به صورت یکنواخت تمام سطح آن را بپوشاند .  وقتی جای  انگشت های فاطمه را روی آینه پاک می کردم متوجه شدم  نیاز به تمیز کردن  حسابی دارد. هنوز درگیر لکه زدایی از آینه بودم که گوشی همراهم زنگ خورد ولی قبل از جواب دادن قطع شد. شماره را می شناختم تماس گرفتم. هنوز درست احوالپرسی نکرده بودم که با سوال من شروع به بد و بیراه گفتن محترمانه کرد. هر چه می توانست گله کرد و گفت که پشت سرش فلان حرف را زده ام و آن روز چه گفته ام و آن سال چه خواسته ام بگویم و … کم کم فرصت دادمن هم کلامی بگویم. هر چه می گفتم من چنین کلامی نگفته ام و یا مگر این قدر بی عقلم که اگر مشکلی بینمان بود بروم به دیگری بگویم مگر خودمان دو نفر آدم عاقل بالغ نمی توانیم مسئله را حل کنیم ؛ حالا بیا و ثابت کن که من اصلا چهار ماه است او را ندید ه ام و اگر آن سال ها از من ناراحت شدی چرا همان وقت نگفتی مثل من که می گویم.  می گفت : دوستیش را با کسی به هم نمی زند اما اگر مانع خواسته ها و منفعت هایش باشد او را کنار می زند و …  خوب  که فکر کردم از کلامم کلماتی خواسته یا نا خواسته جا به جا شده بود و طعمه ای بودم برای …

ادامه »

سرنوشت تلخ ...

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام مهر, 1393

آقای همسایه بعد از فوت همسرش  تنها زندگی می کند. از برادرم خواسته بودند در این چند روز که به مسافرت می روند چند کبوتر نوه هایش را در خانه خودمان نگهداری کنیم. چون  جایی برای نگهداری حیوان خانگی نداشتیم  نمی توانستیم قبول کنیم اما همسایه اصرار کرد همینکه از گرسنگی نمیرند برایش کافی است. در همان حیاط هم باشند اشکالی ندارد. بال و پری  برای پرواز ندارند. خلاصه چند روزی مهمان ما بودند آن هم در حوض حیاط در یک کارتن مقوایی. زندگی کبوترها خیلی جالب است. آب خوردن هایشان، غذا خوردن هایشان، بچه هایشان از نظر جثه با مادر و پدر چندان قابل تشخیص نیستند اما هنوز از منقار مادر غذا می خورند. صبح  روز سوم دیدیم   در تاریکی شب گربه کبوتر پدر را خورده بود. حالا دو بچه فقط از مادر تغذیه می کردند. فردای آن روزبال و پر کبوتر مادر را دیدیم  که به عنوان وعده ای دیگر گربه را سیر و دو کبوتر بچه را برای همیشه گرسنه گذاشت. چه صحنه دل خراشی. حالا دو تا بچه کبوترپاپری سفید تنها که قدرت دانه خوردن نداشتند و کاری از دست ما ساخته نبود. از کجا می توانستیم برایشان مادر و پدر بخریم؟ چطور  می توانستیم برایشان مادری وپدری کنیم؟ غم زده بودیم از تنهاییشان ولی دردی از آنها دوا نمی کرد! هنوز از گرسنگی نمرده بودند که همسایه برگشت. سرنوشتشان چه شد نمی دانم!  شاید به جای اینکه مقدمه ای باشند برای نسلی از کبوترهای پا پری سفید ناچارا به درست شدن یک آبگوشت با خاصیت دارویی از گوشتشان  بسنده شد! سرنوشت بچه کبوترها تلختر ازسرنوشت خیلی از جوانان  ما که توانمندی هایشان نادیده گرفته شد نبود، جوان هایی که زمینه برایشان فراهم نشد تا شکوفا شوند و رشد کنند، و  مصداق هایش بس  فراوان است مثل غیر ضرورت هایی که نمای ضرورت به آن دادیم وفرصت مادری را از مادرهایی ناب گرفت، مثل اعتیادی که برای منفعت طلبی گربه ها جوانی  را که باید خادم اسلام باشد به سرباری برای خانواده تبدیل کرد، مثل هوای نفسی که استعداد جوان همسایه را نادیده گرفت و جوان خودمان را با از صحنه خارج کردن رقیب پیشرفت داد، مثل بی تفاوت بودن هایی که جوانانمان را خسته کرد، مثل وظایفی که به هم پاس دادیم، گزارش هایی که نوشتیم و شاید پیش خدا هم برگه هایش سیاه بود، مثل مسئولیت دادن به آنها که لیاقتش را نداشتند، مثل اشتباه گرفتن مسئولیت با کلاس تفاخر، مثل بی تفاوتی برخی ها از اینکه خیلی ها دلشان به حال عمر و استعداد و هدر رفتن های فرصت های جوانان نسوخت ، مثل اینکه برای  خیلی ها  مهم نبود که جوان  به دام جنگ نرم افتد و خودشان یاریش کردند، مثل اینکه کمترکسی به فکر آخرت جوانان است، مثل مادری که فرزندش را به آغوش مهد ها و تنهایی ها رها کرد و رفت به اجتماع خدمت کند!!!!، مثل اینکه گاهی بوی اسلام نه بوی انسانیت هم از رفتار ها نمی فهمی اما حواسمان باشد ما هم یکی از آنها نباشیم. مبادا خستگی باعث شود امام زمانمان را فراموش کنیم! که اگر مقصر نباشیم و تبرئه هم شویم روز قیامت از تلاش نکردن هایمان روز حسرت خواهد شد!