موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

خیلی ساده ای!

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام خرداد, 1393

اعتقاد؛ چی نفس دوباره شروع کردی؟ ی سوال بپرسم؟ بپرس
چرا نذاشتی صداقت با پسرای فامیل یکم حرف بزنه مگه چی می شد؟ دانشگام که می رفت همین کار می کردی همش تنها بود4 تا سلام علیک و شوخی هم شد گناه؟
چرا اجازه نمی دی صداقت اون روسری قشنگ را بپوشه، رنگش خیلی بهش میادا.
حالا برای یه مهمونی ساق دستش نکرد و یه آرایش ساده داشته باشه مگه چی می شه؟
به جای اون لباس مشکیاش رنگیاش بپوشه چی ؟ همش مثل کلاغ سیاس روحیش ضعیف نمیشه؟. دوستاش این قدر شیک شاید اعتماد به نفسش کم بشه. شاید فکر کنن بد سلیقس. ظرافت زنانه نداره؟ شایدم فکر کنن باباش دوسش نداره براش چیزی نمی خره؟ شاید فکر کنن اصلا پول نداره؟
شاید این جوری هیچ کس دوسش نداشته باشه؟ شاید همیشه اینجا بمونه ها؟
شاید گوشه کنایه بهش بزنن دیدی که چیا بهش می گفتن. شاید فکر کنن افسردس!
حالا اصلا این پسرا کی هستن که برا به گناه نیافتادنشون تو باید این قدر احتیاط کنی و خودت محدود.
اونا چشماشون ببندن. تو برا خودت زندگی کن.
میگما مگه می خوای زن امامزاده بشی که …

ادامه »

همه چیز بستگی دارد به اینکه...

نوشته شده توسطصداقت...! 17ام خرداد, 1393

اعتقاد؛ چی نفس؟،  اعتقاد چرا گرفته ای؟ چرا چیزی نمی گی؟
نفس نمی دونم امروز حق با توست یا من. چه فرقی داره حالا با من باشه چی می شه؟
اگه امروز کفه ترازو به نفع تو باشه صداقت خیلی چیزاش باخته. میگم اعتقاد، تو که…

ادامه »

اون یک دختره!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام خرداد, 1393

نفس؛ چرا این قدر گرفته ای؟
دلتنگم ؛ چرا؟ خستم کردی؟؛ من؟ ؛ بله تو
چرا این قدر بی خود، خودت و من اذیت می کنی؟ حالا دو تا دروغ می گفت چی می شد؟
هم سر کار می رفت هم هزارتا پیامد مناسب براش داشت.
چرا جمع مردم به هم زد دو تا غیبت کیُ کشته بود؟
این حرفا دیگه قدیمی شدن. نگاه کن ببین چقدر از هم کلاسیاش عقب افتاده برای این حرفاش.
نه مدرک درست حسابی داره، نه کار خاصی تو زندگیش انجام داده، نه بچه ای،نه همسری ،
همه عمرش تلف کرده اینم شد مقاومت .
به نظرم این صداقت آدم بی فکریه که تو اعتقادشی من نفسش.
نفس؛ بس کن تو هم که شدی مثل بعضی شیطان صفت ها.
از اذیت من چی گیرت میاد چرا سعی می کنی من ضعیف کنی؟

ادامه »

آنی که عاشقش بودم...

نوشته شده توسطصداقت...! 11ام خرداد, 1393

خیلی دلم گرفته بود، اما تا حالا کسی اشکم را ندیده بود. دوست نداشتم گریه کنم. حتی خودم هم می دانستم این گریه خیلی بچگانه است.  ولی دل است دیگر. گاهی وسعتش اندازه  دل یک گنجشک کوچک می شود و می گیرد، آن هم از بعضی آدم ها و  البته از خودم. هضم اینکه دوستانم محترمانه، اما با نیش و کنایه به  رفتار من با زن برادرم که این ترم استاددو واحد درسی ام است  اشکال می کردند سخت بود. گرچه جوابی نمی دادم  ولی دلیل نمیشد که ناراحت هم نمی شدم . رفتم کنار دیوار اتاقم نشستم و کمی با خودکلنجار رفتم راستش را بگویم به رفتارم شک کرده بودم و احساس ضعیف بودن داشتم. ولی یک حس درونی هم به من می گفت: اینکه به احترام استادت از جایت بلند شوی یا درس جواب بدهی چه ربطی دارد به خواهر شوهر  بودن. اینکه  مادرت مادر شوهر است و دو ساعت مواظب نوه خود چه ایرادی داشت؟ اینکه بعضی ها به بعضی دیگر درس کنترل «رو » می دهند نسبت به مادر شوهر و خواهر شوهر یعنی چه؟ اینکه زن برادرم به من احترام می گذارد و روابط ما خواهرانه است چرا باید به قانون حاکم براجتماع اهانت شده باشد؟ اینکه کوچکتراست شما بروید به دیدارش ما نی آییم؟ اینکه اگر به شوهرت سخت نگیری برایت نمی ماند؟! اینکه بعضی ها می گویند فلان زن برادرت پشت سرت این را می گفت ؛ جواب نمام را تایید می کنند؟ این ها یعنی چه؟ این حرف ها دلتنگم می کرد و دلگیر . یک جور کلنجار بین اعتقاد و حس. بگویم به تیرگی و سرد شدن روابط کمک می کرد و قدرت حس از اعتقاد بیشتر بود باور می کنید؟!  اما اینکه همیشه درگیر باشیم درست نیست، باید حلش کرد. آن روز نشستم که حلش کنم. اعتقادم به حس گفت:  این همه کتاب اخلاق، اندیشه اسلامی ، معارف، عقاید، سالی هزار تا سخنرانی کدامش برای کلام ما تبصره روابطی مثل خواهر شوهر بودن، عروس بودن، مادر شوهر بودن، مادر زن بودن و … تعریف کرد ه اند؟. کجا مجوز زخم زبان و تندی صادر شده؟! بله یک حقوقی تعریف کرده اند برایمان مثل حقوق فرزندی، پدری ، مادری، همسایه، استاد، برادر دینی و … اما حقوق ، مجوز سرزنش بود و بی احترامی و اینکه من به وظایفم عمل نکنم؟. گناهانان زبان را می خوانیم که بشماریم؟؟! باید بر می گشتیم و روی نمره اخلاق بیست کارنامه ها خط قرمز می کشیدیم چون نمره را اگر کنار نمره اخلاقی که خدا به ما خواهد داد بگذاریم فاصله خیلی زیاد است. جا داشت آنجا از شدت شرمندگی، شان و شوکت را کنار بگذارم و جلوی همه بلند بلند گریه کنم. گریه کنم تا مثل آن مار که به او  گفتند چرا گریه می کنی؟  گفت: «چون تازه فهمیدم آنی را که عمرم را به پایش گذاشتم و در فراقش گریه کردم و به یادش بیداری کشیدم ، آنی که عاشقش بودم شلنگ همسایه بوده اصلا یا ر م مارنبوده،»  من هم همان حرف را تکرار کنم. راستی خدا کجای زندگی ماست؟، خط کش کلام ما رضایت خداست یا  رفتار های اجتماعی و اقتصادی و نیت ها و  …. ما.؟!!!! نه جان خواهر آنی که عاشقش بودیم و هستیم و  بر قلب ما حکومت می کند ناخداست نه خدا! رضایت  نفس است نه رضایت صاحب نَفَس!


هدیه نمی خواهم!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام خرداد, 1393

پس از رواج موسیقی حرام و حرکات موزون و … در جشن  های عقد و ازدواج ، خانواده ما به خواست پدرم در بسیاری از مجالس اقوام هم، شرکت نمی کرد. شاید تعداد مجالسی که شرکت کرده ایم انگشت شمار است. چند سال پیش بعد از مدت ها در جشن عقد یکی از اقوام که مطمئن بودیم اهل هیچ گناهی نیستند شرکت کردیم. مطابق رسم و رسومات ما فقط به یک مانتو  و  روسری رنگی، بدون آرایش و تعویض چادر به چادر رنگی در همان مجلس، بسنده کردیم. خیلی ها هنوز این رسم را حفظ کرده بودند و هم رنگی اعتقادی عجیبی بر مراسم حکمفرما بود. مراسم خوبی بود خالی از گناه، در عین حال شاد و خدا پسند. مراسم زنانه در منزل عروس خانم و مراسم مردانه در منزل یکی از همسایگان با فاصله ای که اختلاط در ورود و خروج ایجاد نشود این رسم ماست که همسایه ها در برگزاری  مجالس با هم همکاری دارند و شاید داشتند. یکی دو ساعتی که از شروع مراسم با یک پذیرایی ساده،  میوه و شیرینی و شربت گذشت، ناگهان با رسم عجیبی مواجه شدم که یادم نمی آمد قبلا چنین چیزی دیده باشم. شخصی از خانواده داماد با یک تشریفات مختصر هدیه های قوم داماد را در دست گرفته بود و یکی یکی می خواند و بعد هم از خانواده عروس خانم اکثرا طلا بود و مقدار قابل توجهی پول نقد.  وقتی نوبت به هدیه مادربزرگ آقای داماد رسید، گوشه مجلس  با چشمان خود دیدم که پیرزنی نورانی خود را جمع و جور کرد که همه او را نشان دادند و گفتند مادربزرگ داماد است ما او را نمی شناختیم از اقوام عروس خانم بودیم. وقتی هدیه اش را خواندند که مبلغ آن 20 هزار تومان بود حالت شرمندگی عجیبی به او دست داد. من به جای همه از او خجالت کشیدم. معلوم نیبود پیر زن بیچاره این مبلغ را هم چگونه فراهم نموده و شاید همه دارایی و پس اندازش بود. این هدیه صداقتش از همه بیشتر بود چون می شد از چهره پیرزن خواند که می خواسته بیشتر باشد ولی وسعش نبوده.  همانجا تصمیم گرفتم هر کجا و هر زمان این موضوع را پذیرفتم شرطم این باشد قبل از مراسم اعلام کنیم هدیه ها خوانده نمی شود.  و هر بار از خانواده خواستم این قضیه را به خانواده خواستگار ارجاع دهند اگر بگویم خیلی ها لکنت زبان گرفتند و طفره رفتند و محترمانه بهانه آوردند و گفتند باشد بعدا در موردش صحبت می کنیم، و  البته الحمد لله همان اول راه ، خود را نشان دادند، باور نمی کنید.   نمی دانم پول و هدیه ای که با نیتی غیر از رضای خدا به ما تعلق می گیرد و دل هایی  را شکسته و خوبانی را شرمنده کرده ، برکتی برای ما می آورد یا نه. ولی محض رضای خدا اجازه بدهیم هر کس هدیه ای برای ما می آورد از روی صداقت، ارادت و وسعش باشد .



چه فرقی دارد؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام خرداد, 1393

مسیر راه تا ایستگاه نیم ساعتی بیشتر پیاده روی نیست ولی گرمی آفتاب  راه را طولانی تر می نمود. کم کم از قسمت بزرگراه خارج شدم  و به پیاده رو رسیدم. تازه مدرسه تعطیل شده بود و  پسر بچه هایی پر از شور و هیجان در تمام مسیر دیده می شدند. بعضی هایشان حتی به من سلام کردند.  فرم یک رنگ و یک جنس کار زیبایی است از این خلاقیت اسلامی تفاوت  در ویژگی های رفتاری برای تو جلوه می کند تا ویژگی های مادی. تمیزی بچه ها هم دیدنی است. توجه به مودب صحبت کردن و  بحث های جالبی که درباره امتحان داشتند گرمی راه را از یادم برد. بین این همه شور و هیجان گاهی هم شیطنت هایی دیده می شد. مثل پاره کردن برگه های  کتاب امتحان آن روز و ریختن در مسیر راه، آب ریختن به یکدیگر، چیدن برگ درختان مسیرو … یاد شیطنت های آن روزها افتادم. مدرسه ما هم کنار یک مدرسه پسرانه بود. مهمترین عامل وحشت زا آن روزها سوسک بود. البته من هم مثل خیلی ها  هیچ وقت از سوسک نمی ترسیدم ولی خیلی ها هم می ترسند!.  یک بار شاهد یک صحنه عجیب و باور نکردنی بودم. یک شوخی که می توانست منجر به یک حادثه خیلی بزرگ شود. شوخی با اسباب مدرنیته. سوسک مصنوعی بود ، اما وجدانا خیلی طبیعی و با مهارت کار شده بود ، پسر بچه نادان آن را گذاشته بود در جیب هم کلاسی اش. پسر بچه  بیچاره آن قدر ترسیده بود که هر چه  ما بزرگترها می گفتیم ببین الکیه اصلا زنده نیست، نمی توانست خودش را کنترل کند رنگش تغییر کرده بودو ضمن اینکه می گفت می دانم ولی می ترسم ،بلند بلند گریه می کرد فقط کودک مردم آزار می خندید و یکی دو نفر از دوستان هم جنس خودش بقیه متاثر شده بودند. آن روز قضیه به خیر گذشت اما وقتی فکر کنی و به در و دیوار مغازه ها و مردمی که در مسیر در رفت و آمد است دقت ، می بینم مثال این وسایل محرک و ترساننده بچه های رفتاری و ایمانی کم نیست، مانکن هایی  که بیرون مغازه ها صف کشیده اند با همان زیبایی ها ی زنانه فقط لبخندش دائمی تر و …،  صدای موسیقی حرام ، زنان آرایش کرده و حرف های زشت و رکیک که از دهان بعضی ها خارج می شود،  نگاه ها ی آلوده، خنده ها و گپ  های شیطانی، اختلاط به بهانه شلوغ بودن و تماس بدنی وعکس های روی بسته بندی های مواد غذایی و هزاران مورد دیگر. می شود گفت این ها همه اش الکی است و بی تاثیر؟! چه فرقی دارد؟!! چه جای تضمین دارد که کسی بین این جمع روحیاتش مثل آن کودک نباشد؟ نمی دانم نسل بعد از ما با این بی خیالی نسبت به بر باد رفتن حیا  چه از آب در خواهد آمد. چگونه این دل ها می تواند جای محبت خدا و امام باشد . جدای از تک فرزند بودن و  آموزش راحت طلبی در رفاه کامل  و تمرین نکردن گذشت و نداری و مشکلات ،وقتی بداند تقریبا 70 درصد از روز مرگی اش مورد تنفر امامش است و برای نزدیکی با او باید تمامش را کنار بگذارد  حبش زیاد می شود یا بغضش؟!  نمی دانم.

ما که از مادرهایمان لباس آستین کوتاه در خانه ندیدیم و آن ها کوچه و مرد نامحرم  ندیدند شدیم این و تا رضایت امام زمانمان سال های نوری فاصله داریم این ها چه می شوند؟!   این نبود رسم کمک به همدیگر در دینداری! برای فروش بیشتر چوب حراج زدن به حیا و دین رسمش نبود! این روزها جا دارد سوسک ها به بی فکری ما بخندند.