« مهار شیطان 28الهی! »

همراهی با کاروان کربلا25

نوشته شده توسطصداقت...! 22ام آبان, 1393

چون شهادت اصحاب و مردان اهل بیت علیهم السلام واقع شد. جناب عباس علیه السلام برادر را تنها یافت نزد او آمد تا اذن میدان بگیرد.(1)

* توضیحات مختصر

* رفتن ابوالفضل العباس نزد امام حسین علیه السلام
جناب عباس نزد برادر آمد ه عرض کرد: ای برادر آیا رخصت می فرمایی که جان خود را فدای تو گردانم؟ حضرت از شنیدن این سخن بسیار گریست و فرمود: ای برادر تو پرچمدار منی ، چون تو نمانی کس با من نماند. حضرت عباس فرمود: سینه ام تنگ شده و از زندگانی دنیا سیر گشته ام … حضرت فرمود : الحال که عازم سفر آخرت گردیده ای پس طلب کن از برای این کودکان کمی آب.(2) و(1)

* رفتن به میدان
جناب عباس حرکت کرد و در برابر صفوف لشکر ایستاد و لوای نصیحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصیحت کرد و کلمات آن بزرگوار اصلا در قلب آن سنگدلان اثری نکرد. لاجرم نزد برادر بازگشت و آنچه از لشکر دید به عرض برادر رسانید. کودکان این بدانستند بنالیدند و ندای العطش العطش در آوردند. جناب عباس بیتابانه سوار بر اسب شد و نیزه به دست گرفت و مشکی برداشت و آهنگ فرات نمود.(2) و (1)

* کنارفرات
چهار هزار تن بر شریعه فرات موکل بودند. دور آن جناب را احاطه کردند و تیرها به چله کمان نهاده و به جانب او انداختند. از هر طرف حمله نمود و لشکر را متفرق نموده پس وارد شریعه شد و خود را به آب فرات رسانید. از زحمتت گیر و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبی به لب خشک خود برساند دست فرا برد و کفی آب برداشت تشنگی سیدا الشهدا و اهل بیت او را یاد آورد. آب را از کف بریخت. مشک را پر آب نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت تا مگر خود را به لشکرگاه برادر برساند و کودکان را از زحمت تشنگی برهاند. لشکر راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه کردند و آن حضرت چون شیر بر آن منافقان حمله می کرد و راه می پیمود.ناگاه  یکی از لشکریان از پشت نخلی با همکاری حکیم بن طفیل تیغی حواله آن جناب نمود آن شمشیر بر دست راست آن حضرت رسید و از تن جدا گشت. حضرت مشک را به دوش چپ افکند و شمشیر به دست چپ داد و بر دشمنان حمله کرد. پس مقاتله کرد. دیگر بار آن اتفاق افتاد و این بار دست چپ از بدن جدا گشت. حضرت مشک را به دندان گرفتو همت گماشت تا شاید آب را به لب تشنگان برساند که ناگاه تیری بر مشک آمد و آب بریخت و تیر دیگر بر سینه اش رسید و از اسب در افتاد. پس فریاد برآورد که ای برادر مرا دریاب.(2) و (1)

* امام حسین علیه السلام کنار بالین ابوالفضل علیه السلام
چون امام  خود را به جناب عباس رسانید. برادر را دید شهید با تن پاره پاره و مجروح ودست های مقطوع .گریست و فرمود: اکنون کمرم شکست و تدبیر و چاره من گسسته گشت.(2) و (1)

(1)مقتل الحسین علیه السلام/ سید ضیاء الدین تنکابنی/صص 77تا 83
(2)منتهی الآمال/ جلد اول/ شیخ عباس قمی/ صص613 تا 617


فرم در حال بارگذاری ...