ملامتگو چه دريابد !
نوشته شده توسطصداقت...!هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در ماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني
درد عشق!
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام دی, 1392به درد عشق دلم را دچار خواهم کرد
غبار دامن آن شه سوار خواهم کرد
شبی سفر ز پی اش زین دیار خواهم کرد
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به یاد خوشش مشک بار خواهم کرد
به جز سرای تو مرغ دلم کجا بپرد
به عشق روی که هر دم به تن قبا بدرد
بر که ناز فروشد، غم که را بخرد
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
نمی دهم به غمش ملک آسمان و زمین
نوشته روی دلم جای یک نگار همین همین
سزای تو!
نوشته شده توسطصداقت...! 28ام دی, 1392در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می خورد و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد. خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید: «زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: «شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که: «نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: «« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: «می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است.»
با خشونت هرگز!
نوشته شده توسطصداقت...! 24ام دی, 1392
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس و مشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد “
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا “
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد…
گفت: آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید…
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت: ” لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما “
گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا…
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر…
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آن چه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام…
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
یا مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام دی, 1392صد شاخه گل محمدی با صلوات
تقدیم امام عسکری در عتبات
جز حضرت مهدی نبود نائب او
آغاز امامتش درود و صلوات
مثل هر بار برای تو نوشتم
نوشته شده توسطصداقت...! 18ام دی, 1392مثل هرباربرای تونوشتم:
دل من خون شد ازاین غم توکجایی؟
وای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره،مگراین عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
توکجایی؟ توکجایی؟
و تو انگاربه قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند: مگراین منجی دلسوز، طرفدار ندارد،که غریب است؟
وعجیب است
که پس ازقرن وهزاره
هنوزم که هنوز است
دوچشمش به راه است
ومگرازسیصد واندی ازشیفتگانش، زیاد است؟
که گویند:
به اندازه یک «بدر» علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد؟
**************
پاسخ امام زمان(عج):
تو خودت!
مدعی دوستی ومهر شدیدی که به هر شعر جدیدی
زهجران وغمم ناله سرایی، توکجایی؟
تو که یک عمر سرودی «توکجایی؟» توکجایی؟
بازگویی که مگرکاستی ای بد، زامامت، زهدایت، زمحبت
زغمخوارگی ومهروعطوفت!
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تونبوده؟
چه کسی قلب تورا سوی خدای توکشانده؟
چه کسی درپی هرغصه تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تورا در پس هررنج گرفته؟
چه کسی راه به روی توگشوده؟
چه خطرها به دعایم زکنار تو گذرکرد!
چه زمان ها که توغافل شدی و یار به قلب تو نظرکرد…
وتوبا چشم و دل بسته فقط گفتی…
توکجایی؟! وای کاش بیایی!
هرزمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی…
هرزمان بود تفاوت، تورفتی، تونماندی…
خواهش نفس شده یار وخدایت.
وهمین است که تأثیر نبخشند دعایت!
وبه آفاق نبردند صدایت!
وغریب است امامت!
من که هستم!
توکجایی؟
توخودت کاش بیایی!
به خودت کاش بیایی…
اللهم عجل لولیک الفرج وجعلنا من خیرانصاره واعوانه وشیعته والمستشهدین بین یدیه.
منبع: http://azzahra.ir
نشانه های دین شناسی
نوشته شده توسطصداقت...! 12ام دی, 1392امام رضا علیه السلام
من علامات الفقه الحلم و العلم و الصمت
همانا از نشانه های دین شناسی بردباری، دانش و سکوت است.
الکافی/ج 2/ ص 113