موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

عجب دیداری!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام اسفند, 1392

درست یادم نیست یک سال پیش بود یا بیشتر. وقتی  دوستم طاهره گفت که همراه او می روم یا نه حس عجیبی داشتم. از طرفی سال ها بود دلم می خواست شرایطی پیش آید و از این همسایگان نادیده حالی بپرسم اما از طرفی هم نمی دانستم با حضور در آن محل می توانم برخورد مناسبی داشته باشم یا نه. بالاخره تصمیم گرفتم که همراه او بروم. راهش تا منزل ما 5- 6 دقیقه آن هم پیاده بیشتر نیست. اما این اولین بار بود که به آنجا رفتم و البته هنوزآخرین بار.  همراه من و طاهره دو نفر دیگر از دوستان هم آمدند. هر چه نزدیکتر می شدیم حس غریب تری به من دست می داد. وقتی زنگ را به صدا در آورم قبل از اینکه کسی بپرسد کیست بعد از شنیده شدن  صدای دویدنی،  در باز شد و پسر بچه ای با چهره خندان جلو ما ظاهر شد و سلام کرد ما هم به او سلام کردیم و با اجازه خاله ها وارد شدیم قبلا هماهنگ کرده بودیم. بعد از گذشت از حیاط وارد ساختمان شدیم. پسر بچه ها مشغول نوشتن تکلیف های خود بودند و خاله به آنها کمک می کرد برای نوشتن. ده نفری بیشتر نبودند اما از پیش دبستانی تا آخر دوران ابتدایی. خیلی از ما استقبال شد هم از جانب خاله ها و هم بچه ها. من که برقرای ارتباطم با کودکان ضعیف است مانده بودم خدایا چه بگویم که نه فکر کنند برای ترحم آمده اند و نه فخر فروشی و دلسرد شدنشان. چه ظرافتی می خواست برخورد با این کودکان بی سرپرست و چه واژه غمگین و اسف باری است برای جامعه شیعه. هیچ کدام از این کودکان هم شهری ما نیستند ولی تماما از استان ما! یک خاله برای پاسخ گویی کم بود خاله که هم شهری ما بود از آن ها خواست به ما رجوع کنند نه می دانم چه شد که امید دفتر مشقش را آورد برای من. کلاس اول است چ خط زیبایی منظم و تمیز و البته باهوش. به محض اینکه یک بار برایش گفتم تا آخر جمع ها را 8 تا 8 تا ادامه داد. یکی دو تا را قبلا اشتباه کرده بود البته نه در جمع ، به جای 8 با 9 جمع کرده بود. وقتی می خواست پاک کند و دوباره بنویسد پاکنش کشید روی دفتر و نامرغوبیش تما مشقش را سیاه کرد. دلم گرفت! وقتی می خواستند خواسته شان را بگویند باید می گفتند خاله اجازه آب می خواهم و … چقدر سخت است نتوانی به جز خاله هیچ ارتباط خویشاوندی داشته باشی. چقدر سخت است وسایلت را دیگران تهیه کنند همه مشابه و نشانی که شما یک وجه مشترک دارید بی سرپرست. چقدر سخت است اردو بروی ندانی برای چه کسی سوغاتی بخری. چقدر سخت است دلتنگ شوی ولی آغوشی نداشته باشی. چقدر سخت است برایت دیدار آمدن امثال من شادی آور باشد. چقدر سخت است ندانی وقتی کلاس پنج رسیدی باید از این دوستانی که تازه به آن ها انس گرفته ای جدا شوی و به مرکز بزرگترها بروی و ندانی کجا می روی. چقدر سخت است با یکی از این ها نسازی باید حداقل 5 سال تحملش کنی و … خلاصه روز خوبی نبود ولی پر بود از حس قدر دانی و نعمت هایی که تکرارش برایمان عادت است. بعد از آن روز گاهی ساعت تعطیلیم که با تعطیلی مدرسه نزدیک خانه مان یکی می شد پس بچه ها به من سلام می کردند و من شرمنده می شدم. بارها امید را دیدم اما نمی توانستم برخورد عاطفی با او داشته باشم چون استعدادش را شناخته بودم  شاید رنجیده خاطر می شد. وقتی پدرم نگاهش به کودکان می افتد مخصوصا شیر خواره ها اولین تبریکی که به پدر و مادرشان می گوید و یادم است 6 ماه پیش به برادرم و همسرش و فاطمه که در آغوش گرفته بود گفت: ان شاء الله خدا با پدر و مادر بزرگش کند. همیشه به پدرم اعتراض می کردم که شاید ناراحت شوند ولی از آن روز حتی یک بار هم اعتراض نکردم چون فهمیدم عجب کلام مغز داریست این تکیه کلام بابا.  بابایی که خودش 6 سالگی یتیم شده است معنای این حرف را خوب می فهمد و قدر نعمت خانواده را. یتیمان را باور کنیم و بفهمیم کمک به آنان  فقط تامین مخارج زندگی نیست آن ها همیار و محبت می خواهند مخصوصا آن ها که نه پدر دارند نه مادر و نه هیچ وابستگان دیگر!


دفتر خاطرات/ 1392/12/20

خدا قوت!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام اسفند, 1392

درست یادم نیست از چه زمانی شروع کرده ام به نشستن سر کلاس اساتید و بهره بردن. خیلی به این کار علاقه دارم. اما از اول ابتدایی حساب کنیم فکر کنم بیست یک سال دو سالی می شود. اما این دو روز می فهمم سر کلاس نشستن  وامدار چه نعمت هایی از خدا ست که اصلا به آن ها فکر نکرده ایم. نمی دانم این سرفه از کجا پیدا یش شده بعضی می گویند حساسیت است بعضی می گویند سرما خوردگی، ولی من می گویم یک تذکر نعمت است. سر کلاس نشستن  خیال راحت می خواهد، سلامتی می خواهد، حافظه می خواهد، علاقه کلاس آمدن می خواهد، فرصت سر کلاس نشستن می خواهد، قدرت یادگیری می خواهد، بینایی می خواهد، شنوایی می خواهد، استاد می خواهد، معمای حل شده می خواهد که بشنوی و بهره ببری، تاکسی می خواهد و پولی که با آن سر کلاس حاضر شوی، مشوق می خواهد، پشتیبان، محبت دیگران به تو که با کینه و دشمنی جمعی نمی توانند کنار هم بنشینند، قدرت نشستن می خواهد، امنیت می خواهد، وجود چنین فضاهایی می خواهد، اصلا وجود می خواهد، و هزار ها نعمت دیگر و از همه مهمتر خدای رب العالمین می خواهد و صاحب نعمت ! همه اش فراهم است جز صدای سرفه ای که گهگاهی نه خودت، شاید بقیه را هم اذیت کند و تو مجبوری کلاس را ترک کنی؟!! آن هم کلاس تفسیر. خیلی به این کلاس علاقه دارم. استادش هم استاد قابل و قدری هستند نویسنده، اهل تحقیق و امام جمعه و … امروز تفسیر سوره نور داشتیم یادم است استاد به توضیح این آیه رسیدند که

«و انکحوا الایامی منکم و اصالحین من عبادکم و امائکم» دو نکته ای که گفتند اولش این بود که صالحین یعنی نه صالحین یعنی کسانی که صلاحیت ازدواج دارند و دوم اینکه جامعه نباید نسبت به افراد مجرد بی تفاوت باشد و این یک مسئولیت بزرگ است کم کم سرفه امان را می برید ولی کنترلش کردم و به فکر رفتم «بی تفاوت نبودن اجتماع نسبت به ازدواج افرادی که شایستگی ازدواج دارند؟!»  حرف مبهمی است تا به حال عکس العمل خاصی ندیده ام بعد گفتم بگذار به عنوان یک فرد اجتماع کوشش و فعالیت های خود در حل این  مشکل را شماره کنم ببینم به اندازه  یک میلیونیم این نعمت هایی که با آن سر کلاس نشسته ام و این نکته را یاد گرفته ام هست یا نه دیدم
بعضی هامان بدون در نظر گرفتن شرایط بعضی اجتماعات کوچک آن قدر چون و چرا و اما و اگر در انتخاب کردیم که تکیه جوان ها را بردیم به سمت مطالعه و کتاب و آشنایی قبل از ازدواج و توکل(به معنای واقعی یعنی همراه تلاش) را ناخواسته از آن ها ربودیم و بهترین راه حلی که جلوی پایشان گذاشتیم  مجرد زیستی بود. بعضی هامان ازدواج را اصل زندگی معرفی کردیم و ابزار بودنش برای کمال فراموش شد و بعضی ها را مجبور کردیم به ازدواج نادرست تن دهند. بعضی هامان مجرد های سن و سال دار را سرزنش کردیم تا دیگران را ترغیب کنیم به ازدواج، بعضی هامان به بهانه واسطه گری در ازدواج لیست دختران بیچاره را تهیه کردیم و از حرمتشان  به دلیل تاکید روی تعدادشان نه عفت و پاکیشان کاستیم،  بعضی هامان به بهانه آبروداری جهزیه هایی برای دخترانمان تهیه کردیم که نیمی از اجتماع را توان آن نیست و دخترانی را به دلیل نداشتن مشابه نیمی از این جهیزیه و رعایت انصاف و شرمنده نکردن خانواده خانه نشین کردیم، بعضی هامان مهریه ها را اجرا گذاشتیم و پسرها را به این نتیجه رساندیم که ازدواج وسیله ای است برای در آمد، بعضی هامان گفتیم انسان قابل کسی است که شغل دولتی داشته باشد و با بی احترامی به بعضی درآمدهای حلال جوانان را دل سرد کردیم، بعضی هامان  شکست در زندگی را پایان زندگی اعلام کردیم و با ترسو تربیت کردن فرزندان راه مجرد زیستی برای شکست احتمالی به او پیشنهاد کردیم. بعضی هامان به داشته هایمان از جمله همسر تفاخر کردیم و زمینه کینه و تفرقه و دل شکستگی ها را زیاد کردیم، بعضی هامان مد و بی حجابی را به بهانه زیبا و با سلیقه بودن برای در معرض ازدواج قرار گرفتن رواج دادیم و ارزش ها را تبدیل کردیم به ضد ارزش و دختران ارزشمند فراموش شدند، بعضی هامان شایعه کردیم به دیو دو سر بودن دختران چادری و مذهبی و اجتماع را بردیم به سمت تربیت نسل آینده ای بدبین به مذهب، بعضی هامان بدون استثنا گفتیم جنس خوب روی زمین نمی ماند! بعضی هامان سنگ انداختیم جلوی پای جوانان و آنچه را خودمان 50 سال برای به دست آوردنش تلاش کرده بودیم یک شبه از آن ها خواستیم و وادارشان کردیم به رزق حرام ولی به قول خودشان فراوان.  بعضی هامان با تاکید بر حق یک طرفه و  و زیر سوال بردن گذشت و کمک به استحکام زندگی ها کمک کردیم به پاشیدن زندگی ها، بعضی هامان یادمان رفت اسلام دین حق است اما نه منهای، بعضی هامان برای کسب درآمد تعهد را کنار گذاشتیم و سیگار و مواد مخدر دادیم دست جوانان بی پناه تا صلاحیت ازدواج نداشته باشند، بعضی هامان با به به و چه چه از غرب فمنیستی را رواج دادیم و زنانمان را به مرد شدن سوق دادیم. بعضی هامان تحصیل را نشان آدمیت دانستیم و نقش خانواده را که شاید تحصیل خاصی نداشتند کمرنگ کردیم، بعضی هامان به بهانه اینکه اگر واسطه گری کنم و شکست خوردند آتشش دامنم را می گیرد جایی که کاری از دستمان بر می آمد را دریغ کردیم و بعضی هامان …. و خیلی هامان هم فقط حرف زدیم و مرد حرفیم نه عمل و کاری پیش نرفت و در یک کلام خیلی هامان ادعای با خدا بودن کردیم و خدا را فراموش کردیم. خدا قوت

دفتر خاطرات 1392/12/19


به همین سادگی!

نوشته شده توسطصداقت...! 17ام اسفند, 1392

امروز هم طبق معمول بسیاری از روزهای سال  خوابم نمی بُرد. در عین حال بسیار خسته بودم آن قدر که میلی به ناهار خوردن نداشتم.  باز هم به احترام قدر دانی از زحمات بی چشم داشت مادرم غذا را به زور خوردم وبعد از آن نه خوابم می برد و نه از  خستگی می توانستم کاری انجام دهم . بعضی حرف ها ظاهرا یک جمله حرف بیشتر نیستند اما گاهی دنیای انسان را زیر سوال می برد. نگاهی به اطرافم انداختم گوشی موبایل روی میز کامپیوتر بود هر چند اهل گوشی و بازی و پیامک و … نیستم اما بهتر از بیکاری است. آن را آوردم و شروع کردم به  گشت و گذار در گوشی. حداکثر عمرش و همراهیش با من نزدیک 5 سال است بنابراین عمرش خیلی هم طولانی نیست.  صندوق دریافت پیام ها را باز کردم و شروع کردم به خواندن پیام ها . به خاطر گنجایش محدود گوشی که حداکثر 150 است فقط پیام های مهم را نگه می دارم. پیام ها را مرور می کنم. صاحب بعضی از این پیام ها چند سالی است اسیر خاکند! نه خیال نکنید پدربزرگ یا مادربزرگی است هم مباحثه ایم دوست 15 ساله ام و هم سن من. کمتر از یک هفته به رفتن سر زندگی مشترکش بیماری خیلی ساده ای داشت حتی وسایلش را هم به منزلش برده بود سالن هم کرایه کرده بودند اما به کما رفت درست روز تاریخ  مراسم عروسیش او را همراهی کردیم تا خانه ابدی یعنی قبر! صاحب بعضی از این پیام ها دو سال است در گیر سرطان است و فقط 5 سال از من بزرگتر است با یک کودک 6 ساله. صاحب بعضی از این پیام ها دیگر باید مادر شده باشد. صاحب بعضی از این پیام ها حالا پدر است و من عمه. محتوای بعضی پیام ها خبر تولد نوزاد است و محتوای بعضی دعوت برای مراسم ازدواج. بعضی ها قبولی کنکور است و بعضی بیان دلتنگی عزیزان بعضی پر از خشم است از اینکه گوشی خریده ای برای چه چرا جواب نمی دهی و حکایت دارد از روزهایی که گوشی در اندرونی کیف است و مرا با آن کاری نیست و بعضی پر از شادی.  بعضی خبر مادر شدنی است که بیماری نوزاد تقریبا سه ساله اش او را از آمدن به حوزه باز داشت و بعضی از اساتیدی که شاید تا آخر عمر یک بار دیگر آن ها را نبینیم و افتخار شاگردیشان را نداشته باشم بعضی پیام شب به خیر دوستان جدید  سامانه وبلاگ ها. خلاصه اینکه ضمن محدویت عمر و فضا از هر جنسی پیام در این گوشی هست و لحظه های شادی و غم را ثبت نموده با کمتر از 100 حرف در چند سطر! درست مثل فرصت عمر که هم محدود است و هم پر از فراز و نشیب. هم ساعت پایانش مشخص نیست و هم اینکه این لحظه ای که قرار است بیاید لحظه شادی است یا غم! اما  با همه این اتفاق های خوب و بد، کنار آمده ام،از همه زمان  گذشته و حالا تکرار لحظه های خوب و بد نهایتش یک لحظه تلخی یا شادی است. زندگی همه اش فرصت است فرصت. هر واقعه ای در زندگی بد یا خوب از ملاک های ما، یک فرصت است. فرصتی که می توانیم از آن استفاده کنیم برای نزدیک شدن به خدا یا دور شدن از او. نه تلخی حادثه ای  ملزم از دور شدن از خداست و نه شیرینی لحظه ای. آنچه لحظه ها را ماندگار می کند و فرصت ها را فرصتی برای با خدا شدن و ماندن
برخورد ما با حوادث است نه خود حوادث به همین سادگی.
پس سعی کنیم لحظه ها را تبدیل کنیم به فرصت های با خدا بودن.
به لحظه های ماندگار با رنگ خدایی.!

دفتر خاطرات/ 1392/12/17

مادر یعنی!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام اسفند, 1392

امروز حال خوشی نداشتم. خیلی خسته بودم. بعد از اتمام کلاس ها ساعت آخر برای کلاس فرهنگی نماندم و با اجازه مدیر مدرسه  از حوزه زدم بیرون . ساعت تقرببا 11 و ربع بود. برای رسیدن به ایستگاه تاکسی هایی که به  شهرمان می روند باید نیم ساعتی پیاده روی کنم این مسیر تاکسی داخل شهری ندارد.  قدم زدن تنها را خیلی دوست دارم در راه فکر می کردم درست متوجه نشدم چ موقع به ایستگاه تاکسی رسیدم.  راست می گویند جنس دنیا هیچ وقت جور نیست امروز تاکسی هست مسافر نیست. یک ربعی که گذشت خانم جوانی که شاید از من کوچکتر بود وارد ایستگاه شد. گفت: شما هم … می روید. گفتم بله. کمی با هم نشستیم خبری نشد. گفت موافقید کرایه سه نفر دیگر را خودمان پرداخت کنیم و برویم من عجله دارم؟ گفتم حرفی نیست. توضیح داد که  بچه شیر خوار دارم صبح از خانه آمده ام بیرون صبح که شیر خورده دیگر شیر نخورده هنوز غذا خور نشده. هنوز در ایستگاه ایستاده ایم و راننده تاکسی معلوم نبود کجاست. مسافر دیگری هم آمد و قبول نکرد که هرسه کرایه را پرداخت کنیم ما که منتظر راننده بودیم. مادر جوان در عین اضطراب و نگرانی شدید ساکت شد.   به فکر فرو رفتم .کمی به حرف هایش دقت کردم. چقدر نگران گرسنه ماندن فرزندش است به خودم می گفتم این شیری که پر از اضطراب است بچه را آرام خواهد کرد یانه! وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک 1 بود یعنی 12 کیلومتر راه معادل 2 ساعت زمان برده بود. وقتی نگاهم به مادرم افتاد از لبخندش تمام خستگیم برطرف شد. از اینکه میداند تنها ناهار نمی خورم و تا 2 برایم صبر می کند تا با هم غذا بخوریم شرمنده اش می شوم. وقتی نگاهم به خانه می افتد که هیچ کاری برای کمک کردن به او نمانده مایوس می شوم. یادم از روزهایی می افتد که هرگز تنهایمان نگذاشت برای رسیدن به آرزوهایش. در تمام طول عمرم روزی را ب یاد ندارم که به خانه بازگشته باشم ولی مادرم در خانه نباشد. امروز با دیدن آن مادر جوان تاملم در خوبی هایش بیشتر شد. در هر کاری نشانی از سخنان مادرم در کودکی دارم. یادم است  وقتی گاهی شب ها به او می گفتم مامان می ترسم، می گفت دخترم سه بار سوره ناس را بخوان و بعد بخواب. می گفتم مامان خوابم نمی بره می گفت دخترم تسبیح مامان بردار صلوات بگو خوابت می برد. می گفتم مامان این غذا بده دوست ندارم می گفت دخترم خدا که نعمت بد ندارد تو دوست نداری نخور. می گفتم مامان آب می خواهم وقتی می خوردم و می گفتم به خنک شدم. مادرم می گفت دخترم به یعنی چه بگو سلام بر حسین شهید لعنت خدا بر شمر و یزید. می گفتم مامان خسته شدم تکلیف هایم را کمک کن می گفت دخترم این وظیفه توست استراحت کن خودت بنویس. می گفتم عجب غذای خوشمزه ای می گفت دخترم بسم الله گفتی. وقتی غذا تمام می شد می گفتم خیلی خوب بود می گفت دخترم الهی شکر گفتی. می گفتم مامان بیسکوییت می خوام برو بخر یا پول بده بخرم. می گفت دخترم دختر که  خرید نمی رود بابا که آمد می گوییم برایت بخرد. می گفتم من گرسنم  غذا بخوریم می گفت دخترم صبر کن همه بیایند دور هم غذا بخوریم.  می گفتم مامان دوستم اذیت می کنه خیلی دختر بدیه می گفت دخترم چ حرف زشتی خدا که بنده بد ندارد حواسش نبوده. می گفتم معلممان فلان می گفت دخترم در مورد معلم که اینگونه حرف نمی زنند. می گفتم فلانی داشت چ کار می کرد می گفت دخترم حرف کسی را که در خانه نمی زنند. می گفتم موهای دوستم فلان می گفت دخترم از دختر کسی که پیش بابا و برادر تعریف نمی کنند. می گفتم مامان فلان لباس را می خواهم می گفت دخترم تو که لباس داری لباس نو می خواهی برای چه. گاهی هم می گفت دخترم چادرت را بپوش بیا برویم می گفتم کجا می گفت یک جای خوب و گاهی می رفتیم امامزاده شهرمان گاهی مسجد گاهی مراسم امام حسین علیه السلام و گاهی راه پیمایی و هزاران مامان گفتن دیگر من و دخترم گفتن های مادرم. بزرگتر که شدم می گفتم مامان  دوست ندارم ازدواج کنم می گفت  بلا قیاس دخترم تو که بزرگتر و مقدس تر از حضرت زینب نیستی؟ خلاصه برای هر گفتمانم جوابی داشت و حوصله. گاهی می گفتم خوب است اگر نرفتم در زندگی مشترک درسی خوانده ام بعد که می دیدم مادرم در حین کارش هر روز از شبکه قرآن یا …  حرف تازه ای برایم دارد و من از حوزه دست خالی برگشته ام از طرز فکرم خجالت می کشیدم. اگر دنیا متوقف شود و تلاش کنم 100 سال دیگر به خداباوری او نخواهم رسید.  کمی که فکر می کنم می بینم معنای زندگی نه هر روز لباس نو پوشیدن بود و زیور آلات جدید. نه  مسافرت های  سالانه و ماهانه و نه روی مبل  نشستن وروی  تخت بودن نه رفاه بود و نه  مهندس و دکتر بودن زندگی با هم بودن بود و روحیه قناعت. معنای مادر نه غذا بود نه شیر دادن نه شیر خود را برای او گذاشتن. نه در مهد حوزه نزدیک خودش بودن و بین کلاس ها سر زدن نه درس خواندن که فرزندم به من افتخار کند نه کارمند بودن و مادر با کلاس بودن و نه گرداننده چرخ  زندگی که  اگر هر دو کارمند نباشیم  نمی چرخد.

مادرم معلم خداشناسی و دین آموزیم بود قدم ب قدم با همراهی و جواب دادن هایش به سوالات و گفته هایم با محبت و حوصله.مادر حضــــــــــــــــــــــــــــــور بود و پناه و عشق.
و چقدر غریبند کودکان امروز چون  مادرهایی که ما داریم آن ها در رفاهشان از آن محرومند.

خدایا تو را سپاس به خاطر نعمت هایت و عجب نعمت ویژه ای داده ای مرا و

چ مسئولیت بزرگی داریم ما


دفتر خاطرات شخصی/ 1392/12/13

اکثر ما از یک کودک شش ماهه هم کمتر شده ایم!

نوشته شده توسطصداقت...! 7ام اسفند, 1392

فاطمه این روزها شیرین تر شده. بعضی رفتارهایش با روح بازی می کند.
تقریبا شش ماهه است. عمه شدن هم برای خود عالمی دارد.
اینکه اسلام تاکید دارد بر حقوق همسایه و صله رحم  تجربه اش خیلی زیباست.
برادر زاده های دیگری هم دارم
اماهم شهری بودن و همسایه بودن باعث شده ما از نزدیک شاهد بزرگ شدنش باشیم و
شاهد  زیبایی های آفرینش  و حکمت های خدا در عالم .
اوایل فقط تغذیه و خواب و عوض کردن لباس او را آرام می کرد.
کم کم با گریه کردن و تحمیل بغل کردنش به اطرافیان آرام می شد.
به تدریج توقع هم کلامی و دراز کشیدن روی زمین و نگاه به اطراف داشت.
حدود یک ماه پیش شروع کرد بعد از سعی و تلاش خود را به روی شکم می انداخت و
الان دوهفته ای است به کمک دست ها و پاهایش خود را روی زمین می کشد و
آواز هم برایمان می خواند.
مادرم که تجربه زیادی در تربیت فرزند دارند می گویند تا عید روی چهار دست و پا راه می رود و
قبل از یک سالگی روی دو پا و
البته هیچ وقت ندیدم الکی خود را روی زمین بکشد فقط برای رسیدن به شی مورد نظرش!.
گاهی که به رفتار او توجه می کنم  رشد وصف ناپذیری
نه در روزها بلکه در لحظه هایش  مشاهده می کنم .
وقتی خوب به رفتارش  دقت می کنم می بینم بزرگترین عامل رشد او احساس نیاز است و
اینکه هدف هایش هر روز بزرگتر می شود
و این یعنی احساس نیاز بزرگتر تلاش بیشتر و رسیدن به بهترین راه حل.
اینکه  خیلی از ما سوی تنبلی  و رکود می رویم به جای رشد.
چون رنگ نیازهایمان  عوض شده و دلیلش آن است که اهدافمان  کوچک شده  و صغیر.
ما باور نکردیم آخر جاده عمر دور زدن ممنوع است.
باور نکردیم عمر کوتاه است و بی بدیل و
تنها سرمایه  رسیدن به هدف خلقت یعنی کمال.
باور نکردیم مرگ مال همسایه نیست.
چون هدف را گم کرده ایم و این یعنی غفلت.
دو دستی چسبیده ایم به دنیا و
یادمان رفته میوه اگر کال از درخت جدا شد
اگر همه عالم جمع شوندبرای همکاری در بازگشت به درخت و رشد تا رسیدن
امکانش نیست آن هم تا ابد.

عکس زینتی است و از سرچ اینترنتی انتخاب شده است.


دفتر  خاطرات شخصی/ 6/12/1392