« سه تايي نفاق! | الهي! » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 3ام اسفند, 1393دهقاني به در خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان رفت.
به خواجه سرا گفت كه به خواجه بگوي كه خدا بيرون نشسته است با تو كاري دارد.
به خواجه بگفت به احضار او اشارت كرد. چون در آمد. پرسيد: تو خدايي؟
گفت بله. گفت: چگونه؟ گفت من پيش [از اين] ده خدا، باغ خدا و خانه خدا بودم،
نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم گرفتند، خدا ماند.
گزيده طنز عبيد زاكاني / ابوالفضل زرويي نصر آباد/ ص 19
فرم در حال بارگذاری ...