« ازدواج کاغذی؟!!!!!! | هر ورقش دفتری است معرفت کردگار!(15) » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 21ام مرداد, 1393ابراهیم ادهم گفت: از کنار چوپانی می گذشتم به او گفتم آب یا شیری نداری به من دهی؟
گفت کدام را بیش تر خوش داری؟ گفتم: آب.
با عصای خود به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت زد، آب از آن جوشید، از آن نوشیدم.
از برف خنک تر و از عسل شیرین تر بود. در حیرت فرو رفتم.
چوپان گفت: ابراهیم! تعجب مکن. اگر بنده مولایش را اطاعت کند همه چیز به فر مانش درآید.
حکایت و حکمت2/ حسین دیلمی/ ص 14
سلام بسیارزیبا
پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
زیبایی از اندیشه شماست
از حضور گرم شما سپاسگذارم.
در پناه حق
اگربندگی اش رامی کردیم چه میکرد
خدایا زبانمان قاصراست وپای عملمان هم می لنگد کا با کرم توست که ارح الراحمینی
مطلب بسیارزیبایی بو دوست عزیزخداقوت
پاسخ دادن:
سلام دوست عزیز
از حضور عرفانی شما سپاسگذارم.
زیبایی از نوع تفکرات شماست. خدا یارتان
در پناه حق
سلام علیکم.
خواهر بزرگوار نظرات شما حقیقتا بی اغراق مسرورم می کند ،
حکایت تامل بر انگیزی بود ما خیلی بدهکاریم او خدای واحد و بی نظیر است و ما بندگان سراپا تقصیر .
در پناه امیرالمومنین
یا مهدی ادرکنی
پاسخ دان:
سلام علیکم و رحمه الله
از حضور صادقانه شما سپاسگذارم.
خدا به همه ما توفیق عمل به آنچه می دانیم عطا کند.
در پناه حق
فرم در حال بارگذاری ...