موضوع: "مهمان خدا"

مهمان خدا/ نعمت چهارم

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام خرداد, 1395

شدیم چهار نفر. دو تا خانم و دو تا آقا. حالا مشکل بیشتر از انتظار شد.  راننده را می شناختم. مردی میانسال با چند بچه و معروف به تقیدات ضعیف. این روزها آداب مثل قبل رعایت نمی شود. یکی دو بار از راننده های مذهبی تر شنیده بودم که به گفته ام که«کنار مرد نمی نشینم » ایراد می گرفتند که این حرف ها تمام شد و …. حالا این راننده که ظاهرا تقیدات آنها را هم نداشت شاید صذایش را هم بالا ببرد. سر جایم نشستم و هیچ حرکتی نکردم تا ببینم  ترتیب نشستن، مطابق فرهنگ ما می شود یا نه.

نگاه دوختم به راننده و عکس العمل ها. با تعجب دیدم وقتی یکی از آقایان خواست صندلی عقب بنشیند، راننده گفت شما بشین جلو. دو نفری جلو بشینید. مسافر اعتراض کرد : صندلی عقب که جا هست چرا دو نفر جلو بنشینیم؟ راننده گفت این خانم کنار مرد نمی نشیند.  صدای آهنگ راننده بلند بود، وقتی نشستم داخل تاکسی، نه تنها صدای ضبط که موسیقی غیر شرعی پخش می کرد کم کرد، بلکه  ضبط را  خاموش کرد.

امروز از حرکت راننده  نعمتی دیدم فراموش شده. احترام و امنیت زنان ایرانی! حکومت اسلامی ما، احترامی رقم زده برای بانوان که حداقل هایش از تاکسی گرفته و  کوپه قطار مجزا و مترو، ردیف جدا در دانشگاه و کلاس درس و … تا قانون ها و شرایط ازدواج و شغل و …. کاستی ها همه جا هست اما اگر دقت کنیم زیبایی ها بس فراوان است. شرایط مهیاست فقط خودمان باید بخواهیم. خدایا تو را شکر به واسطه  این نعمت و همه نعمت هایی که  زمینه ساز این امنیت بوده و هست و خواهد بود،  اعم از مردان با غیرت، قانون، تبصره، مرام و هر چیز دیگری که احترامی برایم رقم زده ای که مرا با نگاه تو می نگرند نه دنیازدگان غربی!

امنیت زنان در جامعه اسلامی

نوشته شده توسط صداقت/ 23 خرداد 1395

مهمان خدا/ نعمت سوم

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام خرداد, 1395

یک ساعتی تا اذان ظهر زمان بود اما می شد وسط خیابان بدون هیچ خطری نشست و مطالعه کرد. تاکسی که سهل است، هیچ جنبنده ای در خیابان دیده نمی شد. در هوای گرم و خشک کویری و آفتاب مستقیم  چهارمین روز ماه مبارک، قدم زنان به هر زحمتی بود،   خود را به ایستگاه رساندم. از آنجایی که برای  برخی رانندگان محترم کمتر از 6 مسافر مقرون به صرفه نیست، و دو مسافر حاضر، پرداخت هزینه سایرین را به صورت شراکتی قبول ننمودند، در ایستگاه  به انتظار نفرات بعدی نشستیم.

چند دقیقه ای گذشت، یکی از آشنایان - خانمی محترم و تحصیل کرده،  با زبانی عجیب - ،همسفر ما شد.  از سرزنش حوزویان و بی فایده بودن تحصیل و مشغولیت های  دوران مجردی بودن درس، گفت تا دور از منطق بودن ترجیح تحصیل بر ازدواج و هر آنچه نمی باید گفت. از آنجایی که از زبان «به در می گفت که دیوار بشنود» استفاده می نمود، یکی دو نفر از مسافران، گاهی از شدت ناراحتی  تغییر رنگ می دادند و با جملاتی سعی می کردند، ناراحت شدنشان را بفهمانند. چند بار با چشم و ابرو خواستند من هم  در دفاع از کلامشان حرفی بزنم.  خوب می دانستم کسی که تعمدا زخم زبان می زند با منطق قانع نخواهد شد و بهترین جواب برای او سکوت است. پس فقط ساکت شدم ورنج کشیدم .

به بد و خوب و ریز و درشت  در قالب دلسوزی و عقلانیت، توهین کرد.  وقتی رسیدم منزل، حالم خوش نبود نه به خاطرزخم زبان ها، به  جهت  رواج حرف های بیهوده  و بی تقوایی زبان که این روزها عجیب فراوان است و گفتن هر کلامی، به سادگی خوردن یک لیوان آب در گرمای کویر بدون ذره ای عذاب وجدان.

 بعد از نماز، با مادرم از اتفاقات روز صحبت می کردم که مادرم در پاسخ  حرف هایی که زدم ادامه دادند: «حرف را  برای مخاطب باد می برد و عمل و نیت هرکس از جمله گوینده،  همنشین تاریکی  و تنهایی قبرش،  اینکه این رفتارها را وقیح و زشت می بینی شکرش آن است که تو اینگونه نباشی و هنرت زخم زبان و تلخی کلام نباشد. گفتن این حرف ها چه فایده ای دارد. تا به حال این همه درس خواندی کجا در کتاب ها دیده ای دل شکستن هنر باشد و مورد رضایت خدا! حالا همه اینگونه هستند دلیل بر شرعی بودن و عقلانی بودن است؟».

من از کلام مادرم امروز نعمتی دیدم فراموش شده، همنشینی که مرا به تقوای زبان سفارش می کرد و مثل خیلی ها نمی گفت جوابش را می دادی که پر رو نشود و توجیه و …. خدایا تو را به خاطر نعمت همراهی و آشنایی با  کسانی که ما را  به تقوای زبان سفارش می کنند شکر می کنیم. تو برایشان بهترین ها را بخواه. هر نقشی در هر مرحله از زندگی ما داشته و دارند و خواهند داشت،  مادر، پدر، خواهر، برادر، استاد، همکار، همراه ، همسر، فرزند و …. همه آنهایی که آخرت ما برایشان از دنیای ما مهمتر بود و  کمک کردند تا توجه به رضایت خدا سر لوحه سخن گفتن هایمان باشد.

نوشته شده توسط : صداقت/ 21 خرداد 1395

مهمان خدا/ نعمت دوم

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام خرداد, 1395

چندروزی بود از او خبر نداشتم. متوجه تماسش نشده بودم. وقتی تماس گرفتم توضیح داد برای شیمی درمانی مادرش راهی بیمارستان مرکز استان است و خواهش کرد اگر فرصت دارم چند ساعتی به جای او در محل کارش حاضر شوم. مدیر مرکز اطلاع داشت و معمولا این جایگزینی مشکلی ایجاد نمی کرد. پذیرفتم و راهی مرکز مربوطه شدم.

کلاس فوق برنامه ای برگزار میشد و بنده به عنوان مسئول جایگزین و کنترل کننده نظم کلاس های در حال برگزاری. بچه ها در رنج سنی ابتدایی یکی یکی وارد می شدند و در کلاس حاضر. امتحان پایان ترم بود و از صداهایی که شنیده می شد، فهمیدن محتوای کلاس کار سختی نبود. یکی دو نفر از والدین در سالن، انتظار نتیجه کار فرزند دلبندشان را می کشیدند. دخترکی هم روی یکی از صندلی ها کنار خانمی نشسته بود. خیال کردم همراه همان خانم است که از سوال و جوابشان متوجه شدم آشنایی ندارند.

خانم از او پرسید: تو کلاس نمی روی؟ گفت نه. چرا آمده ای؟ گفت همراه دختر دایی ام آمده ام. همیشه می آیم.  آدرس داد و خانم شناخت:  «بله پس … فلانی دایی شماست»  و از یک شغل و موقعیت اجتماعی بالا نام برد و دخترک با حرکت سر تایید کرد. گفت چرا تو کلاس را نرفته ای؟ ساکت شد. دوباره سوال را تکرار کرد؟ جوابی نیامد. خودش جواب داد: دوست نداشتی؟ دخترک با چهره ای غمزده و لحنی خاص گفت: پول نداشتیم.

نگاهم پر از شرم شد و نگاه از او گرفتم. در ذهنم سوال و جواب هایی سنگینی می کرد. چقدر هزینه این کلاس برای یک شخص با این شغل و موقعیت اجتماعی سنگین بود؟ یعنی ارزش نداشت که یک دختر بچه هم سن دختر خودش، سر خورده نشود؟ نمیشد حالا پول کلاس را نمی دهد نمی گذاشت این دخترک بفهمد و حقارت هر روز همراه او شدن و پشت درب کلاس نشستن را تجربه نکند؟، نمیشد مربی یک شاگرد مجانی بپذیرد؟ نمیشد با مرکز صحبت کنند شاید قبول می کردند و …

تمام امروزم پر از غم گذشت. خوب که به سوال های بی جواب ، دقت کردم - به جز غمی که تمام وجودم را آشفته کرده بود- نعمتی یافتم بی نظیر اما فراموش شده. خدایا تو را شکر به واسطه نگاهی که هنوز از دیدن بی تفاوتی به مشکلات فرزندان این مرز و بوم،   چون و چرا دارد وجایگزین کردن علاقه دخترکی را با تحقیر نشستن پشت درب کلاس و از دست رفتن سرمایه ای انسانی، برای حفظ سرمایه ای مادی، غیرانسانی می بیند!

 

ماه رمضان امسال و …

نوشته شده توسط: صدا قت/ 20 خرداد 1395

مهمان خدا/ نعمت اول

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام خرداد, 1395

فصل امتحانات و کوتاهی ترم و حجم  قابل توجه کتاب و کتاب نا خوانده و کلاس نرفته و مشکل رفت و آمد کم استرسی نیست،  رفت و آمدهای منزل و شلوغی هم آن را دو چندان می کند. این می رود، آن می آید. این برادرزاده تقاضای بازی دارد، آن دیگری توقع توپ بازی. خلاصه هنوز کتاب  به یک سوم ابتدایی خود نرسیده  ساعت ده شب می شود. بیداری شب و چشمان ورم کرده و خستگی نگاه به تب لت - به جای کتابی که دسترسی برای خرید وجود نداشته است- مشکل را پر رنگ تر می کند. 

تا ساعت هفت صبح بیدار بودم. بد نبود اگر یک ساعتی به چشمانم استراحت می دادم. گاهی به ذهنم می رسید غر زدن هم بد نیست. چرا درک نمی کنند من امتحان دارم.  اگر رفت و آمدها نبود، مجبور نبودم شب زنده داری کنم و …. قرار بر یک ساعت استراحت بود اما شد یک ساعت و نیم. فرصت نداشتم قطعا به امتحان نمی رسیدم. آژانس بانوان فرمود تا یک ساعت دیگر ماشین نداریم. حالا من مانده بودم و یک کتابی که با زحمت مطالعه شده بود اما فرصتی برای  حضور در جلسه نداشتم.

مادرم پيشنهاد دادند كه غصه ندارد و تماس بگیرم با یکی از برادرها یم. گوشی همراهم را که برداشتم نگاهی به لیست مخاطبان انداختم. فرصت های قابل توجهی داشتم برای انتخاب. حتی چند مورد فرصت نداشتند حتما برای یکی مقدور بود. امروز نه برای رفع مشکلات، برای تکیه بودن ها من نعمتی دیدم که نسل نو تقریبا به طور کامل از آن محرومند. خواهرو برادر.

عجیب است که خیلی از ما شیرینی این با هم بودن ها را چشیده ایم اما به تنهایی فرزندانی که ادعا می کنیم  پاره های تن ما هستند و این کنترل جمعیت به خاطر اوست راضی می شویم و به کم بودن نسل شیعه و محبان امیر المومنین علی علیه السلام تفاخر می کنیم. 

خدایا تو را شکر برای همه نعمت هایی که بر من تفضل فرمودی به ویژه خواهر و برادانم. نه فقط خواهر و برادرانی که از یک خانواده ایم. همه نسل شیعه که از یک خانواده ایم با محور توحید و ولایت اهل بیت علیهم السلام آن هم از نوع اثنی عشری. همان  خواهران و برادرانی که خط فکری و رفتاری ما، ما را به هم نزدیک می کند و یک خانواده می شویم و چقدر مشکلماتمان حل می شد اگر به یاد می آوردیم همه یک خانواده ایم. خدایا تو را  شکر برای  نعمت زندگی در خانواده های کوچک و بزرگ شیعه .

تصوير از سرچ اينترنتي انتخاب شده است.

ماه رمضان امسال و …

نوشته شده توسط صداقت/ 19 خرداد 1395