« حکمت!هر ورقش دفتری است معرفت کردگار!(32) »

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 23ام شهریور, 1393

یکی از سلاطین به وزیرش گفت: اسامی تمام گدایان  شهر را برایم بیاور تا از تعداد آنها مطلع شوم.

روز بعد وزیر با دفتر بزرگی نزد سلطان رفت.

حاکم از اجرای فرمان سوال کرد؛ وزیر دفتر را که حاوی آمار و نام و نشان گداها بود به دست سلطان داد.

سلطان  نگاهی به اولین سطر صفحه اول انداخت و از دیدن نام خود خشمگین و گفت:

چرا قبل از همه نام مرا نوشته ای؟

وزیر گفت خلیفه با سایر گدایان فرقی ندارد جز اینکه

ایشان اموال مردم را به زور و ستم می ستانند و دیگر فقرا با التماس و اختیار

این تصویریک مصداق از مفهوم این حکایت است بقیه اش با شما!

اندر لطایف روزگار/ علیرضا مرتضوی کرونی/ ص 125

نظر از: یادگاری [عضو] 

سلام مهربانم چقدر زیبا با نازنین خواهرت حرف زدی.معلومه حسابی دلتنگ خوبی هاش شدی.منم براشون آرزوی موفقیت دارم.

پاسخ دادن:
سلام با وفا دوست
خیلی دوسش دارم.
حسابی. امسال که همیشه هستم بیشتر.
از حضور زیبای شما سپاسگزارم
در پناه حق

1393/06/23 @ 22:55
نظر از: zahra [بازدید کننده]
zahra

salam azizam…postat ghashang boodan..delam baratoon tang shode… movafagh bashi..

پاسخ دادن:
سلااااااام عزیزم
هنوز ی روز نشده رفتی انگار صد ساله تنهام
دل ما هم برات خیلی تنگ شده همین طور مامان و بابا از حرفاشون کاملا پیداست
وسایلتون پیدا شد؟
برید تعاونی خوابگاه دوباره بخرید چاره ای نیست!
مواظب خودت و خوبیات باش
حضورت برام خیلی ارزشمنده
در پناه حق

1393/06/23 @ 19:17
نظر از: زینی [عضو] 

سلام. . . .
حکایت بسیار زیبایی بود .
شما هم سری به وبلاگ ما بزنید . . .
التماس دعا

پاسخ دادن:
سلام گرامی
زیبایی از نوع نگاه شماست
چشم حتما
محتاجیم به دعای خیر دوستان
از حضور گرم شما سپاسگزارم
در پناه حق


الحاقیات:
  • 0.270478001282335375_9005.jpg -   ضمیمه یافت نشد!
1393/06/23 @ 12:19


فرم در حال بارگذاری ...