موضوع: "هم نوا با سيد الساجدين"

هيچم و چيزي كم؟!

نوشته شده توسطصداقت...! 24ام خرداد, 1397

چند باري تماس گرفته بودند و متوجه نشده بودم. هميشه وقتي نامش روي گوشي ديده مي شود، مطمئن مي شوم پاي كاري فرهنگي در ميان است. فقط اينكه دعوت است براي شركت در كارگاه و جلسه خاص يا حتي اردو؛ و يا لطفي است براي واگذاري جلسه اي و … مشخص نيست.

تماس گرفتم. توضيح دادند فلان مسجد شهرمان ماه مبارك امسال براي خانم ها، مربي قرآن و مبلغ ندارند، من كه ساكن اين شهرم قبول كنم كل ماه رمضان در خدمت اين جمع باشم. درخواست زمان كردم براي بالا و پايين كردن برنامه هايم و اينكه تا چند روز آينده نظرم را اعلام مي كنم. 

اعتراف مي كنم به دلايل متعدد تمايلي به اين كار نداشتم و فقط دنبال بهانه بودم براي رد درخواست. هيچ راه حلي جواب نمي داد. از مادرم به شيوه خاصي اجازه گرفتم و دست گذاشتم روي نقطه حساسيتشان؛ « مامان، فلان پيشنهاد مطرح شده است. محيط كوچك و آشناست. فرهنگ پذيرش خودي را ندارد. من هم غالبا روحيه ام تدريسي است. حرف درست مي شود، نروم بهتر نيست؟»؛ خلاصه آسمان به ريسمان مي بافتم كه مادرم بگويد نه و رفع تكليف شود. از «نه گفتن» مادرم كه نا اميد شدم رفتم سراغ بقيه اعضاي خانواده و بالاخره برادرم گفت: «به نظرم نروي بهتر است». از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم.

موقع اطلاع رساني نمي توانستم بگويم والدينم اجازه ندادند، حقيقت ديگري را بهانه كردم كه راه دور است و نزديك ظهر و رفت و آمد پياده با زبان روزه مشكل است. تاكسي داخل شهري نداريم و زمانش با برنامه اعضاي خانواده هماهنگ نيست، هر روز هم رفت و آمد با آژانس با فرهنگ محيط تقريبا سازگاري ندارد. گذشته از آن برخي روزها تدريس دارم و كلاس و نمي توانم هر روز حضور يابم. اعلام كردند : «اشكالي ندارد با فلان خانم هماهنگ شده است هر روز ممكن نبود،  ايشان به جاي شما مي روند».

چون و چراها فايده اي نداشت. احساس مسئوليت و ترس عجيبي داشتم. «آخر من چه بگويم براي اين جمع؟ اصلا يك نفرشان را نمي شناسم. چه سن و سالي دارند؟ محيطشان چگونه محيطي است؟ مردم توقع دارند طلبه ها نعوذ بالله خدا باشند و همه چيز را بدانند. اگر سوالي پرسيدند و بلد نبودم نمي گويند 9 سال توي حوزه چي به اين ها ياد دادند؟ اگر نتوانم حق مطلب را ادا كنم و جذاب باشم، آبروي حوزه و دين و ايمان برود چه كنم؟ ناتواني خودم را ببينم از همه چيز نا اميد مي شوم. برداشت ها و سليقه ها متفاوت است.  پس فردا صد جور حرف مي زنند محيط كوچك است و همه مرا مي شناسندو ممكن است خانواده شاكي شوند. آبروي چندين و چند ساله بابا نرود. من تا حالا سرم به كار خودم بوده است مي رفتم و مي آمدم. خيلي ها نمي دانند پدر و مادرم فرزندي به نام من دارند. كسي نمي داند من بعد از دانشگاه رفته ام حوزه. آخر مرا چه به اين كارها؟ من توانش را ندارم. محال است قبول كنم».

با دوستم كه حرف مي زديم مي گفت: «خجالت بكش چند سال است براي طلبه ها تدريس داري. سطح سه گرفته اي هنوز اندازه يك طلبه سطح يك از تبليغ رفتن مي ترسي. جمع كن خودت را. پس خدا را ديدن و كاري به اين و آن نداشتن را شعار مي دهي. هر كس اندازه خودش. كسي كه توقع ندارد شما مبلغي در حد و اندازه آيت الله جوادي آملي باشي. حالا برو ببين چه مي شود.». حرف هايش وسوسه انگيز بود ولي چيزي از اكراهم كم نكرد.

ماه مبارك از راه رسيد و هنوز نتوانسته بودم از زير بار مسئوليت اين تبليغ فرار كنم. دو روز اول هم خدا را شكر كلاس داشتم و جايگزين جلسه را اداره كرد. هنوز هم اميدوار بودم مي شود راه حلي پيدا كرد. حداقل بايد يكي دو روز مي رفتم تاراه چاره اي پيدا شود.

سر خيابان مسجد كه رسيدم، از چند نفر سوال كردم و رسيدم جلوي درب مسجد.همه چيز عادي به نظر مي رسيد. جمعي از خانم هاي ميانسال و جوان. نشستم كنار رحل و بدون هيچ مقدمه و توضيحي در جزء خواني شركت كردم. بعد از آن بحثي را كه آماده كرده بودم در عرض بيست دقيقه مطرح و خداحافظي كردم. روزهاي اول به اميد اينكه ديگر نخواهم رفت شركت مي كردم.

روزها پشت سر هم مي گذشت. يك روز كودكي از جمع، با سر و صدا و دست زدن به وسايلم جلوي چشمم رژه مي رفت. تمركزم به هم مي خورد.  حرفي نمي زدم فقط تلاش مي كردم خودم را حفظ كنم كه مانع از برخورد نامناسب جمع با كودك و مادرش باشم. از گوشه و كنار صداهايي براي ساكت كردن پسرك به چشم مي خورد ولي اثري نداشت. نگاهم را به سمت جمع جا ب جا مي كردم. خداي من، معلم علوم تجربي دوره راهنمايي روبرويم نشسته بود. شايد يكي دو نفر از جمع از من كوچكتر بودند.  خيلي ها با سواد و تحصيل كرده بودند.

از خجالت قلبم در سينه فرياد مي زد: «خدايا نه اين حرف ها حرف هاي من ، نه اين زبان و اندام مال من است. تلاش خانواده و استادان از اول ابتدايي تا به حال و جامعه سالم و اسلامي و حفظ كنندگان امنيت و بقيه نعمت هايت را در نظر بگيرم  من از هيچ كمترم. خدايا اين جمع و سكوت و توجهشان از توست شك ندارم ولي  اگر عيب پوشيت نبود و مي دانستند براي نيامدن چه نقشه ها كشيدم و چه اكراه ها داشتم، من مي ماندم و رحلم» خدايا بدي ها كه هيچ، خوبي هاي ما را ببخش.

************

… ما اَ نَا يا رَبِّ   وَما خَطَري    هَبْني بِفَضْلِكَ وَتَصَدَِّْ عَلَي بِعَفْوِكَ    اَي رَبِّ جَلِّلْني بِسَِتْرِكَ وَاعْفُ عَنْ تَوْبيخي بِكَرَمِ وَجْهِكَ

من چه‌ام پروردگارا؟ و چه اهميتي دارم؟  مرا به فضل خويش ببخش. با عفو خود بر من نيكي كن و منت گذار.   پروردگارا مرا به پوشش خود بپوشان و به كرم ذاتت ازسرزنش كردن من درگذر !

 خدا

نوشته شده توسط: صداقت/ 24 خرداد 1397/ 29 رمضان 1439

متشكرم كه هستي!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام اردیبهشت, 1397

ماه رمضان، نزديك ظهر و آفتاب كوير،  مراعات نظير طاقت فرسايي بود. در خيابان تاكسي كه سهل است، حشرات هم پناه گرفته بودند و كاري به كار كسي نداشتند. زاويه تابش خورشيد مستقيم بود و هيچ سايه اي براي پناه بردن پيدا نكرديم. از شرمندگي نمي توانستم توي چشم خواهرم كه با خواهش و درخواستم همراهم آمده بود كه تنها نباشم نگاه كنم. شماره آژانسي كه روي گوشي داشتم جواب نمي داد. فقط دست به دامن نسخه بابا شده بودم و تند تند، دسته هاي پنج تايي سوره توحيد مي خواندم كه فرجي شود. بالاخره سر و كله يك تاكسي پيدا شد. از خوشحالي دست از پا نشناخته، پريديم توي ماشين و گفتيم «دربست».

به دفتر كار استاد كه رسيديم، از شدت خستگي جان از بدنمان در حال عروج بود. نه مسافتمان به حدي بود كه مسافر محسوب شويم و نه شهر خودمان بود كه بتوانيم برگرديم. بر طبق ساعت و رزرو زمان، نوبت من بود ولي مگر مي شد ثابت كني و كسي اجازه مي داد. مرد و زن و پير و جوان، از صنف هاي متفاوت روي صندلي هاي انتظار نشسته بودند و  مسئول دفتر حريف نبود. پيرمرد گاهي دست روي سينه اش مي گذاشت و نگاهي به ما مي كرد و عذر خواهيش را تكرار مي كرد. تقريبا همه كه رفتند راهنمايي شديم به اتاق استاد، برگه هاي پروپوزال را از دستم گرفتند و گفتند: «ببخشيد خانم… اگر پشت تلفن مي گفتم هفته آينده بهتر است، به خاطر اين بساطي است كه مي بينيد».  بعد از عذر خواهي توضيح دادم كه :«ببخشيد ولي آخرين فرصت اين فصل بود و كار حداقل 4 ماه عقب مي افتاد». نگاهي به برگه ها انداختند و  ادامه دادند: « از آنجايي كه به شما اعتماد دارم و با سطح كارهاي پژوهشيتان آشنا هستم معطلتان نمي كنم. بفرماييد اين هم تاييديه. برويد دنبال بقيه كارها». نگاهم را دوخته بودم به امضاي استاد و از اينكه كارم انجام شده بود زير لب نا خود آگاه شكر مي گفتم.

از دفتر كه بيرون آمديم چرخه رنج مجدد تكرار شد تا رسيديم منزل. نگاهي به ساعت انداختم، نزديك يك روز زمانمان گذشته بود فقط براي يك امضا، آن هم با قرار ملاقات قبلي. در رسیدن به امضا، بارها  دست به دامن خدا شده بودم و جوابش را دیده بودم. کسی در قدرت و بی نیازی و بزرگی مثل خدا نیست ولی برای رفتن درب خانه اش نه زمان قبلی نیاز بود نه دست خالی برگشتم، هرلحظه که اراده کردم در دسترس بود، حتی زمانی که حواسم نبود، به یادم بود. نمي دانم چرا ولي بعد از آن هر چه نگاهم به برگه های پروپوزال می افتاد، ناخودآگاه تكرار مي كردم: «خدايا متشكرم كه هستي» (1)

********************

(1)  … وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي اُناديهِ كُلَّما شِئْتُ لِحاجَتي وَاَخْلوُ بِهِ حَيثُ شِئْتُ لِسِرِّي بِغَيرِ شَفيـع فَيقْضي لي حاجَتي اَلْحَمْدُللهِِ الَّذي لا اَدْعُو غَيرَهُ..

و ستايش خدايي را كه هرگاه براي حاجتي بخواهم او را ندا كنم و هر زمان بخواهم براي راز و نياز بدون واسطه با او خلوت كنم و او حاجتم را برآورد. - فرازي از دعاي ابو حمزه ثمالي-

متشكرم كه هستي

نوشته شده توسط: صداقت/ 27 ارديبهشت 97/ اول رمضان 1439