ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



چ توان کرد!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام اسفند, 1392

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود

مادر یعنی!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام اسفند, 1392

امروز حال خوشی نداشتم. خیلی خسته بودم. بعد از اتمام کلاس ها ساعت آخر برای کلاس فرهنگی نماندم و با اجازه مدیر مدرسه  از حوزه زدم بیرون . ساعت تقرببا 11 و ربع بود. برای رسیدن به ایستگاه تاکسی هایی که به  شهرمان می روند باید نیم ساعتی پیاده روی کنم این مسیر تاکسی داخل شهری ندارد.  قدم زدن تنها را خیلی دوست دارم در راه فکر می کردم درست متوجه نشدم چ موقع به ایستگاه تاکسی رسیدم.  راست می گویند جنس دنیا هیچ وقت جور نیست امروز تاکسی هست مسافر نیست. یک ربعی که گذشت خانم جوانی که شاید از من کوچکتر بود وارد ایستگاه شد. گفت: شما هم … می روید. گفتم بله. کمی با هم نشستیم خبری نشد. گفت موافقید کرایه سه نفر دیگر را خودمان پرداخت کنیم و برویم من عجله دارم؟ گفتم حرفی نیست. توضیح داد که  بچه شیر خوار دارم صبح از خانه آمده ام بیرون صبح که شیر خورده دیگر شیر نخورده هنوز غذا خور نشده. هنوز در ایستگاه ایستاده ایم و راننده تاکسی معلوم نبود کجاست. مسافر دیگری هم آمد و قبول نکرد که هرسه کرایه را پرداخت کنیم ما که منتظر راننده بودیم. مادر جوان در عین اضطراب و نگرانی شدید ساکت شد.   به فکر فرو رفتم .کمی به حرف هایش دقت کردم. چقدر نگران گرسنه ماندن فرزندش است به خودم می گفتم این شیری که پر از اضطراب است بچه را آرام خواهد کرد یانه! وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک 1 بود یعنی 12 کیلومتر راه معادل 2 ساعت زمان برده بود. وقتی نگاهم به مادرم افتاد از لبخندش تمام خستگیم برطرف شد. از اینکه میداند تنها ناهار نمی خورم و تا 2 برایم صبر می کند تا با هم غذا بخوریم شرمنده اش می شوم. وقتی نگاهم به خانه می افتد که هیچ کاری برای کمک کردن به او نمانده مایوس می شوم. یادم از روزهایی می افتد که هرگز تنهایمان نگذاشت برای رسیدن به آرزوهایش. در تمام طول عمرم روزی را ب یاد ندارم که به خانه بازگشته باشم ولی مادرم در خانه نباشد. امروز با دیدن آن مادر جوان تاملم در خوبی هایش بیشتر شد. در هر کاری نشانی از سخنان مادرم در کودکی دارم. یادم است  وقتی گاهی شب ها به او می گفتم مامان می ترسم، می گفت دخترم سه بار سوره ناس را بخوان و بعد بخواب. می گفتم مامان خوابم نمی بره می گفت دخترم تسبیح مامان بردار صلوات بگو خوابت می برد. می گفتم مامان این غذا بده دوست ندارم می گفت دخترم خدا که نعمت بد ندارد تو دوست نداری نخور. می گفتم مامان آب می خواهم وقتی می خوردم و می گفتم به خنک شدم. مادرم می گفت دخترم به یعنی چه بگو سلام بر حسین شهید لعنت خدا بر شمر و یزید. می گفتم مامان خسته شدم تکلیف هایم را کمک کن می گفت دخترم این وظیفه توست استراحت کن خودت بنویس. می گفتم عجب غذای خوشمزه ای می گفت دخترم بسم الله گفتی. وقتی غذا تمام می شد می گفتم خیلی خوب بود می گفت دخترم الهی شکر گفتی. می گفتم مامان بیسکوییت می خوام برو بخر یا پول بده بخرم. می گفت دخترم دختر که  خرید نمی رود بابا که آمد می گوییم برایت بخرد. می گفتم من گرسنم  غذا بخوریم می گفت دخترم صبر کن همه بیایند دور هم غذا بخوریم.  می گفتم مامان دوستم اذیت می کنه خیلی دختر بدیه می گفت دخترم چ حرف زشتی خدا که بنده بد ندارد حواسش نبوده. می گفتم معلممان فلان می گفت دخترم در مورد معلم که اینگونه حرف نمی زنند. می گفتم فلانی داشت چ کار می کرد می گفت دخترم حرف کسی را که در خانه نمی زنند. می گفتم موهای دوستم فلان می گفت دخترم از دختر کسی که پیش بابا و برادر تعریف نمی کنند. می گفتم مامان فلان لباس را می خواهم می گفت دخترم تو که لباس داری لباس نو می خواهی برای چه. گاهی هم می گفت دخترم چادرت را بپوش بیا برویم می گفتم کجا می گفت یک جای خوب و گاهی می رفتیم امامزاده شهرمان گاهی مسجد گاهی مراسم امام حسین علیه السلام و گاهی راه پیمایی و هزاران مامان گفتن دیگر من و دخترم گفتن های مادرم. بزرگتر که شدم می گفتم مامان  دوست ندارم ازدواج کنم می گفت  بلا قیاس دخترم تو که بزرگتر و مقدس تر از حضرت زینب نیستی؟ خلاصه برای هر گفتمانم جوابی داشت و حوصله. گاهی می گفتم خوب است اگر نرفتم در زندگی مشترک درسی خوانده ام بعد که می دیدم مادرم در حین کارش هر روز از شبکه قرآن یا …  حرف تازه ای برایم دارد و من از حوزه دست خالی برگشته ام از طرز فکرم خجالت می کشیدم. اگر دنیا متوقف شود و تلاش کنم 100 سال دیگر به خداباوری او نخواهم رسید.  کمی که فکر می کنم می بینم معنای زندگی نه هر روز لباس نو پوشیدن بود و زیور آلات جدید. نه  مسافرت های  سالانه و ماهانه و نه روی مبل  نشستن وروی  تخت بودن نه رفاه بود و نه  مهندس و دکتر بودن زندگی با هم بودن بود و روحیه قناعت. معنای مادر نه غذا بود نه شیر دادن نه شیر خود را برای او گذاشتن. نه در مهد حوزه نزدیک خودش بودن و بین کلاس ها سر زدن نه درس خواندن که فرزندم به من افتخار کند نه کارمند بودن و مادر با کلاس بودن و نه گرداننده چرخ  زندگی که  اگر هر دو کارمند نباشیم  نمی چرخد.

مادرم معلم خداشناسی و دین آموزیم بود قدم ب قدم با همراهی و جواب دادن هایش به سوالات و گفته هایم با محبت و حوصله.مادر حضــــــــــــــــــــــــــــــور بود و پناه و عشق.
و چقدر غریبند کودکان امروز چون  مادرهایی که ما داریم آن ها در رفاهشان از آن محرومند.

خدایا تو را سپاس به خاطر نعمت هایت و عجب نعمت ویژه ای داده ای مرا و

چ مسئولیت بزرگی داریم ما


دفتر خاطرات شخصی/ 1392/12/13

خاطر خود را تسلی می کنم!

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام اسفند, 1392

گفت مشق نام لیلی می کنم

خاطر خود را تسلی می کنم

چون میسر نیست من را کام او

عشق بازی می کنم با نام او

این نشان...

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام اسفند, 1392

پشت احساس شقایق های مست
بی گمان رمزی به نام عشق هست
عشق ؛سرفصل کتاب بی کسی
شعله ای در آب و تا ب بی کسی
سوختن کی کار هر نالایق است
این نشان رد پای عاشق است


 

زندگی!

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام اسفند, 1392

زندگی کوزه آبی خنک و رنگین است…

آب این کوزه گهی تلخ، گهی شور، گهی شیرین است…

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست..

تا در آن دوستی نباشد همه درها بسته ست!!

فقط دو روز!

نوشته شده توسطصداقت...! 12ام اسفند, 1392

تنها دو روز سال نمی توانید هیچ کاری انجام دهید

یکی دیروز

یکی فردا !!! …