« گرگ را از هر طرف بخوانی گرگ است!!حوصله شرح قضيه نيست! »

کارم گرفته بود!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام مرداد, 1397

همین طور که لباسم را می پوشیدم برای مادر توضیح می دادم: «از فلان مسجد تماس گرفته اند. دعوت شده ام برای مبحث مهدویت. با اینکه تدریسی ام تا تبلیغی، از پیشنهادشان بدم نیامد. قبول کردم البته با اجازه شما. هم مجبور به مطالعه بیشترم و هم 4 سطحی که گذرانده ام یاد آوری می شود. شاید تخصصم در تبلیغ شد مهدویت. خیلی به این مباحث علاقه دارم. فلان جلسه که صحبت می کردم، ظاهرا شرکت کرده اند و از همان جا آشنا شده اند.» نهایت خندیدم و ادامه دادم: «بعد از ده دوازده سال تحصیل بالاخره فرجی شد. مامان کارم گرفته». مادر مثل همیشه سراپا گوش بود. حرفم که تمام شد لبخندی زد و گفت: «مادر جان کار مجانی زود می گیرد.». فقط خندیدم و خداحافظی کردم.

تمام بیست دقیقه پیاده روی تا رسیدن به مسجد را به حرف مادر فکر می کردم. بیشتر از آفتاب این سوال بی جواب اذیتم می کرد: «اگر شرع اجازه می داد و درخواست آژانس رفت و آمد داشتم یا طلب پاکت می کردم، دعوتم می کردند؟». گاهی خودم را دلداری می دادم: «این چه حرفی است. شاید کیفیت کارت هم مناسب بوده. اصلا فلان استاد نگفت مجالس امام زمان علیه السلام الکی نیست و به سخنران از طرف خود مولا نظر شده است ». بعد هم خودم می خندیدم و می گفتم: «حالا خیلی هم خودت را تحویل نگیر. معاویه هم کم منبر نرفت ». خلاصه همه راه  در کشف حکمت های حرف مادر گذشت.

بالاخره کابوس یک ساعته تمام شد. به جای بیست دقیقه، نیم ساعت توی راه بودم. رمق از جانم رفته بود. پاهایم حس نداشت. چشمانم جایی را نمی دید. خوب بود پیاده رو بود و الا زنده رسیدنم بعید به نظر می رسید. سرم به شدت درد می کرد. آفتاب پوست صورتم را می سوزاند. به تنها چیزی که فکر نمی کردم، حرف مادر بود. وقتی رسیدم، چیزی نگفتم. این بار مادر بود که سر صحبت را باز کرد و به پر و پایم می پیچید، حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه مادر گفت: «مادر جان تو که گفتی کارت گرفته، این حال و روزی که من می بینم مثل این است که انبارت گرفته نه کارت. کشتی هایت غرق شده یا انبارت آتش گرفته؟». « همه چیز خوب پیش می رفت. رضایت را از نگاهشان می خواندم. برای نزدیک شدن دل ها از همان اول دایره وار روی زمین نشستیم. آخرهای جلسه بود که کار به پرسش و پاسخ رسید. اعتمادشان جلب شده بود. «یکی از ما شکایت می کرد که درد مردم را نداریم و بین مردم نیستیم. یکی می گفت پس کاری بکنید با این قیمت های ارز و طلا، چند ماهه دیگر عروسی دخترم است. بعد از یک سال تازه وامش با هزار اما و اگر جور شده، من چطور با این قیمت ها جهیزیه بخرم؟ یکی گفت پسرم سه سال است عقد بسته، با این وام های سی درصد و چهل درصد مگر می تواند خانه اجاره کند؟ ربا شاخ و دم دارد؟ پس فردا باید بروم ملاقاتش زندان. آن یکی گفت می گویید ازدواج آسان و حرف از برکت می زنید پس کو؟ با این همسر بیکار جواب پدر و مادرم و سرزنش های مردم در پذیرش این ازدواج را چه بگویم؟ آن یکی گفت: خدا از شما نگذرد که می گویید کار تولیدی کنید و به فکر پیشرفت کشور باشید. حالا با وام این جوجه های سالم که از بی آبی و قطع و وصل برق  نصفشان تلف شدند چه کنیم؟. هر کدامشان حرفی زدند. حرفشان حق بود. تعدادشان در کلاس من خیلی نبود. کسی چه می داند، شاید این کم ها، خیلی هم کم نباشند. مادر من چکاره این مرز و بومم؟ چه کاری از دست من ساخته است؟ چه حقی را نادیده گرفته ام؟ من  که زیر این آسمان آبی نه ملکی دارم و نه آبی. نه استخدامم و حقوقی دارم. نه خانه و زندگی دارم. نه همسر و آقا زاده و حساب بانکی. دریغ از یک هزار تومانی در جیب های خالیم. آینده ام مبهم تر از گذشته. قسم می خورم کم مانده بود به جای کارم، آهشان پا بگیرد. مادر دعا کن کسانی که دستشان به جایی می رسد این آه  را دست کم نگیرند.»


نوشته شده توسط صداقت: 11 مرداد 1397


فرم در حال بارگذاری ...