آرشیو برای: "شهریور 1398"

من فقط بابامو می خوام!

نوشته شده توسطصداقت...! 20ام شهریور, 1398
وقتی نگاهشان می کنم، احساس می کنم غم دنیا از دلم بیرون می رود. با بچگی کردن ها و لباس مشکی پوشیدن ها و روسری گره زدن ها و چادر پوشیدن هایشان به حدی دلبری می کنند که دلم می خواهد سجده شکر بگذارم. گاهی هم دلم به حال عزیز برادر می سوزد. بنده خدا چه گرفتاری… بیشتر »

تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است!

نوشته شده توسطصداقت...! 15ام شهریور, 1398
از همان کنج اتاق نشیمن یک نگاهم به عماد بود و چهار دست و پا رفتنش و نگاه دیگرم به بقیه برادرزاده ها که 4-5 نفری دور هم حلقه زده بودند و نمی فهمیدم مشغول چه توطئه ای در اتاق نازنینم هستند. با اینکه صدبار خط و نشان کشیده بودم، ته دلم نگران کتاب های قرضی و… بیشتر »