ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



ای کاش!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام خرداد, 1393

تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد …



رسم عاشق!

نوشته شده توسطصداقت...! 30ام خرداد, 1393

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن

یا زجانان یا ز جان باید که دل برداشتن

برترین عمل!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام خرداد, 1393

برترین عمل آن است که

پاک و خالص برای خدا باشد.


معیارها در کلام امام علی علیه السلام/ گروه فرهنگی امام علی علیه السلام/ ص 10

گوینده تویی!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام خرداد, 1393

الهی!

تا کنون خودم را بر منبر گوینده می پنداشتم و حضّار را مستمع ولی اکنون

می بینم گوینده تویی و

من و مستمع، هر دو، مستمعیم!

شنیدیم!

نوشته شده توسطصداقت...! 29ام خرداد, 1393

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدم رمیدم
بزم تو نه باغ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم، ندیدیم ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر سنبل یک باغ نچیدیم نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخن ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم شنیدیم


وحشی بافقی

شعر حفظی!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام خرداد, 1393

از عجایب خلقت اینکه گوشی بنده زنگ بخورد.  صفحه نمایش را که نگاه کردم  دوستم بود. کتاب می خواست آن هم اورژانسی. از کتاب های ترم یک و دو بود. وقتی از بین کتاب ها آن را بیرون آوردم از دستم افتاد  و چند صفحه کاغذ روی زمین پخش شد. برگه ها را یکی یکی جمع کردم. نگاهم به  چند بیت شعر افتاد که روی یکی از برگه ها نوشته شده بود وقتی یک بیتش را خواندم خاطرات یک شب زنده داری و سرگردانی یکی دو روز از صبح تا شب برایم زنده شد. استاد ادبیات فارسی به حرمت فارسی را پاس بداریم فرموده بودند روی برگه پایانی هر کس حتما باید یک شعر فارسی که حداقل 5 سطر باشد از حفظ بنویسد.  رشته مان  از رشته های  علوم پایه بود وخیلی ها اعتراض کردند و از خیر دو نمره گذشتند.  ولی بنده  چون هیچ وقت با شعر و   شعر خوانی مخالف نبودم، هر چند حفظ برایم سخت بود اعتراضی نداشتم. خلاصه اینکه چند روز کامل بین کتاب های شعر و … دنبال یک شعر مورد پسند می گشتم حتی حافظ را هم نپسندیدم و به چه درد سری پیدا شد، لبخند های معنا دار مادر و اعتراض اطرافیان و بیدار ماندن شب تا صبح و امتحان را خواندن بماند. فکر کنم خانم استاد حتی شعر ها را  یک بار هم نخواندند. اما حالا برایم درس بزرگی شد از تمام آن شعر یکی دو بیتش را بیشتر به یاد نداشتم، حتی یادم نمی آید چرا آن روز این شعر را دوست داشته ام و آیا حس امروزم با آن روز یکی هست یا نه. اصلا بگویم یادم نبود در زندگیم یک شعر کامل به غیر از اجبار مدرسه حفظ کرده ام باور می کنید. ولی واقعا درک کردم  که وقتی  کتاب های  اخلاق می نویسند همین امروز توبه کنید معلوم نیست 20 سال دیگر زنده باشید و معلوم نیست زنده هم باشید همین آدم باشید و همین حس را داشته باشید یعنی چه. همه اش 5 سال گذشته اما ،  چه قدر عوض شده ام خودم برای  خودم هم غریبه ام. انگار این مهم مهم زندگی من نبوده مهمی که 24 ساعت یا بیشتر از عمر، را خرج پیدا کردنش کردم، چند ساعتی را خرج حفظ کردنش، چند دقیقه ای را صرف نوشتنش، و حسی را صرف دوست داشتنش! خدا همه مان را عاقبت به خیر کند.