« چه گناه! | الهي! » |
روز عشق!!
نوشته شده توسطصداقت...! 25ام بهمن, 1393وروجك از صبح با گريه و زاري تشريف فرما شده بود. تمام خاندان از پدر و مادر گرفته تا مامان جون و بابا جون هر چه وعده و وعيد مي دادند فايده اي نداشت. پا در يك كفش كه مي خواهم كنار عمه بمانم و خانه نمي آيم. زمين و زمان را به هم دوخته بود. بچه كمتر از چهار ساله، مرا بيچاره محبت صادقش كرده بود. از بس توپ بازي و آب بازي كرده بوديم قدرت نشستن نداشتيم. دو نفري آن قدر سر و صدا كرده بوديم كه پدرم به مادرم مي گفت: انگار هم سنن! با حرف زدن هاي بي وقفه وپاسخگويي به جواب سوالاتش احساس مي كردم زبانم در حال افتادن است. حتي با هم در يك بشقاب ناهار خورديم. عصر كه شد شديد خسته بودم. هر چه مي گفتم عمه بيا كمي استراحت كنيم؛ قبول نمي كرد؛ خستگي نا پذير بود. كم كم كار به فروش كتاب هاي كتابخانه من بيچاره رسيد. مرتب سلام و عليك و كتاب بخرم از فروشنده عزيز. گاهي هم به شوخي و براي ايجاد حساسيت، جلد كتابي را با خبر دادن به من كمي تا مي زد و با هم مي خنديديم. تا اينكه وقتي رفت سراغ كتاب هايي كه از كتابخانه عمومي گرفته بودم، از شدت خستگي، بدون هيچ توضيحي، اخم كردم و آن ها را از دستش كشيدم. توقع نداشت، بغض كرد. حق داشت. برايم گريه كرده بود، اشك ريخته بود، جلو همه ايستاده بود، با من ناهار خورده بودو … اما آنجا كه مطابق ميلم نبود، و خسته بودم رفتارم سنجيده نبود. نگاه معصومش را به من دوخت، مادرم را صدا زد :« ما مان جون بيا. بيا. بريم عمه را بفروشيم» نا خود آگاه با مادرم خنديديم ولي او هنوز بغض كرده بود. مادرم گفت: چرا پسر گلم؟ عمه كه تو را خيلي دوست دارد… بعد از همه دلايل گفت: چون دوستش ندارم. كمتر از نيم ساعت بعد دل كند و لباس پوشيد و با اختيار رفت. چه روز عشقي بود امروز بعد از آن همه تلاش! انگار تلخي بعضي رفتارها، از بعضي ها بيشتر است و پاك كننده همه زيبايي ها. چيزي شبيه تلخي گناه از طلبه ها و مدعيان عشق مولا!
فرم در حال بارگذاری ...