« جزء سیزدهم، پیام زندگیالهی! »

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 19ام تیر, 1393

پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت ای ملک به موجب خشمی که تو را بر من است،

آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بِزِه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت                    تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد                  در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.

بزه= گناه           از سر خون او برخاست= از سر خون او گذشت، او را بخشید.

گزیده گلستان سعدی/ سید اکبر میر جعفری/ ص 59


فرم در حال بارگذاری ...