« الهی!بیل و کلنگ لازم است!!! »

خودکشی!

نوشته شده توسطصداقت...! 1ام بهمن, 1393

جُحی در کودکی، چند روز شاگرد خیاطی بود.

روزی استادش کاسه عسلی به مغازه برد. خواست که برای کاری برود.

او را گفت: دراین کاسه زهر است، زنهارتا  نخوری که هلاک شوی.

گفت: من  با آن چه کار دارم.

چون استاد برفت،

جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل را بخورد.

استاد باز آمد. وصله می طلبید ، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم.

در حالی که من غافل شدم دزد وصله را بر ربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی.

گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم.

آن زهر که در کاسه بود تمام خوردم و هنوز زنده ام؛ باقی تو دانی.

گزیده طنز عبید زاکانی/به اهتمام  ابوالفضل زرویی نصرآباد/ ص 13


فرم در حال بارگذاری ...


 
مداحی های محرم