« جزء هفتم، پیام زندگی | در رهگذار باد! » |
حکایت!
نوشته شده توسطصداقت...! 13ام تیر, 1393پادشاهی پارسایی را دید گفت: هیچت از ما یاد آید؟
گفت: بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم
هر سو دَوَد آن کش ز در خویش براند
و آن را که بخواند به در کس ندواند
کش= که او را
گزیده گلستان سعدی/ سید اکبر میر جعفری/ ص 81
زيبا بود
پاسخ دادن:
با سلام
زیبایی از نگاه شماست
از حضور شما سپاسگذارم
در پناه حق
کارنامهام
پر از تقلب و گناه
خط خطی سیاه
هیچ وقت درسخوان نبودهام ولی
در شب تولدت
مثل کاج
توی طاق نصرت محله کار کردهام
شاخههای خشک داربست را
بهار کردهام
*
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
فصل امتحان سخت ما ظهور کن !
————————–
سلام عزیزجان
گویا این شعر زیبا زبان حال ما طلبه هاست…
پاسخ دادن:
سلام با وفا دوست.
خــــــــــیلی زیبا بود. از حضور زیبا و روح نواز شما سپاسگذارم.
در پناه حق
فرم در حال بارگذاری ...