ملامتگو چه دريابد !
نوشته شده توسطصداقت...!هوا خواه تو ام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا، خصوص اسرار پنهاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل، مگر وقتي كه در ماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل، به ياد عهد آساني
من که هستم تو کجایی؟!!!
نوشته شده توسطصداقت...! 23ام آبان, 1393کنار باغچه نشسته بودم. نگاهم به طناب نخی افتاد که درختچه با آن به درخت بزرگتر بسته شده بود برای حفاظتش از بادهای پاییزی . نگاه به پوسیدگی طناب معمای حسی را که مدت ها بود دنبالش بودم و بعد از انتخاب نحوه تحصیل و قیا سش با قبل، درک نمی کردم ، حل کرد. همیشه می گفتم لطف تحصیل است و کلاسش. هیچ شکی در ادامه تحصیل حضوری نداشتم . مادر و پدرم که نیازی به کمک های من ندارند و شاید دور بودنم ، شیرینی کمک های بی چشم داشتشان را پر رنگ تر می کرد ،اجازه هم که صادر شده و … از جمله استدلالاتم بود. از هر کجا به مسأله نگاه کردم مشکلی نداشت. موقع ثبت نام و کلیک نحوه تحصیل مادرم هم در اتاق بودند به نظرم رسید به بهانه صحبت سوالی هم از مادرم بپرسم و مصلحتم را بدون در نظر گرفتن خواسته ام سوال کنم هر چند تردیدی نداشتم . مادرم گفت:
مهار شیطان 28
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام آبان, 1393اگر کسی سجود را طول بدهد. خیلی اسباب ناراحتی شیطان است!
جرعه وصال(چکیده ای از اندیشه های آیت الله بهجت)/ ص 78
همراهی با کاروان کربلا25
نوشته شده توسطصداقت...! 22ام آبان, 1393چون شهادت اصحاب و مردان اهل بیت علیهم السلام واقع شد. جناب عباس علیه السلام برادر را تنها یافت نزد او آمد تا اذن میدان بگیرد.(1)
* توضیحات مختصر
* رفتن ابوالفضل العباس نزد امام حسین علیه السلام
جناب عباس نزد برادر آمد ه عرض کرد: ای برادر آیا رخصت می فرمایی که جان خود را فدای تو گردانم؟ حضرت از شنیدن این سخن بسیار گریست و فرمود: ای برادر تو پرچمدار منی ، چون تو نمانی کس با من نماند. حضرت عباس فرمود: سینه ام تنگ شده و از زندگانی دنیا سیر گشته ام … حضرت فرمود : الحال که عازم سفر آخرت گردیده ای پس طلب کن از برای این کودکان کمی آب.(2) و(1)
* رفتن به میدان
جناب عباس حرکت کرد و در برابر صفوف لشکر ایستاد و لوای نصیحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصیحت کرد و کلمات آن بزرگوار اصلا در قلب آن سنگدلان اثری نکرد. لاجرم نزد برادر بازگشت و آنچه از لشکر دید به عرض برادر رسانید. کودکان این بدانستند بنالیدند و ندای العطش العطش در آوردند. جناب عباس بیتابانه سوار بر اسب شد و نیزه به دست گرفت و مشکی برداشت و آهنگ فرات نمود.(2) و (1)
* کنارفرات
چهار هزار تن بر شریعه فرات موکل بودند. دور آن جناب را احاطه کردند و تیرها به چله کمان نهاده و به جانب او انداختند. از هر طرف حمله نمود و لشکر را متفرق نموده پس وارد شریعه شد و خود را به آب فرات رسانید. از زحمتت گیر و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبی به لب خشک خود برساند دست فرا برد و کفی آب برداشت تشنگی سیدا الشهدا و اهل بیت او را یاد آورد. آب را از کف بریخت. مشک را پر آب نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت تا مگر خود را به لشکرگاه برادر برساند و کودکان را از زحمت تشنگی برهاند. لشکر راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه کردند و آن حضرت چون شیر بر آن منافقان حمله می کرد و راه می پیمود.ناگاه یکی از لشکریان از پشت نخلی با همکاری حکیم بن طفیل تیغی حواله آن جناب نمود آن شمشیر بر دست راست آن حضرت رسید و از تن جدا گشت. حضرت مشک را به دوش چپ افکند و شمشیر به دست چپ داد و بر دشمنان حمله کرد. پس مقاتله کرد. دیگر بار آن اتفاق افتاد و این بار دست چپ از بدن جدا گشت. حضرت مشک را به دندان گرفتو همت گماشت تا شاید آب را به لب تشنگان برساند که ناگاه تیری بر مشک آمد و آب بریخت و تیر دیگر بر سینه اش رسید و از اسب در افتاد. پس فریاد برآورد که ای برادر مرا دریاب.(2) و (1)
* امام حسین علیه السلام کنار بالین ابوالفضل علیه السلام
چون امام خود را به جناب عباس رسانید. برادر را دید شهید با تن پاره پاره و مجروح ودست های مقطوع .گریست و فرمود: اکنون کمرم شکست و تدبیر و چاره من گسسته گشت.(2) و (1)
(1)مقتل الحسین علیه السلام/ سید ضیاء الدین تنکابنی/صص 77تا 83
(2)منتهی الآمال/ جلد اول/ شیخ عباس قمی/ صص613 تا 617
الهی!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام آبان, 1393الهی!
حسن آملی مالامال آمال بود
در راه یک امل همه را پایمال کرد
یا منتهی امل الاملین دیگر خود دانی.
الهی نامه آیت الله حسن زاده آملی/ ص 26
مثل کارمندها نمی آمد !
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام آبان, 1393مثل کارمندها نمی آمد ستاد کل؛ که هفت و نیم یا هشت صبح کارت ورود بزند
و چهار بعد از ظهر کارت خروج.
زود می آمد و دیر می رفت. خیلی دیر.
می گفت: ما در کشور بقیه الله هستیم. خادم این ملتیم.
مردم ما را به این جا رساندند. باید برایشان کار کنیم.
شهید علی صیاد شیرازی/ حرف های شنیدنی1/ موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت/ ص 27