« شنیدیم!به هوائی که مگر صید کند شهبازم! »

شعر حفظی!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام خرداد, 1393

از عجایب خلقت اینکه گوشی بنده زنگ بخورد.  صفحه نمایش را که نگاه کردم  دوستم بود. کتاب می خواست آن هم اورژانسی. از کتاب های ترم یک و دو بود. وقتی از بین کتاب ها آن را بیرون آوردم از دستم افتاد  و چند صفحه کاغذ روی زمین پخش شد. برگه ها را یکی یکی جمع کردم. نگاهم به  چند بیت شعر افتاد که روی یکی از برگه ها نوشته شده بود وقتی یک بیتش را خواندم خاطرات یک شب زنده داری و سرگردانی یکی دو روز از صبح تا شب برایم زنده شد. استاد ادبیات فارسی به حرمت فارسی را پاس بداریم فرموده بودند روی برگه پایانی هر کس حتما باید یک شعر فارسی که حداقل 5 سطر باشد از حفظ بنویسد.  رشته مان  از رشته های  علوم پایه بود وخیلی ها اعتراض کردند و از خیر دو نمره گذشتند.  ولی بنده  چون هیچ وقت با شعر و   شعر خوانی مخالف نبودم، هر چند حفظ برایم سخت بود اعتراضی نداشتم. خلاصه اینکه چند روز کامل بین کتاب های شعر و … دنبال یک شعر مورد پسند می گشتم حتی حافظ را هم نپسندیدم و به چه درد سری پیدا شد، لبخند های معنا دار مادر و اعتراض اطرافیان و بیدار ماندن شب تا صبح و امتحان را خواندن بماند. فکر کنم خانم استاد حتی شعر ها را  یک بار هم نخواندند. اما حالا برایم درس بزرگی شد از تمام آن شعر یکی دو بیتش را بیشتر به یاد نداشتم، حتی یادم نمی آید چرا آن روز این شعر را دوست داشته ام و آیا حس امروزم با آن روز یکی هست یا نه. اصلا بگویم یادم نبود در زندگیم یک شعر کامل به غیر از اجبار مدرسه حفظ کرده ام باور می کنید. ولی واقعا درک کردم  که وقتی  کتاب های  اخلاق می نویسند همین امروز توبه کنید معلوم نیست 20 سال دیگر زنده باشید و معلوم نیست زنده هم باشید همین آدم باشید و همین حس را داشته باشید یعنی چه. همه اش 5 سال گذشته اما ،  چه قدر عوض شده ام خودم برای  خودم هم غریبه ام. انگار این مهم مهم زندگی من نبوده مهمی که 24 ساعت یا بیشتر از عمر، را خرج پیدا کردنش کردم، چند ساعتی را خرج حفظ کردنش، چند دقیقه ای را صرف نوشتنش، و حسی را صرف دوست داشتنش! خدا همه مان را عاقبت به خیر کند.


نظر از: میرزایی [عضو] 
میرزایی

با سلام خدا قوت .

مطلبتون رو خوندم با نظر شما موافقم .
ولی شعر تون خوانا نبود .
موفق باشید .

به وبلاگ جویبار هم سر بزنید . یا علی .

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز. خدا یارتان
از شما سپاسگذارم.
می شد کلیک راست کنید و تصویر را به اندازه واقعی ببینید. با این حال در پست مجزایی به احترام شما انتشار می دهم.
از حضور شما سپاسگذارم.
چشم. حتما. علی یارتان
در پناه حق

1393/03/29 @ 09:24
نظر از: موسسه آموزش عالی حوزوی معصومیه (خواهران) [عضو] 

سلام دوست عزیز چه زیبا از یک اتفاق کوچک نتیجه ای بزرگ گرفته اید. واقعا همه ی ما همبنطور هستیم. حال الانمان با حال فردا و روزهی پس و پیشمان کلی توفیر دارد و باز غافل از تامل در کارهایمان و تلنگر به رفتارمان هستیم. یاعلی.

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیزو گرامی.
زیبایی از نگاه و اندیشه شماست.
از حضور و نظرات ارزشمند شما سپاسگذارم.
در پناه حق

1393/03/29 @ 08:28
نظر از: گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو] 

سلام عزیزجانم
وقتی به دفترهای خاطراتمون رجوع می کنیم الحق که این مسئله را احساس می کنیم!
که منِ امروز چقدر با منِ دیروز فرق کرده!
الحمدالله… ان شاالله این فرق کردن ها رو به آگاهی بره و جهل امروز کمتر از دیروز شده باشه…
راستی این برگه همون برگه شعر خودتون بوده؟!(لبخند)

پاسخ دادن:
سلام گرامی دوست. چه عجب؟
بله ملاک های این حرف زیادن. دفتر خاطرات، کمد لباس ها، کتاب های کتابخانه هایمان، ابیاتی که به در و دیوار کتابهایمان می نویسیم و …
ان شاء الله.
بله همان برگه شعر. البته این قدر بد خط نیستم.
از حضور شما سپاسگذارم

1393/03/29 @ 04:37
نظر از: مریم [عضو] 

چه معلم نازی بوده
من خیلی ازوحشی بافقی خوشم میاد

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز.واقعا استاد خوبی بودن.
از وحشی بافقی خیلی شناخت ندارم. فقط همین شعر ازشون حفظ کردم.
از حضور شما سپاسگذارم.

1393/03/28 @ 23:56
نظر از: ذره و آفتاب [عضو] 

سلام. با تشکر از شما دوست عزیز که با نظرات خود در وبلاگ همیشه ما را یاری می نمایید.
موفق باشید.
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟

ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد

آن باد که آغشته به بوی نفس توست

از کوچه ما کاش گذر داشته باشد …

پاسخ دادن:
سلام دوست عزیزو گرامی
سر زدن به دوستان وظیفه ماست.
از حضور پر مهر شما سپاسگذارم.
در پناه حق

1393/03/28 @ 20:07


فرم در حال بارگذاری ...