« دور فلک درنگ ندارد شتاب کن!الهی! »

حکایت!

نوشته شده توسطصداقت...! 18ام مهر, 1393

اولین روز بستری شدن شب می شد که رفتم آنجا.

یماری در اتاق مجاور فوت کرده بود. از دهانم پرید که:

چقدر بد است در کنار اتاق مریض در بیمارستان کسی بمیرد حال آدم گرفته می شود.

بدون لحظه ای درنگ و با حالتی خاص که گویا از کلامم ناخوشنود بود گفت:

این چه حرفی است که می زنی عمر همه بندگان دست خداست.

هر وقت خودش بخواهد به اتمام می رسد.

تازه اگر برای من می گویی که بدتر!اگر قرار باشد من از مردن کسی روحیه ام خراب شود چگونه

می توانستم در جنگی حضور یابم که بهترین دوستان خود، رزمندگان و افراد واحد خود را

هر روز یکی یکی از دست می دادم. مرگ هرگاه برسد نیکوست.

 

حرف های شنیدنی1/ پا به پای شهدا/ ص 128/ شهید محمد جعفر نصر اصفهان


فرم در حال بارگذاری ...