« عیدی ما...!حسنک کجایی؟!!! »

اشک ساده است!

نوشته شده توسطصداقت...! 25ام اسفند, 1395

چند روزي گذشته اما هنوز پريشانم. هر چه نگاهم  دفتر يادداشت را زيارت مي كند كامم تلخ مي شود. چه كسي باور مي كند آنچه را ديده بودم؟ اولين سفر تبليغي. سفري پر مخاطره. تا به حال ضمن اصرار و مراجعات مختلف، تن به همراهي و سفر تبليغي نداده بودم. چه شد اين بار در عرض چند ساعت پذيرفتم نمي دانم. از سن و سال گروهي كه قرار بود با آنها همراه شوم سوال كردم گفتند اكثريت جوان و ميانسال، چند نفري هم از مسن تر ها. كسي نگفت كاروان از كجاست.

با اينكه كمتر به خاطر دارم بدون محرم و همراهي خانواده مسافرت كرده باشم . يكي دو جمله بيشتر چون و چرا نشد كه اجازه خانواده هم صادر شد. مجدد تكرار كردم كه نيامده ام اجازه بگيرم، مي خواهم نظرتان را بدانم. بابا دست به جيب برد و هزينه را  پرداخت و برايم سفر خوبي آرزو كرد و  مزاح كه سلامشان را به آقا برسانم و بگويم عنايتي كنند حالا ديگر اين دختر ما كه آورنده پيام باشند، از مرکب شيطان پياده شود! مادر هم اضافه كرد اين چند هفته روزهاي خاصي بر من گذشته بد نيست سفري داشته باشم و استراحتي.

پر از ترديد بودم. خانواده مرا همراهي كردند تا محلي كه اعلام شده بود. هر چه نگاه مي كردم خبري از نوجوان و جوان و … نبود. سوال كردم اين زائران حضرت از چه گروهي هستند. گفتند مددجويانند! پناه بر خدا ، با اين قشر نمي توانم ارتباط بگيرم. گفتم مسئول خواهري كه همراه كاروان هستند را به بنده معرفي فرماييد. گفتندخودتان كه هستيد، مسئول خواهران نداريم. خداي من ، گفتند مبلغ خواهر براي پاسخگويي سوالات شرعي نه مسئول خواهران.

در نماز خانه تجمع كرده بودند. معرفي شدم به عنوان مبلغ. ولي نمي دانم چرا به همه گفتند شماره تماس مرا يادداشت كنند! چند كلامي صحبت كردم و خودم را سرزنش. با كمي تاخير سوار بر اتوبوس. خوب بود آقايي كه به عنوان مسئول كاروان با همسرش همراه ما بود خودش اتوبوس را مديريت مي كرد و گهگاهي صلوات و دعايي. والا معلوم نبود تكليف من چه مي شد. همه 20 ساعت راه را بيدار بودم و در حال شماتت و چون وچرا کردن از وجدانم.

بالاي هفتاد درصد، مسن. خيلي ها بدون همراه! خدايا اين ديگر چه نوع خيري است. اين پيرزن هاي بيچاره نمي توانند جابجا شوند. برخي هشياري درستي ندارند. حداقل هر دو نفرشان يك همراه نياز دارند، بدون همراه كجا مي روند؟!  با وسعت صحن و سراي آقا امام رضا عليه السلام، مايي كه هر سال رفته ايم و … گاهي نيازمند سواليم و گم شدن. اين ها بايد چه كنند؟!!!رسيديم. چقدر اسكان در اتاق ها ي دو طبقه ساختمان بدون آسانسور سخت بود. اكثريت پا درد داشتند و عدم توانايي رفت و آمد از پله. مسئول كاروان به تنگ آمده بود. من هم مثل مهره وزير از هر سويي بين اتاق ها جابجا ميشدم تا خدا فرجي برساند و با جابه جا شدنم  شخص دیگری راضي شود.

تمايلي ندارم بگويم چه شد و چه گذشت و چه ناديدني هايي ديدم و لمس كردم. ولي کوچکترین اتفاق اینکه رفتيم همراه يكي از پير زن هاي اتاق كه سوغات بخرد. وقتي براي همه  فرزندانش، خوراكي هايي را جمع كرد موقع حساب؛ تمام دارايي اش را بررسي كرديم 13 هزار تومن بود! و همان هزار تومني كه بيرون حرم به جوانی که تکدی گری می کرد والتماس، كمك كرد! خريدها را برگرداند به جاي اول. پیرزن تا ظهر گريه مي كرد كه آب و ملك داشت و … . زیر خط فقر اشک ساده است / عادت فقیر رنج تازه است

نمي دانم مي توانم در دفترچه يادداشت هايي كه جلوي  چشم پيرزني كه غرورش شکسته بود و به عنوان مددجو، مجانی آمده بود زیارت آقا و همه دارايي اش 13 هزار تومن بود، آن را ده هزار تومان خريدم چيزي بنويسم يا نه! شايد روزي در صفحه اول آن به عنوان اولين و آخرين جمله خواهم نوشت: دنیا طلبانی که برای مال دنیا، چشم دوختید به بیت المال و حق الناس و شکستن دل پدر و مادرو…، دنيا به كسي وفا نكرد! شمایید و پاسخ خدای قهار، در حضور نگاهی که برایش زمزمه کردید : «این جمعه هم گذشت ولیکن نیامدی!»

 

 

نوشته شده توسط: صداقت/ 24 اسفند 1395

 

نظر از: معتکف [عضو] 

سلام .
چه خوب و شیوا نوشتی خانم جان.
درد ناگفته بسیار است و تیغ در گلوست انگار این حرف ها .
موفق باشی.
التماس دعا

1396/01/12 @ 13:04
پاسخ از: صداقت...! [عضو] 

سلام دوست عزیز
متشکرم. خوبی از شماست
از حضور ارزشمند شما سپاسگزارم
حاجت روا باشید
در پناه حق

1396/01/15 @ 18:50


فرم در حال بارگذاری ...