« منم باید برم! | از لاله گویم یا سمن؟ » |
آب حیات !
نوشته شده توسطصداقت...! 1ام مهر, 1396دخترک بی اختیار تکیه زده بود به من و خوابش برده بود. دلم نمی آمد صدایش کنم ولی چاره ای نبود. اتوبوس رسیده بود عوارضی و باید پیاده میشدم. هر چند بیداری شب قبل و خستگی چند ساعت نشستن روی صندلی اتوبوس با این وضعیت، جایی برای توجه به نگاه سنگین مسافران نگذاشته بود، عبور از کنار همه صندلی ها و همشهریان محترم، واقعا آزار دهنده بود.
تجربه ثابت کرده بود چند کیلومتر مانده به قم خبری از مسافر نیست و معطل شدن زیر آفتاب سوزان، بی فایده است. طبق معمول سر کیسه را شل کردم و روبروی حرم پیاده شدم. زمان گذشته بود ولی باید از حرم عبور می کردم و از یک سلام کوتاه روبروی ضریح بی نصیب نشدم.
مجدد سوار بر تاکسی و راهی محل برگزاری دومین همایش فعالان فضای مجازی شدم. نزدیک مدیریت مرکزی که رسیدم زیپ کیفم را باز کردم تا کرایه را آماده کنم دریغ از یک هزار تومانی. هنوز نیم ساعت نبود کرایه راننده قبلی را پرداخت کرده بودم. یعنی همه پولم گم شده بود؟ خدا را شکر مقداری پول امانتی داخل کیفم داشتم. چک پول 50 تومانی را دادم دست راننده. مدتی معطل شد و گفت؛ پول خورد ندارد، منتظر می ماند تا با 5 هزار تومانی برگردم.
هیچ جنبده ای به چشم نمی خورد. چند متری جلوتر رفتم هیچ کس پولی نداشت. نمی دانم چطور سر از نگهبانی برادران در آوردم. نگهبان گفت این مقدار پول ندارد. بی اختیار گفتم: « 5 هزار تومان که دارید به من قرض بدهید پول راننده را بدهم . یکی دو روز اینجا هستم تا قبل از ظهر پول را بر می گردانم. » نگهبان با لبخند و نگاه معنا داری جیب پیراهنش را لمس کرد و گفت؛ ندارم. بعد غیب شد و با یک دو هزار تومانی برگشت. گفتم: « نه 5 هزار تومان.» نگاه عجیی کرد و دوباره غیب شد. قبل از بازگشت نگهبان، فرشته نجات رسید. 5 هزار تومانی دوست عزیز گره کار را باز کرد.
این چند روز هر چه نگاهم به اتاقک نگهبانی می افتاد از خجالت آب می شدم. چه شد چنین حرفی زدم؟ مگر طلبی داشتم ؟ آشنا بود؟ هیچکدامش نبود. علتش همان علت تکیه زدن دخترک بود و آرامشش، همان علت نشستن 40 نفر داخل اتوبوس راننده، همان علت سوار شدن بر تاکسی بی سر نشین، همان علت منتظر ماندن راننده تاکسی، همان 2 هزار تومانی نگهبانی، همان 5000 تومانی دوست. علتش حس اعتماد بین ما بود. اعتمادی که اگر نبود، اثری از اجتماع نبود. اعتماد را نشکنیم که گناه کوچکی نیست!
نوشته شده توسط: صداقت/ 31 شهریور 1396
فرم در حال بارگذاری ...