« لطفا برو! | فرمانده ای که دنیا را مدیریت می کرد! » |
گزینه های روی میز!
نوشته شده توسطصداقت...! 30ام بهمن, 1398جلسه سر ظهر تمام شد. تا افق حرکت اتوبوس شهرمان، چند ساعتی وقت داشتم. محل گردهمایی، سالن تخت فولاد اصفهان بود. از چنین جلسه ای چه ثمره ای خوشایندتر از اینکه، تا گلزار شهدا فاصله زیادی نداشتم. تنها بودم. با فکر به اینکه پنج شنبه است، بد به دلم راه ندادم و پیاده راهی گلزار شهدا شدم. چند وقتی است به این مکان وابستگی پیدا کرده ام. اینکه ساکن این دیار نیستم، باعث می شود، هر فرصتی را غنیمت بشمارم.
بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم شلوغ بود. تا رسیدن به جایی که می شناختم، سوال پیچ شدم: «شهدایی که می گویند تازه آورده اند، همین یکی دو هفته قبل، کجاست؟»، یکی سراغ شهدای منا را گرفت. آن یکی دنبال مدافعان حرم بود. یکی از آدرس قطعه شهدای گمنام پرسید و یکی از محل شهدای جاوید الاثر. شهدای بمباران کجا هستند؟ اینجا تا چشم کار می کند جوان مردم آرام گرفته. «نمی دانم» جوابی که از بَر بودم.
وقتی رسیدم، دوتا جوان با ذوق مشغول رنگ زدن نوشته های مزار بودند. جمعیتی هم تماشایشان می کردند. نمی شد نزدیک بروم. در قطعه دورتری سر پله نشستم. روبرویم لبخند شهید خرازی و تصویر جدید مزار شهید کاظمی بود. سمت چپ، بنر سردار. سمت راست و پشت سرم بعد از گلدان، تا چشم کار می کرد شهید و شهید. گاهی ازدحام جمعیت، تصویر روبرو را قطع می کرد و جایش را به تصویری مرکب از شهید جان نثاری و یزدانی و شیروانیان می داد. بیش از همه تصویر جدید مزار شهید کاظمی دلم را به درد می آورد. آخرین باری که آمدم اینجا، مادر را برای اولین زیارتش همراهی می کردم. شبی که صبحش با خبر شهادت سردار طلوع کرد. از وقتی شنیدم سردار ماهی یکبار دیدار شهید کاظمی می آمده است. وقتی گریه و اشتیاق سردار را برای شنیدن صدای شهید کاظمی شنیدم، بی آنکه درک کنم، چه می گوید و اینجا چه خبر است، فقط چند باری رفت و آمد کردم.
در زاویه دیدم متوجه رفت و آمد تعداد قابل توجهی با لباس نظامی می شدم. نمی فهمیدم بین این رفت و آمدها و شلوغی اطراف میزی که درست زیر بنر سردار مستقر شده بود چه رابطه ای است. خانمی نزدیک شد و پرسید: «مراسم چهلم سردار کجا برگزار می شود؟». قلبم تکان خورد. «چهلم سردار سلیمانی؟ مگه امروز مراسم چهلم سردار است؟!! مطمئنید؟ اینجاست؟». توضیح داد و با اطمینان تایید کرد.
جمعیت در همه گلزار شهدا موج می زد.وقت رفتن بود و امکان ماندن تا شروع جلسه را هم نداشتم، چه برسد به شرکت. حسرت به دل از سمت میزی که ازدحام بود و حالا خلوت تر شده بود راهی شدم.
از صداهای دلخراشی که به گوشم خورد، چند لحظه ای توقف کردم. به هر چیزی فکر کرده بودم جز این. قاب هایی که دیدنش روحم را زخمی می کرد. تصویر و شرح حالی از خانواده و بیماری و سلامت و… کودکان یتیم و بد سرپرستی که، مسئولینشان راهکار را حضور، آن هم امروز و در این محل دیده که شاید دلی تکان بخورد و یکی دست نیازمندی را بگیرد. مثل کالای حراجی قطار شده بودند روی میز و هرکسی اختیار داشت هر گزینه ای را انتخاب کند.
«چه راهکار بی رحمانه ای». همه پولی که در جیبم بود، بیست هزار تومان نبود ولی از اینکه می گفت با ماهی 5 تا ده هزار تومان می شود کمک کرد آنقدر به عزتم بر می خورد که حالت سکته می گرفتم. بچه هایی با حداقل ده تومان خوراکی کنار میزی ایستاده بودند که پدر مادرهایشان منت بگذارند ماهی 5 تا 10 تومان کمک کنند به بچه های سرزمینشان! نگاهم خیره شده بود به چشمان پر صلابت سردار در بنر: «سردار! امانتی که تو و همرزمان و آنهایی که اینجا آرمیده اند به ما سپردند،این بود؟ جایت خیلی خالیست ببینی اگر تهدید منافع آمریکا در منطقه، قدرت موشکی و زیر سوال بردن موجودیت اسرائیل را گزینه های روی میز ایران به جهان معرفی کردی و چهره بین المللی مقاومت را از این خطه رقم زدی، کار برخی ها بجایی کشید که بی تفاوتی به بچه های سرزمینشان، درست نفهمیدن حکمت ایجاد برخی ارگان ها از طرف بزرگان، برخی قانونگذاری ها و اداره کردن های بی تدبیر، دلبندانمان را گزینه روی میز معرفی کرد. جای بی خوابی کشیدن هایت برای اقتدار و کرامت انسانی خالی. جای بینش بلند و رنگ و بوی مکتبت در خیلی ارگان ها خالی. دعایمان کن سردار. دعا نه، برگرد سردار، برای چهار سال آینده که نه، برای آینده با عزت نسل شیعه بازهم خودت کاری کن».
نوشته شده توسط: مدیر وبلاگ/ 30 بهمن 1398
فرم در حال بارگذاری ...