موضوع: "تجربه از ما عبرت از شما"

تنهاتر از همیشه!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام مهر, 1397

آهسته و مرموز نزدیک شد و کنارم نشست. با صدایی ضعیف، در حالی که دستش لرزش داشت گفت: «آجی دوست دانشگاهم یادته؟ همون که برای جشن عقدم آمده بود شهرمان؟»، «بله. فلانی را می گویی. گفتی ماه دیگر جشن ازدواجشان است. می خواهی بروی آن استان و من باید مجوزت را بگیرم؟» «نه نه! یک هفته است، آن نشده. ببین عکس پروفایل خواهرش تصویر سیاه است. گروه خانوادگیشان هم عضوم کرده،  همه عکس پروفایل ها مشکی شده؟ یعنی چی شده؟». «چیزی نشده. مشکی که خواهرم این روزها مد است و به قول جوانک های امروزی رنگ عشقه. این هم شد دلیل. حتما کمپینی چیزی، نهایت پیرمردی پیرزنی از فامیلشان فوت کرده. خدا رحتمش کند. حالا چرا نگرانی؟ خودش نیست چرا ازخواهرش سوال نمی کنی؟ ».

رفت و بعد از چند دقیقه دستمال به دست و اشک ریزان برگشت، نمی توانست صحبت کند به زحمت گفت:«آجی، خواهرش میگه نامزد دوستم فوت کرده». «پناه بر خدا. یعنی چی؟ مگه متولد هفتاد و دو نبود؟ حالا مطمئنی؟ تصادف کرده؟» «با هق هق عجیبی گفت؛ نه شب خوابیده. توی خواب سکته کرده. صبحم دیگه بیدار نشده». هضمش برای ما هم خیلی سخت بود. آن قدر بی قراری کرد که در عرض چند دقیقه همه اعضای خانواده خبر دار شدند.

بعد از سکوت تلخی هر کسی از جمع چیزی گفت:  «حیف. بیا حالا این همه غصه بخورید. ارشدش را تمام کرد و رفت سربازی هنوز نیامده این هم شد سرنوشتش. خوشبختی که به تحصیل و کار نیست». «چقدر وحشتناک. امروز نامزد باشی و نازنین. یک شبه بشوی بیوه». «کار خداست چه می شود کرد؟ حالا فرض کن یک عمر سختی و بد بختی می کشید و بعد همه آرزوی مردنش را کنند و گوشه خانه سالمندان دق مرگ می شد. خوب بود؟ خدا رحمتش کند عزیز مرد»، «بیچاره نامزدش. چه حرف هایی که باید تحمل کند و خدا می داند چه سرنوشتی خواهد داشت. بنده خدا دق می کند» « راهی است که همه می روند به فرموده مولا علی علیه السلام  ناراحتی ندارد دوستت بر نمی گردد تو می روی پیشش» «از نشانه های آخر الزمان مرگ جوان هاست» «بیچاره مادرش. چه می کند با داغ تک پسرش. خواهر هایش را بگو. یک شبه پیر می شوند». فقط سکوت کرده بودم، دلم نمی خواست حرفی بزنم ولی «حیف از خودش. مولایش مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را ندیده رفت. فرصتش تمام شد. با اعمالش تنها شد. امان از این تنهایی»

نوشته شده توسط صداقت: 5 شهریور1397

 

عاشقتم...!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام مهر, 1397

ایستاده بودم سر کوچه و منتظر بودم که دوستم با ماشینش برسد و برویم سر کلاس و درس و بحث. اوایل مهر بود و کوچه و خیابان پر  از صدای نشاط و رفت و آمد مدرسه ای ها.  دیدن کلاس اولی ها و فرم های زیبایشان،  پدر و مادرهای در تکاپو و رفت و آمدهای پر سر و صدا، امید را در دل هر کسی زنده می کرد. حس خوبی داشتم. 

خیره شده بودم به دو تا پسر بچه نیم وجبی که از آن دورها با ژستی نمکین به من نزدیک می شدند. یکی تپل و سفید و کوتاه تر با فرم آبی تیره و سر آستین های چهارخانه آبی روشن و سفید. لباس هایش کمی بزرگتر از خودش بودند. کفش های اسپرتش گاهی از پاهایش در می آمد و کلافه اش می کرد. حرکات عجیب و غریبی از خودش نشان می داد و تلو تلو خوران قدم می زد. آن یکی دوستش ولی متفاوت تر بود. استخوانی و سبزه تر. می خندید و مشخص بود دوتا از دندان های شیری پیشینش را موش خورده است. لباس هایش همرنگ دوستش بود و تمیز و اتو زده. کیفش را به زحمت جا بجا می کرد. سعی داشت دوستش را نسبت به چیزی قانع کند. گاهی لباسش را می کشید و متوقفش می کرد. گاهی صدایش را بلند می کرد. گاهی ناراحت می شد و می ایستاد. گاهی می خندید. تپلی ولی فقط سر و گردن می تکاند و با موجِ بدنش راه می رفت. متوجه نشدم اختلاف بین علما در مورد چیست.

چند قدم مانده به من، تپلی که از دوستش کمی جلوتر بود، با همان حالت، بلند و با صدای بچگانه و آهنگین در حالی که سرش را به سمت آسمان برده بود و چشم هایش را بسته بود، گفت: «عااااشقتم…» و رد شد. آن یکی دوستش زیر چشمی به من نگاه کرد و در حالی که از خجالت سیاه شده بود یواشکی می خندید. من هم نامردی نکردم و لبخندی نثارش کردم و هر دو یک دل سیر خندیدیم. تا چند متری که از من دور می شدند دوست تپلی نگاهم می کرد و می خندید. تپلی ولی هنوز در عالم خودش بود. آواز می خواند و می رفت برای مدرسه. حتی متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است.

شروع با نشاطی بود. متوجه بودم که تپلی غرق اواز خوانی خودش بود و  اصلا مرا ندید و به من حرفی نزد اما لحن و محبت بچگانه و کلمه مثبتش حالم را بهتر کرده بود. خندیدن هایمان با دوست تپلی هم اکسیری بود برای خودش. آن روز تدریس بهتری داشتم. انگیزه بیشتری داشتم. درک کردم چقدر کلمات و بیان و تقوای کلام در برخورد با دیگران اهمیت دارد.  ولی خیلی دوام نداشت. رفتم سراغ کتابخانه ام که نگاهی بزنم  و کتابی انتخاب کنم برای مطالعه، چشمم افتاد به کتاب چهل حدیث موسیقی و اثراتش؛«نت شیاطین». چند سال بود نگاهی نینداخته بودم. کتابچه را ورق زدم وهمه روز را نگران تپلی بودم. یادآوری شیوه راه رفتنش در اجتماع، سر به هوایی و بی فایده بودن تلاش های دوستش، رفتار نسنجیده و متوجه نشدنش دیگر به نظرم تئاتر شیرین و قشنگی نبود. «عاشقتم» ادبیات مناسب تپلی نبود. خنده های من و دوستش زهر بود نه اکسیر.  کسی نمی گوید موسیقی کلا حرام است و باید ریشه کن شود. ولی نمی توانم منکر اثرات نامناسب موسیقی شوم. این بچه و روح لطیفش موسیقی را کجا شنیده جز خانه اش؟ یعنی پدر و مادر تپلی به خودشان هم رحم نمی کنند، نمی دانند بچه ها تربیت را از ما می بینند نه اینکه بشنوند؟  موسیقی که مناسب او نیست چه می کند با روح و روانش؟ کدام پدر و مادر می توانند ادعا کنند عاشق کودکشان هستند و  به اینکه روح و روان کودکشان  با موسیقی نا مناسب سن و جسم و روحش عجین شده افتخار می کنند؟

نوشته شده توسط: صداقت/ 15 مهر 1397

خوب شد که رفتی!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام مهر, 1397

محرم که می شود، به برکت مراسم و عزاداری های ویژه شهرمان، میزبان عزاداران مختلفی از فامیل و آشناییم.

دو نفری از جمع جدا شده بودیم، هنوز حرفمان شروع نشده، بی مقدمه از یکی از دوستانش که نمی شناختم گفت: «برای بار چندم دختر  چند ماهه اش از دنیا رفت. بیچاره داغون شد. دکترها گفته اند دیگر بچه دار نمی شود». نتوانستم احساسم را کنترل کنم : « هر طور صلاح خداست. بازهم خدا را شکر. دختر بود. بهتر که رفت. خوش بحالش». از حرفم رنجید، نگاهم کرد و بی توقع، به رگبارم بست و هر چه از دهانش بیرون آمد گفت: « شب عاشورا حداقل رعایت کن. بهتر که رفت؟ راست می گویند مجردها خیلی خودخواهند …». از آنجایی که گوشم از این حرف ها پر بود توجهی نکردم و اجازه دادم دلش خالی شود.  مادر به شدت ناراحت شد ولی حرفی به مهمانش نزد. از آنجایی که تازگی ها حوصله جر و بحث و دفاع از خودم را ندارم. رهایش کردم.

فرداشبش، شب یازدهم محرم، بی صدا  توی حسینیه شهرمان منتظر آغاز مراسم، نشسته بودیم. مادر بر خلاف عادت همیشگی از رنجیده خاطر شدنش از اتفاق شب قبل، نصیحتم کرد: «مادر جان نمی گویم زندگیت بی دغدغه بوده و بی مشکل. ولی خیلی ناشکری.  خوب نیست فشار مشکلات را در حرف هایت نشان بدهی. صبور باش. مردم هزار مشکل دارند و این حرف ها را نمی زنند». «مامان من حرفی نزدم. گفتم دختر بود خوش بحالش که مرد. این حرف بدی است؟». مادر متحیر و سرد نگاهم کرد و گفت: «پس نه حرف خوبی است، یعنی چه دختر بود بهتر که مرد. تو که این طوری نبودی». «مامان. می دانم حرفم اشتباه است و این حساب کتاب های من، خدا را ندیدن است. ولی این بچه، دختر بود. دختر بدون حمایت؟ بزرگ که شد، والدینش مسن شده اند. خواهر و برادر ندارد.. دنیا هم که پر از بدی است. خوب بودن پیشکش … یک دختر  تنها با این همه تنهایی چکار کند؟ می دانم خدا همیشه هست. کسی با وجود اهل بیت علیهم السلام و قرآن تنها نیست. ظهوری هست و نوید دنیایی با حضور آقا. تنها بشود بین دشمن و زن و مرد نامردی که خدا را نمی شناسند، خوب است؟ خوش بحالش که رفت. مادر دختر جنسش این جور است. فرقی نمی کند سه ساله باشد یا پنجاه و چند ساله، نجیبه باشد و عفیفه از تنها شدن بین دشمن دق می کند. حالا یا همان روزهای اول تنها شدن گوشه خرابه، یا یک سال بعد از انجام رسالتش گوشه خانه. آنها که غیرتشان حسینی است می فهمند، روضه شب یازدهم با همه روضه ها فرق دارد. روضه تنهایی شریف ترین ها بین خبیث ترین ها. عاشورا،  اسارت، شامیان و کاخ یزید. امان از دل زینب امان از دل زینب.

امان از دل زینب

نوشته شده توسط: صداقت/ اول مهر 1397

کسی در بند غفلت‌ مانده‌ای چون من‌ندید اینجا!

نوشته شده توسطصداقت...! 9ام شهریور, 1397

یکی از قشنگترین تکرارهای عمرم، سالروز عید غدیر است. اینکه این محبت و زیبایی از کجا مهمان قلب تیره ماست، نمی دانم، فقط می دانم حسی به این روز دارم که اگر هر روز عید غدیر باشد، تکراری و خسته کننده نیست.  گل سر سبد این زیبایی 18 شهریور 96 بود. نقطه عطفی بود برای خودش. غدیری که با سال های قبل تفاوتی اساسی داشت.

فراموش کردن عید غدیر در خانواده ما  کار ساده ای نیست. به هر چه نگاه کنی رنگ و بوی غدیر دارد.  «این لباس عید غدیر سال قبلم است. آن یکی لباس را فقط برای عید غدیر سال اول دانشگاهم پوشیده ام.  لباس عید غدیر سال آخر دانشگاه خوشرنگتر بود. این سینی را دو سال قبل برای غدیر خریدیم. چندتا از استکان ها  و لیوان ها شکسته، امسال باید برای غدیر یکی دو دست جدید بخریم.  پارسال عید غدیر که دختر عمو آمد خانه ما دیگر ندیده امش. امسال عید غدیر شهریور است. جشن تولدش باشد همان عید غدیر، چند روز جلو تر و عقب تر که مهم نیست. حیف امسال داداش نمی تواند عید غدیر کنار ما باشد…». مثل تاریخ قمری که مبنایش هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است، افق خیلی چیزها هم در خانه ما با عید غدیر سنجیده می شود.

شواهد نشان می دهدضمن بیکاری، اگر بگویم رئیس منتخب سازمان برگزاری عید غدیر منزلم، گزاف نگفته باشم. پارسال هم مثل سال های قبل، همه خانه را تمیز کردم. وسایل را با اختیار خودم جا به جا کردم. همه صندلی ها را جمع کردم که اگر تعداد بیشتر شد یکی روی زمین و یکی بالا نشین نباشد. در مورد میوه و شیرینی و نوشیدنی و شیوه تزیین عیدی ها، ضمن مشورت، همان طوری که دوست داشتم، تصمیم گرفتم. همراه مادر، بدون نیاز و توجهی به اسراف بودن، دوباره لباس عید غدیر خریدم. تدارک دیدم برای مهمانانی که تعدادش مشخص نبود. کمر بستم برای پذیرایی و خدمت. اعضای خانواده را دور هم جمع کردم برای یک ناهار دورهمی غدیری. مثل همیشه از ثواب روزه غدیر فاکتور گرفتم که نشاطم در روبرو شدن با مهمانان کمتر نباشد. روزه بودن بهانه نشود و با رضایت صد در صد مادر،  فقط همین یک روز همه کارها به عهده خودم باشد.

مثل هر سال مادر، هر چند نمی توانست، تا شب با خوشرویی تمام، بر خلاف میلش، با تواضع تحسین برانگیزی روی صندلی نشسته بود. همسایه ها، فامیل و آشنا، غریبه ها آمدند دیدار مادر. کسانی که می فهمیدند دیدار مادر بهانه غدیر است و ما خاک پای همه غدیری هاییم. آنهایی که می دانند گرامی داشتن این عید اهمیتش بیش از این است که بزرگی و کوچکی، سواد کمتر و بیشتر، فقیری و ثروتمندی، پیری و جوانی یا هر علت پوچ دیگر مانع از این شود که با هم باشیم و خدا را شکر بگوییم بر این نعمت. آنهایی که واسطه شدند،  یک روز قشنگ مثل سال های قبل رقم خورد.

عید غدیری که برخلاف سال های گذشته، قبل از آن، ثانیه ها و دقایقی و روزهایی مثل سکته مادر، بیمارستان ماندن، نشستن پشت درب اتاق عمل، دیدن رنج و ناتوانی  مادر، لمس نوسان بین مرگ و زندگی بر ما گذشته بود. روزهایی که به ما آموخته بود، می شود فرصت گرامی داشتن غدیر را نداشته باشیم.  همان طور که تاریخ بیش از هزار سال است انتظار می کشد برای غدیری ها. لحظه هایی که به ما فهمانده بود، می شود حضور فیزیکی نداشت ولی غدیری و بانی معنوی باشی، مثل پزشک مادر. ثانیه هایی که به ما چشانده بود حفظ برخی ارزش ها نباید متکی بر اشخاص باشد، هر چند هر کسی بهانه غدیر نمی شود مثل مادر.


امسال هم غدیر از همان روزهای قشنگ بود. دلم تنگ شده بود برای بی بی خانم که سال قبل بود و امسال بعد از تحمل چند ماه خانه سالمندان ، مهمان خروارها خاک بود. دلم تنگ شد برای احترام خانم و سلطان بانو که مشهد بودند، برای اقدس خانم که قم بود. برای همه غدیری هایی که سال قبل بودند و امسال نتواستند باشند. امسال برای غدیر لباس نو نخریدم. همان کت شلوار سورمه ای سال قبلم را تنم کردم و در حالی که شالم را روی سرم می گذاشتم، با خیره شدن به اشک هایم در آینه فقط گفتم: «خدایا شکر که غدیر ما تمدید شد. اتفاقات سال 96 به ما فهماند نباید در آراستگی و مهمانی و لباس و عیدی و کمپین و دیدار سادات و… متوقف شد.لطفی کن و به احترام مهمانان غدیری، ما را هم غدیری کن. مهربان معبود، غدیری بودن بی نشانه که نمی شود، غدیری ها شیوه شان صداقت است و مثل مولایشان غرق در تو. » 

نوشته شده توسط: صداقت/ 9 شهريور 97

بچه ها گنجیشک!

نوشته شده توسطصداقت...! 6ام شهریور, 1397

گوشه دنجی پیدا کردم و زانو بغل نشستم روی سنگ های مرمری و خنک. گوشی همراهم را زدم به برق و صد دل غافل مشغول تماشای اطراف شدم. تنها بودم ولی پر از حس آرامش و امنیت. از تماشای  یا کریم های توی شبستان جذاب تر، تماشای بچه هایی که از شهر و دیار مختلف، با پوشش هایی صد در صد متفاوت و لهجه و گویش های گوناگون، با یک توپ فسقلی بازی می کردند. از تماشای بچه ها جذاب تر چهره های پر از عجز مادرهایی که حریف بچه ها نبودند و وعده گوشی و تب لت دادن اثری نداشت و می رفت که بی خیال شیطنت ها و مزاحمت های دلبندانشان برای دیگران باشند. خادم حرم به بچه ها گیر نداد و با خیال راحت فقط می دویدند و بازی و شادی می کردند. هر لحظه اش از تماشای صدتا فیلم سینمایی قشنگتر بود. 

توپشان کنارم توقف کرد. مثل اینکه «لولو» دیده باشند همه ناگهانی با رعایت فاصله، متوقف شدند. بعد از چند لحظه سکوت مبهم پسرکی نمکی از آن دور بر جو غلبه کرد و فریاد زد «بندازش دیگه. خب داریم بازی می کنیم». توپ را پرتاب کردم سمتش. مثل سربازی کوچک احترام گذاشت و هر دو خندیدیم و رفتند و بازی از سر گرفته شد. تا اینکه چشمشان به یاکریم ها افتاد. دخترکی صدا زد «بچه ها گنجیشک». همه توپ را رها کردند و پسربچه ها در صف مقدم دویدند طرف یاکریم ها. یاکریم بیچاره ترسان و لرزان بال زد و برگشت و بالاهای شبستان روی یکی از ستون ها نشست. چهره بچه ها دیدنی بود.

کم کم جو آرام شد و یاکریم دوباره آمد و روی فرش نشست. عملیات دنبال و گریز بارها تکرار شد. تا اینکه یکی گفت: «بچه ها داره بیسکوییت می خوره». چندتا دانه بیسکوییت داوطلب آوردند و همه اش را تکه تکه کردند و دور از چشم خادم های  حرم و همراهی سکوت شاهدان، پخش کردند روی چندتا فرش که یاکریم شکار کنند. بیچاره دخترک عرب اصلا متوجه نمی شد که بچه ها چه می گویند پر از ابهام فقط تبعیت می کرد. سه تا فرش را که بیسگوییت کاشتند، رفتند دورتر و کنار ستون نشستند. پسرک انگشتش را به نشانه سکوت روی صورتش گذاشته بود و آموزش می داد«آروم. الان میاد. وقتی اومد آروم آروم میریم میگیرمیش و نازش می کنیم». یاکریم برگشت و در حال خوردن بیسگوییت ها با خیال راحت روی فرش ها قدم می زد. جای همه سبز ببینند بچه ها چطور با مهارت سربازان جنگی سینه خیز رفتند و کم مانده بود، یاکریم بیچاره را بگیرند، جز سرباز خط مقدمشان آن هم نصفه نیمه، هیچ کدام یاکریم بیچاره را «ناز» نکردند.

صدای اذان بلند شد و بچه ها متفرق شدند. گوشی را برداشتم که بروم روی فرش و داخل صف جماعت بنشینم، همان طور که صف ها را نگاه می کردم و دنبال جایی برای نشستن بودم، یکباره مثل باتری که تخلیه می شود از همه شادی ها خالی شدم. چقدر سخت است پذیرش اینکه ببینی کنار هر جانمازی یک گوشی هوشمند نشسته است. کاری مهمتر از نماز و رابطه گرفتن با خدا داریم؟ آن هم در فرصتی مثل نماز جماعت حرم حضرت معصومه علیها سلام. این گوشی ها اینجا چه می کنند؟ دستم سست شد و گوشی همراهم افتاد روی فرش و همه اجزایش متلاشی شد. بچه ها می فهمند برای به دام انداختن یاکریم، بیسکوییت لازم است و یاکریم فهمید دام است و گریخت و تن نداد کسی به خاطر «ناز کردنش» آزادیش را سلب کند. ما نفهمیدیم هیچ، با پول و عمر و جوانی خودمان و امنیت و سرمایه های کشور اسلامی که امانت است در دست ما، دست بسته در زمین دشمن، در اختیار اهداف آنهاییم و برای تابعیت از جهل مدرن، سر و کله می شکنیم. خدایا عاقبت ما را ختم به خیر کن!

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 27 مرداد 1397

گرگ را از هر طرف بخوانی گرگ است!!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام مرداد, 1397

براي خريد چند قلم لوازم التحرير ضروري مجبور شدم عازم شهر مجاورمان شوم. هر چه توي ايستگاه منتظر ماندم خبري از تاكسي نشد. عجيب بود. هميشه مسافر نبود، تاكسي ها صف كشيده بودند، حالا مسافرها. يكي از خانم هاي منتظر ادعا كرد، به خاطر بي ثباتي قيمت ها كار نمي كنند. پيشنهاد دادم آژانس بگيريم. از قيمتش سوال كردند؛ گفتم: «چند روز قبل رفتم، 8 هزار تومان بود». موافقت شد.

 دو خانم كنارم همه مسير را فقط از نفر سوم صحبت كردند. يكي گفت: «خوب نيست با فلان عروستان اين طور رفتار مي كنيد. چه گناهي دارد. چطور با آن يكي عروستان اين طور برخورد نمي كنيد؟ پيرزن خشمناك گفت: آفتابه لگن را مي گذاري كنار تنگ طلا؟ آن عروسم پدرش رئيس فلان جا شده. كلي ملك و آب دارند و هفت جد و آبادش مايه دارند نه گدا زاده.» آن يكي گفت: «خوبيت ندارد. از اقوامتان است. دختر نجيب و سازگاريست.  هر دو كه خانه دارند و زيبا. آن يكي كه خوش اخلاق تر است». «پس نه مي خواهي خوش اخلاق و سازگار هم نباشد. توي خانه پدرش از اين خبرها بود؟ صدتا دختر براي پسرم صف كشيده اند، نمي خواهد برود خانه خودشان». آنچنان منطقي به خرج مي داد كه هر دختري را براي هميشه از پذيرش ازدواج پشيمان مي كرد.

وقتي رسيديم ده توماني را گذاشتم توي دست راننده، خانم راننده به جاي اينكه دو هزار تومان بقيه پول را پس بدهد طلب دو هزار توماني ديگري كرد. به هر صورت پيش د و تا خانم روسياه شديم و چهار هزار تومان اضافي را  تنها پرداخت كردم. دوتا خانم كه پياده شدند، از خانم راننده خواستم،  تا فلان فروشگاه بروند، توضيح داد: « نمي صرفد نوبتم را از دست مي دهم باز هم چون مشتري هستيد مي شود 4 هزار تومان، بروم؟». بي انصافي بود پياده هم ده دقيقه نمي شد پياده شدم. توي راه كنار چند مغازه ايستادم براي خريد چند كالاي خوراكي خيلي معمولي،  گفتند نداريم. از ديدن قيمت چند پوشاك نزديك بود چشمم از حدقه بيرون بزند.

وارد مغازه لوازم التحرير كه شدم، مغازه دار اقلام ليست را يكي يكي گذاشت روي ويترين و گفت: «چند دقيقه صبر كنيد تماس بگيرم با تهران ببينم قيمت چقدر است و بعد حساب كنم». همه پول تو جيبي يك ماهم به اضافه هديه مسابقه را براي چند تا مداد رنگي و گاغذ و مقوا گرفت. حتي كرايه برگشت نداشتم. دست به دامن كارت شدم و بالاخره رسيدم منزل. از شرمندگي و شكستن غرور جوانان بيكار و نا اميد شدن اميدها و شكستن دل برخي سرپرست هاي خانوار و برخي كودكان بي سرپرست و غم به دل امام زمان عليه السلام مهمان كردن و قيامت و آخرت كه بگذريم، خدا بيامرزد پدر دلار و دلالان جنگ رواني را، خيلي هم بد نشد. مرده شناسي چقدر ساده شده است. مرده هايي كه روي دوپا راه مي روند و ارزش ها را با پول معاوضه مي كنند. مسئولين قبل از ثبات قيمت ها، فكري به حال مرده ها كنند كه تعدادشان كم نيست. اين روزها «پول مرده را زنده مي كند» يا «پول زنده را مرده مي كند» حس و حال واژه «گرگ» را دارد. «گرگ»را از هر طرف بخواني گرگ است. با اين تفاوت كه دو تا «گرگ» كنار هم اين قدر ترسناك نيست كه اين دو حقيقت را با هم بخوانيم: «پول مرده را زنده مي كند و زنده ها را مرده».

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 18 مرداد 1397