موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

دور از جان مورچه!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام خرداد, 1393

هر چند علاقه خاصی به عروسک ها ندارم اما این مورچه ها
واقعا دوست داشتنی اند و البته طبیعی و مهربان.
از وقتی که مهمان ها آمده اند و برادر زاده عزیز، علاوه بر خود،
این مورچه  عروسک ها   را  هم درا تاق بنده مستقر نموده اند
مجبورم دوستشان داشته باشم.
وقتی به مجموعه بزرگ اسباب بازی های محمد جان 3 -4 ساله نگاه کردم شاید
اول خیلی خاص و با تفکر متفاوتی  نگاهشان کردم  مخصوصا مورچه ها آن هم دو تا از یک مدل،
ولی وقتی متقابلا با فاصله کمتر از متر،  نگاهم به کتابخانه ام افتاد دیدم  به قول خودمان دور از جان مورچه توهین به او نباشد ما هم دست کمی از مورچه و خلق مورچه ای نداریم. هر کدام از ما هم در یک علاقه مثل مورچه هاییم جمع کردن چیزهایی که دوستشان داریم اما همه اش مورد استفاده خودمان نیست. می بریم خانه و نه خودمان  استفاده می کنیم و نه  کسی می تواند از آن ها استفاده ای ببرد.
بعضی هایمان کتاب، بعضی مدرک، بعضی اسم و رسم و حضور، بعضی کلکسیون های مختلف، بعضی مقاله، بعضی پول، بعضی ظرف و ظروف، بعضی… .نمی دانم از این انبار کردن ها  بوی  رضایت خدا هم می آید یا  همه اش هوای نفس است؟! «دوست دارم » چه توجیه عجیبی است!



دفتر خاطرات شخصی/ 1393/3/1

من پرستوی بهاران بودم!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام اردیبهشت, 1393

برو ای بغض میازارم بیش، از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا ،این همه اندوه کجا؟ ،غم سنگین چنان کوه کجا ؟

من پرستوی بهاران بودم ،عالمی روح و دل و جان بودم

تا تو ای بغض به دل جا کردی ،سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم را ، آرزوهای فراوانم را

چقدر سخته یه روزی از یک جمله حرف کسی برنجی که ازشون توقع نداشتی
مخصوصا اگر جزء استادهای قابلت باشن
اون موقع یه سال می گذره ولی هنوز برات تلخه
نه خود حرف، هضمش!
شاید چون با حرفش هر چند ظاهرا ربطی نداره اما دیگه
احساس می کنی (نه واقعا این گونه باشه)
خدات به جای بی نهایت مهربان ،  فقط مهربانه! و این یعنی کابوس!
کاش ی روزی استاد گذرا از این وب رد بشن و
با یک جمله  توضیح یا توجیه یه دنیا حرف هضم نشده  را در ذهن من تغییر بدن
و با این لطفشون همه چی به من برگردونن!
یعنی همراه کردن حس قشنگ خدای بی نهایت مهربانم با عقل،
چون خدایی که با عقل باور کنی اما به قلبت حکومت نکنه زیبا نیست

سروران من خیلی مواظب باشیم گاهی یک جمله حرف سرنوشت اشخاص را تغییر می دهد مخصوصا از کسانی که توقع و انتظارنیست . نگوییم فقط گفتم… خدا پسند صحبت کنیم و سنجیده. خدا پسند!

اوج غم قصه این شعر همین جاست!

نوشته شده توسطصداقت...! 16ام اردیبهشت, 1393

نمی دانستم چرا به مسافرت علاقه زیادی ندارم. در سال نهایتا به  دو مسافرت بیشتر راضی نمی شوم. در هر صورت مسافرت های یک روزه و برای سفرهای زیارتی سه روز ماندن در شهر مقصد را می پذیرم و بقیه روزها برایم تقریبا رنج آور است. پیش تر ها فکر می کردم اینکه اسلام سفارش به سفر و آداب آن دارد فقط به خاطر تغییر روحیه و تفریح است. اما حالا خوب می فهمم که بیشتر از آن، سفر فقط یک تمرین برای دل کندن و جدا شدن از وابستگی هاست و تذکر نعمت هایی که تکرارشان برایمان عادت شده و متوجه بودنشان نیستیم و رنج سفر از وابستگی هاست در حضر!. روزی که می خواستم به سفر بروم تردید زیادی داشتم. لیستی از کارهای  در حال اجرا و عقب افتادن و جبران پذیر نبودن، مسئولیت هایی که قبول کرده بودم مثل وبلاگ و … و مشکلات دیگر مرا سرد می کرد اما مگر می شود بعد از یک سال نرفتن به زیارت آقا امام رضا علیه السلام و جا ماندن از سفر خانواده در  عید و … قرار را بر رفتن ترجیح داد و مهمتر اینکه این آخرین سفری است که می توانم با دوستان حوزویم همراه باشم چرا که یکی دو ماه دیگر بیشتر مهمان این مکان مقدس نیستم .  مشکل زیر سوال رفتن مسئولان سامانه پس از اعلام وبلاگم به عنوان وبلاگ فعال و اینکه رکود یک هفته ای نمای مناسبی نداشت را با سپردن پس وردم به یکی از اعضای خانواده  به منظور جبران کوتاهی در غیابم  تا حدودی مرتفع نمودم. روز آخر حضور وقتی از یکی از دوستان سامانه خداحافظی کردم قبل از گفتن علت، از من سوال کرد ند چرا یک هفته نیستم؟! به مزاح به او گفتم می خواهم یک هفته ای نباشم ببینم دلی برایم تنگ می شود یا نه! با تردید بین عقل و دل عازم سفر شدم. سفر گزیده و خوبی بود. به یاد همه بودم. پربود از تجربه های تلخ و شیرین ولی مهمترین نتیجه اش بعد از بازگشت بود. وقتی بازگشتم در خانواده با دل هایی مواجه شدم که برایم تنگ شده بود و از دیدنم شاد و ازخستگی و دوریم نگران لمسش خیلی زیبا بود چون  ما معمولا جدای از  خانواده و بدون محرم سفر نمی کنیم. همان شب  سری  هم زدم به آمار و نظرات وبلاگ. گرچه مزاح کرده بودم اما واقعا  دلی برایم تنگ و خاطری نگران نشده بود . حضور و عدم حضورِ مثلا تبلیغیم، تاثیری نداشت.  به یاد این سخن حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه افتادم که  به گونه ای با مردم معاشرت کنید که اگر مردید برایتان گریه کنند و اگر زنده هستید به شما مشتاق باشنداین یعنی حکومت بر دل ها. و از خودم سوال کردم واقعا اینگونه زندگی کرده ام؟!.  به این حقیقت خیلی اعتقاد دارم خیــــــــــــــــلی، که راز حکومت بر دل ها فقط آیه 63 سوره انفال است یعنی وصل کننده دل ها فقط خداست و برای دستیابی به این رمز راهش فقط  کسب رضایت خداست چون نمی شود رفتاری داشت که همه را راضی کرد، اما می شود خدا را راضی کرد تا دل های در دستش را مشتاق تو نماید خدای ما سریع الرضاست و بی نیاز. گاهی باید انسان بازگردد و به رفتارهای خود نظری بیندازد نکند به گونه ای زندگی کرده باشیم که بود و نبودمان برای  انسان هایی که سهمی از خدا باوری دارند فرقی نداشته باشد و بدتر از آن نکند نبودنمان زیباتر از بودنمان باشد.   بدتر آنکه برای چیزی و کسانی دغدغه و تشویش داشته باشیم که هنرشان در بی خدایی است.  اگر از قلب انسان های خداباور  پاک شدیم یا رنجی بودیم برای آن ها. آن وقت است که
اوج غم  قصه این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!


دفتر خاطرات شخصی/ 1393/02/16

غریب!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام فروردین, 1393

یکی از سنت های نیک شهر ما که کم کم رو به فراموشی است،
سلام کردن افراد به هم در کوچه و خیابان، بدون شناخت و البته به هم جنس.
ما خاطرات زیبایی از این سلام کردن ها داریم. کمترینش در محله خودمان این که
پیرزن هایی نورانی با  جواب «
سلام به روی ماهت»  ما را تشویق می کردند.
خیلی قبیح بود که از کنار بزرگتری رد بشویم و سلام نکنیم حتما مورد سرزنش قرار می گرفتیم.
خیلی از بزرگترها مرامشان از ما بیشتر و خودشان به ما سلام می کردند.
اما الان کاملا برعکس شده اگر نشناسی و سلام کنی خیلی ها تعجب می کنند.
این سنتی که می گویم  تغییرش 50 سال طول نکشیده هنوز دانشگاه می رفتم که می دیدم این سنت وجود داشت یعنی کمتر از ده سال سنت هزار ساله عوض شد!
به هر حال حالا ما با مواجه شدن با یک بزرگتر تردید داریم خدایا سلام آری یا نه!
آن روز مثل همیشه جمعه صبح سری زدیم به گلزار(قبرستان) جمعه ها صبح خیلی خلوت است و
می توانی به راحتی بین قبور قدم بزنی و آرام شوی از این کار لذت می برم و به آرامش می رسم .
رفتیم سراغ گلزار شهدا همین طور بین مزارها قدم می زدم آمدم از روی پل کوچکی عبور کنم بروم قسمت دیگر ناگهان دیدم یک پیرزن نورانی ولی شکسته و با عصا آرام آرام خود را می کشاند به طرف پل برای عبور و رفتن به قسمتی که ما بودیم. درست رو به روی من،  آمدم کنار تا عبور کنند چون جای یک نفر بیشتر نبود اما تردید داشتم خدایا سلام کنم یا نه. زشت نیست؟.
در همین کلنجار بودم که دیدم پیرزن یک سلامی کرد که  از عمق و وجودش ناخود آگاه تمام بدنم لرزید،
از خودم شرمنده شدم که یعنی باید برای رواج سنت خدا تردید داشت و منتظر شد تا سلام را بشنوی؟! وقتی به خودم آمدم دیدم اشک پهنای صورتش را گرفته بود روی زمین نشست و ادامه داد
ببخشید برادر دیر به دیر سر می زنم. بیمارم نمی توانم بیایم و کنار یکی از قبور شهدا نشست!!.
دلم می خواست همه شما آنجا بودید تا طنین سلامش را می شنیدید
قسم می خورم  با اینکه فاصله شان از ما کمتر از نیم متر بود و درست روبرویش بودیم
اصلا ما را ندیده بود .
چه دید و به که سلام کرد نمی دانم! فقط مادرم  گفتند: … است خواهر شهید  …. این شهید ما خیلی غریب است مادر و پدر و فرزندو همسر و … ندارد. مادرش در نزدیکی ما زندگی می کرد از همان پیرزن هایی که آنگونه جواب سلام به ما می داد. در چند اتاق خشت و گل در ته یک کوچه باریک بن بست  زندگی کرد و پسرش را بزرگ و از همان جا به جبهه فرستاد و همان جا جنازه اش را تحویل گرفت و همان جا از دنیا رفت حتی کربلا و … نرفته بود. به راستی این مادران و همسران و خانواده ها و … برای امتیاز دنیا و مال عزیزانشان را تقدیم کردند؟!

دفتر خاطرات شخصی/ 1393/1/24

کدام راه حل؟!!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1393

امروز ضمن یک توفیق اجباری ما هم به حلقه فرهنگی کلاس های پایه اول تا سوم پیوستیم. به علت جمعیت کم مدرسه همه همدیگر را می شناسیم آن هم تقریبا در حد دوستان صمیمی. البته بنده که معمولا آدم ساکتی هستم این دیگرانند که به بنده لطف دارند تا من با آن ها. اما قلبا همه ساکنان حوزه را دوست دارم و برایشان احترام قائلم چه طلبه چه استاد چه مسئول اجرایی و …
هر چندشاید هر کدام  رفتار خاص و گاهی نا مربوط به محلی که در آن رفت و آمد می کنیم 
و غیر قابل توقع و پذیرش داشته باشیم
اما دقت که کنیم هر کسی یک ویژگی خاص و دوست داشتنی دارد برای شناخته شدن به نیکی.
سرگروه که از فارغ التحصیلان همین محل است شروع به سخن کرد.
اول کلام حدیثی از حضرت زهرا علیها سلام گفتند و اشاره به علت وجوب نماز از خدا و … نمودند.
سپس سوالی مطرح کردند و خواستند همه نظر خود را بگویند. قرار شد هر کسی راه کار آرامشش در مواقع سختی و مشکلات را بیان کند تا شاید برای بقیه هم مفید باشد
اول خودشان راه کارشان را مطرح کردند بعد به نوبت…
یکی گفت به وفور صلوات می فرستد، یکی گفت به آیه و ان یکاد علاقه دارد، یکی گفت معجزه اش در آیت الکرسی است یکی گفت می نویسد، یکی گفت زیارت می رود، یکی گفت نماز جعفر طیار می خواند ویکی گفت به آن فکر می کند می گوید حتما فلان گناهی انجام داده ام عقوبتش را می بینم و استغفار می کنم ویکی گفت ناد علی می خوانم و یکی گفت شخصی را می شناسد که با دیدنش به آرامش می رسد و یکی گفت با امام زمانم حرف می زنم … ویکی هم گفت قدم می زند آن هم تنها اما در اتاقش. کم کم با گرم شدن بحث  یکی دو نفرهم عکس العملشان را در زمان  عصبانیت بیان کردند یکی گفت فریاد می زند و یکی گفت گریه می کند ویکی گفت وقتی با همسرم بحث می کنیم دخترم تمام حرف های ما را می نویسد و به من می دهد برای خواندن می گفت از مرورش شرمسار می شوم خلاصه زمان تمام شد و جمع بندی صورت نگرفت البته چنین قصدی هم در کار نبود هدف صرفا راه کار بود.
اما اگر بخواهم  همه آنچه را امرو زشنیدم برای شما در یک جمله  خلاصه  کنم می گویم
هر کسی مستقیم یا غیر مستقیم سری می زند به خدا
یش!

دفتر خاطرات شخصی/1393/1/23

لبخند!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام فروردین, 1393

درست روبروی ما با چند متر فاصله نشسته بود. همسر پسرش هم کنار اوبه دیوار تکیه زده بود. وقتی سخنران شروع  به حرف از خدا و مومن و گره گشایی کار او زد و علت ازدواج نکردن  دخترانی که در سن بالایی به سر می بردند را با سرزنش های مختلف ولی غیر مستقیم و آیات و روایات بیان کرد  در این حین بود که این بانوی محترم زبان گشودند به سرزنش و کنایه که بله این حجاب ها و … را نباید دید اگر ایمان داشتند فلان و  به هر حال به زبان بی زبانی هر چه توانست گفت. به اطرافم که نگاه کردم شاید بالاتر از ده دختر نشسته بودند که سنی معادل 30 یا بالاتر داشتند و دیدم که یکی از آن ها خودش را جمع و جور کرد و یاس و حس غریبش را می شد در چهره اش خواند. جو کاملا بر ضد آن ها بود. خیلی دلگیر شدم اول از اینکه چرا باید سخنران روش ترغیب جوانان به ازدواج را سرزنش دیگران قرار دهد و هر حرفی را در هر مکانی و بدون در نظر گرفتن شرایط بازگو کند بعد جواب دادم این بیچاره که اصلا از شهر ما نیست ولی معلوم است مسئولین هم همکاری در شناخت مخاطب انجام نداده اند. اما به فکر فرو رفتم به راستی اینگونه است؟  به نجابتشان چرا گفتم؟!! اما زود جواب دادم که یعنی  ما اجازه داریم همه این دختران را برای ازدواج عقب افتاده شان سرزنش کنیم؟ گیرم اشتباه کرده اند  کار ما گره گشایی است و اصلاح یا عیب جویی و سرزنش؟! کار بیخ پیدا کرد گفتم مگر خدا ستار العیوب نیست پس چرا دفاع نمی کند؟! و کلنجارهای ذهنی دیگر. از این که نهایتا آن را ارجاع دادم به چون و چرا از خدا و یک لحظه شک به کسانی که به خوبیشان ایمان داشتم شرمنده شدم و گفتم بگذار شرایط را با ملاک هایی که از خدا  در دست داریم بسنجم چون داور خداست و ملاک ها باید با رضایت او مطابق باشد. نگاهی به همه انداختم. تقریبا همه را می شناختم  هر چه زندگیشان را بررسی کردم می توانستم قسم جلاله بخورم که هیچ کدامشان در حد یک کلمه ارتباط غیر ضروری کلامی هم با نامحرم نداشته اند.  هیچ کدام از هیچ وسیله آرایشی استفاده نکرده اند. همه درس خوانده اهل علم و قرآن و  وضعیت ظاهری مناسب، ساده پوش و محجب اما همه از خانواده های تقریبا پر جمعیت، اهل حلال و حرام و متوسط رو به پایین از نظر مالی و البته فکر کنم هیچ کدام شاغل نیستند ولی مطمئنم از مهارت های هنری  و خانگی و مشاغل زنانه بی بهره نبودند و البته پدرشان کشاورز و یا  اهل مشاغل ساده و پر زحمت اجتماعی. واقعا باید بگوییم ایمانشان ضعیف است؟ اصلا اجازه قضاوت داریم؟ می توانیم بگوییم جنس خوب زمین نمی ماند؟ شرم آور است. نگاهی انداختم به همسر پسرش که کنار او نشسته بود و یکی دو نفر دیگر که ازدواج کرده بودند غالب آن ها دارای ویژگی های خاصی هستند البته منکر بی نظیری بعضی از آن ها هم نیستیم. من فقط همین اجتماع کوچک خودمان را بررسی کردم متاسفانه بیشتر صورت ها عین تابلوی نقاشی رنگ آمیزی شده، پوشش خاص و تقریبا غیر اسلامی، اما همه شاغل  و دختر تک فرزند و … و پدران پولدار و سر شناس! بوی عطرشان بعضی ها را مدهوش می کرد و البته بنده را خفه. خانواده همسر خیلی از آن ها را می شناختم و از وصف ایمان و مذهبی بودن و حلال و حرام و ..  آن ها  نه تنها شنیده بودم بلکه با همین ویژگی ها می شناختم. در فکر فرو رفتم در قیاس و منطبق کردن حرف سخنران و این بانوی مذهبی به هر دو گروه با سنجشی که انجام داده بودم. گرچه این سنجش منجر شد که از بقیه سخنرانی چیزی نفهمم اما  وقتی به نتیجه رسیدم. ناگهان وسط جمع نا خودآگاه لبخندی زدم و پیش خودم گفتم درست است اجتماع و افراد قضاوت هایی دارند ولی
وجدانا رسوا در انتخاب تغییر اندیشه های این گروه است یا آن گروه!

دفتر خاطرات شخصی/1393/1/19