« امام خردسال!امشب دلم! »

سرنوشت تلخ ...

نوشته شده توسطصداقت...! 2ام مهر, 1393

آقای همسایه بعد از فوت همسرش  تنها زندگی می کند. از برادرم خواسته بودند در این چند روز که به مسافرت می روند چند کبوتر نوه هایش را در خانه خودمان نگهداری کنیم. چون  جایی برای نگهداری حیوان خانگی نداشتیم  نمی توانستیم قبول کنیم اما همسایه اصرار کرد همینکه از گرسنگی نمیرند برایش کافی است. در همان حیاط هم باشند اشکالی ندارد. بال و پری  برای پرواز ندارند. خلاصه چند روزی مهمان ما بودند آن هم در حوض حیاط در یک کارتن مقوایی. زندگی کبوترها خیلی جالب است. آب خوردن هایشان، غذا خوردن هایشان، بچه هایشان از نظر جثه با مادر و پدر چندان قابل تشخیص نیستند اما هنوز از منقار مادر غذا می خورند. صبح  روز سوم دیدیم   در تاریکی شب گربه کبوتر پدر را خورده بود. حالا دو بچه فقط از مادر تغذیه می کردند. فردای آن روزبال و پر کبوتر مادر را دیدیم  که به عنوان وعده ای دیگر گربه را سیر و دو کبوتر بچه را برای همیشه گرسنه گذاشت. چه صحنه دل خراشی. حالا دو تا بچه کبوترپاپری سفید تنها که قدرت دانه خوردن نداشتند و کاری از دست ما ساخته نبود. از کجا می توانستیم برایشان مادر و پدر بخریم؟ چطور  می توانستیم برایشان مادری وپدری کنیم؟ غم زده بودیم از تنهاییشان ولی دردی از آنها دوا نمی کرد! هنوز از گرسنگی نمرده بودند که همسایه برگشت. سرنوشتشان چه شد نمی دانم!  شاید به جای اینکه مقدمه ای باشند برای نسلی از کبوترهای پا پری سفید ناچارا به درست شدن یک آبگوشت با خاصیت دارویی از گوشتشان  بسنده شد! سرنوشت بچه کبوترها تلختر ازسرنوشت خیلی از جوانان  ما که توانمندی هایشان نادیده گرفته شد نبود، جوان هایی که زمینه برایشان فراهم نشد تا شکوفا شوند و رشد کنند، و  مصداق هایش بس  فراوان است مثل غیر ضرورت هایی که نمای ضرورت به آن دادیم وفرصت مادری را از مادرهایی ناب گرفت، مثل اعتیادی که برای منفعت طلبی گربه ها جوانی  را که باید خادم اسلام باشد به سرباری برای خانواده تبدیل کرد، مثل هوای نفسی که استعداد جوان همسایه را نادیده گرفت و جوان خودمان را با از صحنه خارج کردن رقیب پیشرفت داد، مثل بی تفاوت بودن هایی که جوانانمان را خسته کرد، مثل وظایفی که به هم پاس دادیم، گزارش هایی که نوشتیم و شاید پیش خدا هم برگه هایش سیاه بود، مثل مسئولیت دادن به آنها که لیاقتش را نداشتند، مثل اشتباه گرفتن مسئولیت با کلاس تفاخر، مثل بی تفاوتی برخی ها از اینکه خیلی ها دلشان به حال عمر و استعداد و هدر رفتن های فرصت های جوانان نسوخت ، مثل اینکه برای  خیلی ها  مهم نبود که جوان  به دام جنگ نرم افتد و خودشان یاریش کردند، مثل اینکه کمترکسی به فکر آخرت جوانان است، مثل مادری که فرزندش را به آغوش مهد ها و تنهایی ها رها کرد و رفت به اجتماع خدمت کند!!!!، مثل اینکه گاهی بوی اسلام نه بوی انسانیت هم از رفتار ها نمی فهمی اما حواسمان باشد ما هم یکی از آنها نباشیم. مبادا خستگی باعث شود امام زمانمان را فراموش کنیم! که اگر مقصر نباشیم و تبرئه هم شویم روز قیامت از تلاش نکردن هایمان روز حسرت خواهد شد!


فرم در حال بارگذاری ...