ملامتگو چه دريابد !

نوشته شده توسطصداقت...!

هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق

نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني

دريغا عيش  شبگيري كه در خواب سحر بگذشت

نداني  قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در   ماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست

بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني



برنامه طلبگی!

نوشته شده توسطصداقت...! 28ام فروردین, 1394

ما طلاب باید در این فکر باشیم که

چگونه می توانیم یک امضاء و تاییدی از مولایمان حضرت ولی عصر علیه السلام بگیریم؟!

یعنی چگونه درس بخوانیم و چگونه رفتار نماییم که مولایمان ما را امضا و تایید کند؟!!!

جرعه وصال (چکیده ای از اندیشه های آیت الله بهجت)/ ص 34

دوربين هاي سرّي!

نوشته شده توسطصداقت...! 27ام فروردین, 1394

كمتر به ياد دارم همراه خود كليد برده باشم. تقريبا هميشه ، از حضور مادر مطمئنم. اصلا زيبايي  باز شدن در توسط شخصي كه منتظر آمدنت باشد مفهوم كليد و كليد داشتن  را انكار مي كند.  سر زدن به كتابخانه  دارالقرآن شهرمان از عادات اين روزهاي پر از خالي است. دور ماندن دو هفته اي از اين عادت و سر و صداي سرشار از شور و اميد كلاس شكوفه ها ، ا جازه بيشترماندن را  نداد و كمي زودتر از هميشه برگشتم منزل .  پشت درب  منتظر  بودم.  از ساعت، مي شد بفهمي مادر داخل آشپزخانه مشغول است و بايد صبور بود.  در همين گير و دار انتظار،  صدايي از سمت ديگر كوچه، درست روبروي در منزل،  به گوش مي رسيد. نگاهم را بر گرداندم، دو چهره آشنا و لي نا شناس، دو پسربچه 5، 6 ساله كه مشغول بحث پيرامون بستني هاي در دستشان بودند، يكي قاشق بستني مي خواست و ديگري مي گفت صبركن برسيم خانه، آب مي شود بيا برويم. ناگهان يكي از آنها متوجه  حضورم شد، بحث و ناراحتي را رها كرد، با دهان باز و بشاش گفت: «اِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ اِ  اِ علــــــــــــــــــــــــــــي خانم دارالقرآن خونشون اينجاست!» و به چشمانم خيره شد و خنديد. حالت صورت و لبخندش ديدني بود.نا خواسته خنديدم. انگار هزار سال  ، دنبال آدرسم بوده وسرگردان و شيدا، حالا  رسيده به مقصود!!!  دو دقيقه انتظارگذشت و درب باز شد. دستي تكان دادم براي علي و دوستش و وارد منزل شدم.  انتظار كوتاه ولي آموزنده اي بود. نشستن  در مجاورت كلاس شكوفه ها، بدون برقراي كوچكترين ارتباط كلامي  با اين  كودكان كمتر از 6 سال و ديده شدن در چند نوبت توسط  آنان، خاطره مرا از ذهن پذيرا و چشمان بينايشان، پاك نمي كند، حتي وسط دعواي بستني. بايد خيلي دقيق بود، رفتارهاي ما، چه مي كند با ذهن و دل هاي بينايشان خدا مي داند. دوربين هاي سري و فهم كودكان مسئله كوچكي نيست ، مخصوصا فيلمبرداري از رفتارهاي اطرافياني كه با آنها رابطه  عاطفي  دارند.  فراموش نكنيم هفت سال اول  زندگي روش آموختن براي كودك، تقليد است تقليد! مرجع تقليد درستي باش!

 

شك داري؟!!!

نوشته شده توسطصداقت...! 26ام فروردین, 1394

لقمان حكيم به فرزندش گفت:

اي فرزند! اگر در مرگ شك داري خواب را از خود بر طرف كن و نمي تواني

اگر شك داري در زنده شدن بعد از مرگ، بيدار شدن را از خود برطرف كن و هر گز نمي تواني

پس چون در  اين دو حالت فكر كني مي داني كه جان تو در دست ديگري است

و خواب به منزله مرگست و بيداري به منزله مبعوث شدن بعد از مرگست.

قصه ها و حكمت هاي لقمان حكيم/ علامه مجلسي/ ص 38

مظلوم ترين عاشق دنيا!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام فروردین, 1394

ای دل نگران که چشم هایت بر در…

شرمنده که امروز به یادت کمتر…

جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق

مظلوم ترین عاشق دنیا ! مادر!

الهی!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1394

الهی!

عاشق را با شعر و شاعری و سجع و قافیه پردازی

و الفاظ بازی چه کار!

الهی نامه  آیت الله  حسن زاده آملی/ ص 38

عاشقانه ها!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام فروردین, 1394

حال و هوای این دو روز، حس روزهای عید غدیر را برایم زنده می کند. رفت و آمد فامیل و همسایه و دیدار از مادر با همان شور و احساس است  اما شادی اش متفاوت. وقتی برای پذیرایی از مهمانان مادر درب یخچال را باز می کنم ،  از دیدن آب میوه ها و کمپوت ها کامم تلخ می شود. ذهنم به اندازه هزار سال از یک هفته بستری شدن مادر در بیمارستان مرکز استان، فاصله گرفته است.  سرماخوردگی برای مادر،  یک هفته بی اشتهایی وتهوع و  لب نزدن به غذا و آب و به تبع آن یک هفته بستری شدن  در بخش گوارش را  رقم زد وبرای من  کنار تخت او نشستن و  یک دنیا دلتنگی را.  همه چیز آنجا رنج آور بود دیدن زن 36 ساله سرطانی که هوشیاریش را از دست می داد و همسر بی قرارش ، دختر 28 ساله که هفته ای سه بار برای کم شدن قند خونش راهی آنجاست، زنی که از درد فریاد می زد و التماس می کرد او را بکشند، جنازه های غرق خون، کودکان بیمار، خستگی و تکاپوی بی وقفه پزشک و پرستار، بی فایده ماندن احیا و مرگ،  مجروح سقوط از ارتفاع، بیمار در کما در صف رادیولوژی، منتظر ماندن بیماران برای خالی شدن تخت و بستری شدن و …. ، بیدار ماندن، نخوابیدن ها، گرسنگی ها و تشنگی ها، نگرانی ها و خستگی ها، اضطراب ها و دلواپسی ها، و تلخ تر از همه  دیدن ضعف مادر و کنارش نشستن . آن هم درست هفته ای که روز آخرش روز مادر بود. شش  شبانه روز بیمارستان بودم، بدون پلک بر هم گذاشتن جز ساعتی به اصرار مادر.  اصرار بقیه هیچ فایده ای نداشت، اصلا هیچ چیز برایم مفهوم خودش را نداشت، نه خستگی ناراحت کننده بود نه خوابیدن لذت آور، نه گریه نکردن کشنده بود نه بی تفاوت نشستن، نه گذشتن زمان امتحان شفاهی و میان ترم استرس آور بود نه دیدن لحظه های  در حال گذشت، نه برای دور ماندن از اتاق و وبلاگ دلم تنگ می شد نه برای نوشتن و مطالعه، حتی  دلم برای نماز خواندن و دعا هم تنگ نمی شد ، تمام تمرکزم مادرم بود، شاید کمی هم از خدا دلگیر بودم!!!. بدون یک قطره اشک،  مقاوم و ساکت نشسته بودم در انتظار بهبودش.  شب آخر  سرفه های بیمار تخت کناری که شدت گرفت،  مادرم  ناگهان شروع کرد زار زار گریه کردن، نگرانی را قبلا  از نگاهش می خواندم هر چند مفهومش را نمی فهمیدم اما گریه چرا؟!!.  با تعجب گفتم مادر: چرا گریه می کنی؟ اگر نگران نشستن و ماندن من هستی چه اینجا چه خانه، نگران بچه ها و همسر نداشته ام هستی یا  از دست دادن شغل نداشته، بستری شدنت  فقط یک چک آپ برای اطمینان است و … گفت : یک چیزی می گویم نه نمی گویی؟ گفتم نه. گفت:  تو را به خدا دخترم از این اتاق برو بیرون. برو نماز خانه ای جایی، بخواب، اینجا مریض می شوی، هوا آلوده است، همه نوع بیماری اینجا هست، تو را به خدا برو.  و شنیدم  گفت:  خدایا  راضی ام به رضای تو ولی نکند بچه ام اینجا مریض شود!!  شاید ترجمه عشق مادر  جلوه ایست از عشق الهی یعنی همین. فقط عشق خود را دیدن نه فقط  فقط خود را دیدن.!! بعد از خروج از اتاق و فکر به کلام مادر، به جای خدا از خودم دلگیر شدم.  کنار تخت مادردر بیمارستان، آن هم  اول سال جدید و هفته متعلق به مادر، با طعم دوری و غربت ، تنهایی و دلتنگی با نوای اشک مادر، عاشقانه های خدا را لمس کردم و  فهمیدم  خیلی هامان ، خیلی جاها در عشق به خدا کم گذاشته ایم. نه فقط جایی که نافرمانیش را به فرمانبریش ترجیح می دهیم ،بلکه درست آنجایی  که چشم های «عاشق بین» نداریم. هوا پُر است ازعاشقانه های خدا ،  ولی باور کن چشم های من و تو عاشق نیست!