« حکمت! | پیدا کن!! » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 14ام شهریور, 1393پدری با خشم به پسرش گفت: تو آدم نشوی جان پسر! حیف از عمری که به پای تو حرام کردم.
زمانی گذشت و تلخی روزگار به کام پسر شیرین گشت و شوکتی یافت و حاکم شهری شد.
پدر خود را فرا خواند. و قتی پدر حاضر شد با تکبر نگاهی به او کرد و گفت:
ای پیرمرد یادت هست به من گفتی تو آدم نشوی؟ حالا حشمت و شکوهم را ببین
پیر خندید و سری تکان داد و گفت
نگفتم حاکم نشوی گفتم: آدم نشوی جان پسر!
حکایت ها و لطیفه ها/شعبانعلی لامعی/جلد سوم/ ص 12
فرم در حال بارگذاری ...