« جزء پانزدهم، پیام زندگی | الهی! » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام تیر, 1393مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می باشد. گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گِرد تو نگردد.
گر گدا پیشرو لشکر بود کافر از بیم توقع برود تا در چین
چه کنم کز… = چه کار کنم که از مردم در رنجم تردد= رفت و آمد تشویش= آشفته پریشان
گزیده گلستان سعدی/ سید اکبر میر جعفری/ ص 93
فرم در حال بارگذاری ...