« چ توان کرد!خاطر خود را تسلی می کنم! »

مادر یعنی!

نوشته شده توسطصداقت...! 13ام اسفند, 1392

امروز حال خوشی نداشتم. خیلی خسته بودم. بعد از اتمام کلاس ها ساعت آخر برای کلاس فرهنگی نماندم و با اجازه مدیر مدرسه  از حوزه زدم بیرون . ساعت تقرببا 11 و ربع بود. برای رسیدن به ایستگاه تاکسی هایی که به  شهرمان می روند باید نیم ساعتی پیاده روی کنم این مسیر تاکسی داخل شهری ندارد.  قدم زدن تنها را خیلی دوست دارم در راه فکر می کردم درست متوجه نشدم چ موقع به ایستگاه تاکسی رسیدم.  راست می گویند جنس دنیا هیچ وقت جور نیست امروز تاکسی هست مسافر نیست. یک ربعی که گذشت خانم جوانی که شاید از من کوچکتر بود وارد ایستگاه شد. گفت: شما هم … می روید. گفتم بله. کمی با هم نشستیم خبری نشد. گفت موافقید کرایه سه نفر دیگر را خودمان پرداخت کنیم و برویم من عجله دارم؟ گفتم حرفی نیست. توضیح داد که  بچه شیر خوار دارم صبح از خانه آمده ام بیرون صبح که شیر خورده دیگر شیر نخورده هنوز غذا خور نشده. هنوز در ایستگاه ایستاده ایم و راننده تاکسی معلوم نبود کجاست. مسافر دیگری هم آمد و قبول نکرد که هرسه کرایه را پرداخت کنیم ما که منتظر راننده بودیم. مادر جوان در عین اضطراب و نگرانی شدید ساکت شد.   به فکر فرو رفتم .کمی به حرف هایش دقت کردم. چقدر نگران گرسنه ماندن فرزندش است به خودم می گفتم این شیری که پر از اضطراب است بچه را آرام خواهد کرد یانه! وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک 1 بود یعنی 12 کیلومتر راه معادل 2 ساعت زمان برده بود. وقتی نگاهم به مادرم افتاد از لبخندش تمام خستگیم برطرف شد. از اینکه میداند تنها ناهار نمی خورم و تا 2 برایم صبر می کند تا با هم غذا بخوریم شرمنده اش می شوم. وقتی نگاهم به خانه می افتد که هیچ کاری برای کمک کردن به او نمانده مایوس می شوم. یادم از روزهایی می افتد که هرگز تنهایمان نگذاشت برای رسیدن به آرزوهایش. در تمام طول عمرم روزی را ب یاد ندارم که به خانه بازگشته باشم ولی مادرم در خانه نباشد. امروز با دیدن آن مادر جوان تاملم در خوبی هایش بیشتر شد. در هر کاری نشانی از سخنان مادرم در کودکی دارم. یادم است  وقتی گاهی شب ها به او می گفتم مامان می ترسم، می گفت دخترم سه بار سوره ناس را بخوان و بعد بخواب. می گفتم مامان خوابم نمی بره می گفت دخترم تسبیح مامان بردار صلوات بگو خوابت می برد. می گفتم مامان این غذا بده دوست ندارم می گفت دخترم خدا که نعمت بد ندارد تو دوست نداری نخور. می گفتم مامان آب می خواهم وقتی می خوردم و می گفتم به خنک شدم. مادرم می گفت دخترم به یعنی چه بگو سلام بر حسین شهید لعنت خدا بر شمر و یزید. می گفتم مامان خسته شدم تکلیف هایم را کمک کن می گفت دخترم این وظیفه توست استراحت کن خودت بنویس. می گفتم عجب غذای خوشمزه ای می گفت دخترم بسم الله گفتی. وقتی غذا تمام می شد می گفتم خیلی خوب بود می گفت دخترم الهی شکر گفتی. می گفتم مامان بیسکوییت می خوام برو بخر یا پول بده بخرم. می گفت دخترم دختر که  خرید نمی رود بابا که آمد می گوییم برایت بخرد. می گفتم من گرسنم  غذا بخوریم می گفت دخترم صبر کن همه بیایند دور هم غذا بخوریم.  می گفتم مامان دوستم اذیت می کنه خیلی دختر بدیه می گفت دخترم چ حرف زشتی خدا که بنده بد ندارد حواسش نبوده. می گفتم معلممان فلان می گفت دخترم در مورد معلم که اینگونه حرف نمی زنند. می گفتم فلانی داشت چ کار می کرد می گفت دخترم حرف کسی را که در خانه نمی زنند. می گفتم موهای دوستم فلان می گفت دخترم از دختر کسی که پیش بابا و برادر تعریف نمی کنند. می گفتم مامان فلان لباس را می خواهم می گفت دخترم تو که لباس داری لباس نو می خواهی برای چه. گاهی هم می گفت دخترم چادرت را بپوش بیا برویم می گفتم کجا می گفت یک جای خوب و گاهی می رفتیم امامزاده شهرمان گاهی مسجد گاهی مراسم امام حسین علیه السلام و گاهی راه پیمایی و هزاران مامان گفتن دیگر من و دخترم گفتن های مادرم. بزرگتر که شدم می گفتم مامان  دوست ندارم ازدواج کنم می گفت  بلا قیاس دخترم تو که بزرگتر و مقدس تر از حضرت زینب نیستی؟ خلاصه برای هر گفتمانم جوابی داشت و حوصله. گاهی می گفتم خوب است اگر نرفتم در زندگی مشترک درسی خوانده ام بعد که می دیدم مادرم در حین کارش هر روز از شبکه قرآن یا …  حرف تازه ای برایم دارد و من از حوزه دست خالی برگشته ام از طرز فکرم خجالت می کشیدم. اگر دنیا متوقف شود و تلاش کنم 100 سال دیگر به خداباوری او نخواهم رسید.  کمی که فکر می کنم می بینم معنای زندگی نه هر روز لباس نو پوشیدن بود و زیور آلات جدید. نه  مسافرت های  سالانه و ماهانه و نه روی مبل  نشستن وروی  تخت بودن نه رفاه بود و نه  مهندس و دکتر بودن زندگی با هم بودن بود و روحیه قناعت. معنای مادر نه غذا بود نه شیر دادن نه شیر خود را برای او گذاشتن. نه در مهد حوزه نزدیک خودش بودن و بین کلاس ها سر زدن نه درس خواندن که فرزندم به من افتخار کند نه کارمند بودن و مادر با کلاس بودن و نه گرداننده چرخ  زندگی که  اگر هر دو کارمند نباشیم  نمی چرخد.

مادرم معلم خداشناسی و دین آموزیم بود قدم ب قدم با همراهی و جواب دادن هایش به سوالات و گفته هایم با محبت و حوصله.مادر حضــــــــــــــــــــــــــــــور بود و پناه و عشق.
و چقدر غریبند کودکان امروز چون  مادرهایی که ما داریم آن ها در رفاهشان از آن محرومند.

خدایا تو را سپاس به خاطر نعمت هایت و عجب نعمت ویژه ای داده ای مرا و

چ مسئولیت بزرگی داریم ما


دفتر خاطرات شخصی/ 1392/12/13

نظر از: گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

سلام خواهربانو
الحمدالله مادر فهمیده ای دارید…خدا حفظشون کنه…
خصوصیات و روحیه ی مادرها خیلی رو بچه ها تأثیرگذاره…ان شاالله ایشون طول عمر با عزت و برکت داشته باشند…
یاعلی

پاسخ دادن:
سلــــــــــــــــام نجمه بانو
خوبید؟ از لطفتون ممنونم. همچنین ما به این دعای شما آمین می گوییم در حق تمام مادرهای دنیا. در پناه حق

1392/12/14 @ 14:11
نظر از: زهرایی [بازدید کننده]
زهرایی

امان از لحظه هایی که دلت می خواد حتی شده ی دقیقه کنار مادرت باشی اما بدونی چاره ای نیست..امان از وقتی که دلت میخواد به هر دری بزنی و مسخره بازی دربیاری که لبخند مادرت رو ببینی اما نشه…امان از روزایی که با غفلت می گذرن…امان از روزایی که دور از مادر می گذرن…
انشاالله همیشه سالم و شاد باشن…ما هم قدردانشون…

پاسخ دادن:
سلام مهندس خوبی زهرا؟
دلم خیلی برات تنگ شده. همه احساسات نابت برای مامان می خونم. ببخشید اگه دلتنگ شدی. ب روزای خوب فکر کن. چند روز دیگه همه دوباره پیش هم جمع می شیم. شبت به خیر

1392/12/13 @ 23:05
نظر از: پوررحمتي [عضو] 
پوررحمتي

سلام، مادرتنها گلی است که عطر بهشتی اش ماندگار است ….
م:محبت
ا:الفت
د:دلدادگی
ر:رحمت و رافت
دریک کلام مادر دو بخش است : ما +در
و داستان یتیمی ما از کنار “در"آغاز شد
یا زهرا

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز. واقعا پاسخی در برابر کلام پر محتوای شما ندارم. از حضور شما سپاسگذارم.در پناه حق


الحاقیات:
  • _3.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1392/12/13 @ 22:51
نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام گلم.چه زیبا نوشته اید و چه با لطافت مادر مهربانتان را در بین واژه هایی پر از احساس به تصویر کشیده اید،من هم از راه دور برای مادر مهربان شما و همه ی پدران و مادرانی که خالصانه برای راحتی و سعادت فرزندانشان تلاش می کنند آرزوی عاقبت بخیری دارم.سلام ما را هم به ایشان برسانید و بگوید برایمان دعا کنند گلم.

پاسخ دادن:
سلام دوست مهربان
زیبایی از اندیشه و لطافت روح شماست. بزرگواری شما را می رسانم. ما هم به دعای شما آمین می گوییم. از خداوند می خواهیم که دخترانی مهربان چون شما را هم برای پدران و مادران شان حفظ کند.


الحاقیات:
  • 8101.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1392/12/13 @ 22:03
نظر از: مرادی [عضو] 

سلام
خداوند مادر شما و همه مادرها رو حفظ کنه که حقیقتا گوهر نایابی هستند .

التماس دعا

اللهم عجل لولیک الفرج

پاسخ دادن:
سلام اکرم جان
ممنونم به ما سر می زنید. خداوند همه مادران را برای فرزندانشان حفظ کند. و دختران عزیزی چون شما را برای پدر و مادرتان. در پناه حق

1392/12/13 @ 21:33


فرم در حال بارگذاری ...