« قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند!از مسلمات است... »

چای تلخ دیروز، گز تلخ امروز!

نوشته شده توسطصداقت...! 8ام فروردین, 1394

سال ها از عید نوروزهایی که مهمانی اولش  منزل تنها پدر بزرگ و مادربزرگ  در قید حیاتم  بود،  گذشته است. دقیق یادم نیست پدر بزرگ چند سال پیش از دنیا رفت. اما هنوز مهربانی هایش را فراموش نکرده ام. این چند سال به جای پدر بزرگ و مادربزرگ های نداشته، سری می زنیم به یکی دو نفراز بعضی بزرگترهای مسن آشنا. امروز هم قرار شد برویم دیدار، به قول نوه هایش دیدار جده. هنوز تلخی مهمانی قبلی را فراموش نکرده ام. دیروز وقتی وارد شدیم استقبال خوبی از ما شد اما چند دقیقه که نشستیم یکی از آشنایان شروع کرد به صحبت. نیش و کنایه بماند اما عجیبت تر از همه ، حرف هایی بود که در مورد شوهرش در حضورش می گفت. گله کرد از نداشتن ها و بی پولی ها. از درد سر بچه و راحت بودن مادر شوهرش! خوب بود همسرش را می شناختم و الا با چه ذهنیتی خارج می شدم خدا می داند. معلمی دلسوز، اهل حلال و حرام، اهل نماز و روزه و ادب، با ظاهر مناسب و سلامت جسم و روح و وضع اقتصادی متوسط.  با حرف هایی که زد احساس کردم اگر چیزی نخوریم خوشحالتر است. به ادب فقط یک چای بی قند خوردم. تعجب کردم از ادعای دور اندیشی  مسخره این زن جوان. مجبور کردن همسرش  به فروش خانه دوخوابه اما بدون حیاط،  ماشین و15 میلیون طلایی که در این چند سال  برایش خریده بود، و خریدن یک تکه زمین برای ساختن خانه  با حیاط و اجاره نشینی شاید ده سال آینده! نه تعارف و اصرار به بفرماییدهایش باورم شد، نه نداشتن هایش  و نه دور اندیشیش. خانه جده خیلی دور نبود. در باز بود. عصر بود ولی همه جا ظلمات.  نمی شد وارد راهرو ورودی گلی شویم. مادرم جلوتر رفتند وبالاخره با زدن کلیدی و روشن شدن  کور سوی لامپی، جلوپایمان را می دیدیم. اتاق کوچکتر از سه در چهار. هم خانه پیر زنی دیگر است. روی زمین خوابیده بود. فرش زیر پایش یک تکه موکت  بود که وقتی روی آن نشستم نا ملایمتی سیمان کف اتاق را با پوست و گوشت و استخوان پایم حس می کردم. فقیر نیست، بی کس و حریص هم نیست، چرا وضعش این است بماند اما اتاقش و یا بهتر است بگویم مسکنش، پر از خالی بود.هوش و حواسش سر جایش. مادرم قبلا هم از شرافت و مهربانی و خوش زبانی و خدمت این زن به پدر و مادرش برایمان گفته بود. وقتی مادرم، پدرم و خودش را معرفی کرد ما را شناخت. می تواست با کمک دیگران بنیشند اما بیست سال است نمی تواند راه برود. نه رادیو نه تلویزیون نه سواد کتاب و قرآن خواندن، هیچ مونسی ندارد. مرا راهنمایی کرد به جعبه گزی که بالای سرش روی طاقچه گذاشته بود و اصرار کرد به پذیرایی. نه وسایل پذیرایی داشت و نه اشکی برای گریه فقط زبانی داشت به شکر. چه استقبال گرمی. خواستم گز را نخورم. به چشمانم نگاه کرد و اصرار تا وقتی مطمئن شد تمام آن را خوردم و سپس لبخند شیرینی زد اما گزی  بود پر از تلخی بغض. عروسش چند دقیقه بعد آمد. گفت روزی چند بار به او سر می زند، غذایش با اوست، عوض کردن ها ودکتر خبر کردن ها و حمام کردنش. از هم خانه نا مهربانش گفت که با اینکه نصف هزینه آب و برق و گاز را پرداخت می کنند لامپ ها را خاموش می کند، اجازه نمی دهد از آب گرم استفاده کند، برای حمام کردنش می روند منزل یکی از همسایگان و …. جای تعجب نداشت وقتی مهمانی دیروز و امروز را مقایسه می کردیم. حرصی که از جوانی شروع شد و ریشه کن نشد می شود این. فرق تلخی چای دیروز و گز امروز این بود که ما آدم ها یادمان رفت خدای بی نیاز حکیم و مهربان در دینش از ما خواسته در دنیا نگاه به پایین دست و در آخرت نگاه به بالا دست!!!

 


فرم در حال بارگذاری ...