« شعبان را چگونه گذراندید؟نظر یادت نره! »

آبی گل آلود!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام فروردین, 1398

اولین باری که دریا را دیدم و روی زمین جنگل های شمال کشور قدم زدم، هنوز بیست سال نداشتم. سال ها از آن زمان گذشته است. تجربه خوبی بود. خیلی از  آن زیبایی ها و ابهتی که دیدم از ذهنم پاک شد. باور ندارم تصویری که از دریا و امواجش در ذهنم مانده؛ صدایی که از صدای مبهم جنگل در گوشم می پیچد؛ حسی که از طراوت و سرسبزی درختان و گل و بوته های مسیر دارم؛ همان چیزی باشد که دیده و شنیده بودم. قبل از رفتن هم خیلی آرز و به دلِ دیدن دره ها و جاده و آب و سرسبزی و به تعبیر ی بهشت شمال بودم. برای یک کویری همه این ها، صحنه هایی غریب و خواستنی محسوب می شود. اما بین شنیدنش با دیدنش خیلی تفاوت بود. به همین دلیل انکار تفاوت بین دیدن و خاطره اش هم ممکن نیست البته به جز چند صحنه. خاطر اتی که فکر می کنم هنوز هم تازگی دارد و تداعی آن عین بودن در آن شرایط است. خاطرات «ماندن در گِل». وقتی توی جنگل پاهایم فرو رفت در گودال گِلی که معلوم نبود از کجا پیدا یش شد، دیگر هیچ وقت رفتن به جنگل های شمال را آرزو نکردم. خیلی آزار دهنده بود. توان قدم زدن نداشتم.  همه لباسم گل آلود شده بود. بعد از خلاصی از گودال هم، عبور از مسیرها خیلی مشکل شد. آبی برای تمیز کردن نداشتیم. 20-30 نفر سرتا پا گِل، وسط جنگل. دور از ماشین و وسایلمان. دومین جایی که «ماندن در گِل» را درک کردم کنار دریا بود. آنجایی که اولین بار سرزنش شدم برای چادرم. آنجایی که برخی دوستان نزدیکم چادرشان را برداشتند تا جلوی چشم محرم و نامحرم از آب دریا لذت ببرند. آنجایی که از لباس های خیس چسبیده به تنشان در گِل افکار و قضاوت ساده لوحانه و دوست خواندنشان ماندم و بدون اینکه نزدیک دریا رفته باشم، غرق شدم.

بعد از آن حرف از قشنگی آب که می شد طالب جنوب کشور بودم و برزخش. کمتر شنیده بودم، حرف از جنوب باشد وکسی از گرمی هوا و شرجی بودنش شکایت نکند. از هیچ انشای «تعطیلات را چگونه گذراندید» نشنیدم کسی رفته باشد جنوب ولی برای دیدنش ثانیه شماری کردم

اولین باری که جنوب کشور را دیدم همین سال گذشته بود. رفته بودم راهیان نور. اوایل فروردین ماه. اعتراف می کنم، جنوب با کویری بودنم سازگاری بیشتری داشت. بهشت جنوب به نظرم تعبیر شایسته ای بود. البته جز آب و هوا و حشرات موزیش. جوراب هایم را شستم، بر گشتم پیدایشان نمی کردم. جوراب بود ولی از من نبود. «من که جوراب این رنگی نمی پوشم. یعنی کجا افتاده است؟». دستم خورد به جوراب، ابری از حشرات جوراب را ترک کردند و جورابم پیدا شد فقط خاکی تر از قبل از شستن! از اروند بیشترین چیزی که مرا شرمنده شهدا کرد، آن حاشیه گل آلودش بود. لایه ای ضخیم به پهنای چند متر از گل و لای، با وفور جانورانی شبیه مارهای کوچک و خزنده که از روی پل و فاصله دور دیده می شدند. به آب زدن رزمنده ها حرفش ساده است،  در عمل کار شهداست و بس!

بعد از آن دلبستگی بیشتری به کویر پیدا کردم. درود بر کویر که زمستان های گل آلود و زمین خشکش در ابتدای راه هیچ دلاوری حس «ماندن درگل» را ایجاد نکرد. بعد از آن «گِل»، آب گل آلودی بود که خاطرات انتظار دیدن بهشت ایران را مکدر کرد. گلِ، آب گل آلودی بود که پوست و گوشت دلاور مردان دفاع مقدس را بلعیده بود و روحمان را آزرده بود.

تا اینکه سیل آمد. کم مانده بود دق مرگ شوم. می دانستم درک نمی کنم ولی گِل دیده، غیر از گِل ندیده است. می خواستم بروم برای  مبارزه با گِل، ولی پایم در «گِل» دنیا مانده بود. در آب گل آلود فضای مجازی دیدم، سیل و گِل هم می تواند نعمت باشد. گِل، سرشت مردان و زنان و کودکانی بود که همدل شدند برای مبارزه با گِل بی محبتی و بی تفاوتی ها. گِل همان آب گل آلود مهربانی بود که دست خیلی کم کاری ها و بی مسئولیتی ها را رو کرد. گِل، آب گل آلودی بود که مرد و نامرد را جدا کرد. گِل آب گل آلودی شد که نشان داد آدمیزاد را لقبش پایین و بالا نمی برد، تروریسم می تواند به سبزی قلب های مهربان غیور مردانی بزرگ باشد. گِل، آب گل آلودی بود که وابستگی ها را شست و عطر «شکر» را در سختترین شرایط پراکند. گِل همان آب گل آلودی بودکه گِل پاک سرشت برخی ها نگذاشت کسی احساس کند در «گل مانده» است. گِل همان آب گل آلودی بود که دست وهابی در گِل مانده را رو کرد. حقیتا که نشان دادی گِلی هستی ضعیف و شایسته لگد شدن. چه کسی جز وهابی خبیث، از مردمی اسیر گِل، باور می دزدد؟

نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/22 فروردین 1398


فرم در حال بارگذاری ...